1- آهنگ سوغاتی هایده رو فقط باید عاشقهای دلخسته دلشکسته گوش کنن و باهاش هار هار گریه و زاری کنن؛ مثل من...
2- امروز توی این نیم وجب جا برای برو بچ ایرانی آش رشته درست کرده بودم. یه یه ساعت پیش که میخواستم بخوابم، دیدم بوی پیاز داغ و فیلان و بیسار داره خیلی اذیتم میکنه. پاشدم گشتم از نمیدونم کجا اسفند پیدا کردم و دود دادم. الان بود سیر و پیاز با بوی اسفند قاطی شده و خودمم نمیفهمم این چه کاری بود که کردم. هوا هم همچی تیز و بز سرده. یه چیزی تو مایه های 4-5 درجه زیر صفر. و این یعنی اینکه پنجره رو هم نمیتونم که باز کنم...
3- پسرکی هست که رفیق چندین و چند سالمه. یک هفته اس که از خبر نداشتم. جواب اس ام اس هم نمیداد. حدس میزدم مسافرت کاری خارج از آلمان باشه، ولی همش توی دلم میگفتم "اینم ترکت کرد". امروز(دیروز؟!) عصری دور و بر هفت اینا بود که اس ام اس داد برام. اس ام اسش رو که باز کردم و خوندم که مسافرت بوده و دلش برام تنگ شده و این صحبتها، بی اختیار گریه ام گرفت. این پسرک کسیه که تا حالا صد بار دلش رو شکستم و اگر واقعا هم گذاشته بود رفته بود، هیچ حق نداشتم که تعجب کنم...
4- بصورت پاره وقت میرم سر کار. رئیسم یه زنیکه جادوگره. شبها میاد توی خوابهام و اونها رو تبدیل به کابوس میکنه. اصالتش عربه. پوست زیر دستهاش رو غلفتی میکنه. رفتارش با بقیه به شکل غریبی تحقیر آمیزه. سه تا زن دیگه هم هستن که رئیس بقیه بخشهان و آلمانی هم هستن، اما هر سه تاشون رو که بذاری روی هم به اندازه یکصدم این زنیکه عرب آزار و اذیت ندارن. توی آلمان هیچ چیزی بدتر از کار کردن زیر دست یه رئیس خارجی نیست...
5- وقتهایی که خیلی داغونم، آشپزی یکی از معدود چیزاییه که آرامش میده بهم. اما این رو هیچ کس نمیدونه. یکی از دوستام تهدیدم کرده بود که امروز به جای اینکه برای برو بچ آش درست کنم؛ باید بشینم به درس و زندگیم برسم. دوستم فکر میکنه که من دارم اینطوری خودم رو تجت فشار قرار میدم و برو بچ رو زیادی پررو میکنم، دیگه خبر نداره که داستان از چه قراره. دوستم در مجموع از خیلی چیزها خبر نداره، اما بازم فکر میکنه که بیشتر از من میدونه. دوستم با همه این حرفها بازم دوستمه...