۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

خه مين بو هار*



 جمله کوتاه بود:
"در یک روز بهاری
پر از عطر شکوفه های گیلاس
آن مرد سر آن آموزگار را با تبر قطع کرد..."

 جمله کوتاه بود
من متحول شدم
و آموختم
از آن مرد، که انسانها نیز میتوانند چونان گرگ باشند:
بی رحم و سنگدل در دریدن...
و از آن تبر، که تبرها را تفاوتی بین درخت و آموزگار نیست،
که تبرها همچون وجدانهای خفته کورند
حتی در فصل بهار
و حتی به هنگام رویش و زایش...
و از آن آموزگار، که چگونه میتوان نوشت "مرد"
و چگونه میتوان نوشت "تبر"
بی آنکه همچون گرگی درنده و سنگدل بود
و یا چونان وجدانهای خفته کور...

جمله کوتاه بود 
بسیار کوتاه
و من میبینم
شتکهای خون آن آموزگار را بر دامان آن مرد
و بر تیغه تیز تبر
و من میبینم
جوانه کوچکی را
 که در فصل بهار
و فارغ از عطر شکوفه های گیلاس
و آن مرد
و تبر
رقصان از خون آن آموزگار سر برآورده
ودر حال درخت شدن است
و من ایمان دارم
که این داستان ادامه دارد
که این پایان آن آموزگار نیست...


*بهار غمگین


۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

رفتم از داروخانه یه سری قرص گرفتم محتوی عصاره گیاه ژینکو (Ginko) که مثلا حافظه ام تقویت بشه و قدرت تمرکزم بره بالا، اما فراموش میکنم که مرتب بخورمشون و این موضوع عصبیم میکنه...
میخوام به خودم دلداری بدم. 
توی دلم میگم حالا اینکه خیلی فاجعه نیست. 
یه صدایی از اون دور دورها میخنده و فش فش کنان میگه "آره خب! اینکه خیلی فاجعه نیست! فاجعه مثلا اون وقتیه که تو یه پارتنری داشته باشی و قرار باشه که با قرص از بارداری جلوگیری کنی و هی یادت بره قرصا رو به موقع بخوری و یه وقت به خودت بیای و ببینی که پریودت نه ماهه که عقب افتاده و یه بچه هم داره توی بغلت ونگ ونگ میکنه"
احساس میکنم که باید بخندم، ولی خنده ام نمیاد، فقط دردم میاد.
طنز تلخیه، تلخ و گزنده، که حواست نباشه قرصهای حواس پرتیت رو به موقع بخوری، و من الان که اینها رو مینویسم اشکم داره در میاد و همه وجودم پر از اضطرابه و ترس از اینکه نکنه حواس پرتیم و عدم تمرکزم راستی راستی از اینی که هست بیشترم بشه...