۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

داغونم. فقط همین. هفته پیش تصمیم گرفتم که تمومش کنم. عاقلانه ترین کار ممکن. پسرک رهام نمیکنه ولی. باید قانعش کنم اما و این برام خیلی سخته. سخته به خاطر اینکه مدتهاست اینقدر تنها و آشفته خاطر نبودم، و سخته به خاطر اینکه دلم ازم چیز دیگه ای طلب میکنه،  ولی این کار درسته و کاریه که باید انجام بدم، هر چه زودتر بهتر. 
پسرک خسته شده از طفره رفتنهای من. دلش بغل میخواد و بوسه و همخوابگی. من نمیتونم. نمیخوام. دلایل خودم رو دارم. پسرک دیگه نمیتونه اما. میخواد که بتونه، اما نمیتونه. اینو از نگاهش میخونم. از دستهاش که دیگه مثل روزهای اول به راحتی از دور کمرم باز نمیشن و من باید به زور بازشون کنم... از لبهاش که هی از روی گردنم سر میخوره به روی گونه هام و اگه من صورتم رو به موقع کنار نکشم، میخوان سر بخورن و برن روی لبهام... 
میتونم بفهممش، اما نمیتونم و نمیخوام که خاطره ای از این دست داشته باشیم از هم. ما با هم آینده ای نداریم. دو تا دنیای متفاوت. دو تا آدم تفاوت. بیشتر از این با هم موندنمون هر دومون رو آزرده میکنه و جدایی همینطوریش و همینجاش هم برای هر دومون سخته...
آخ ای دنیا... آخ که چقدر تنگی تو این روزها...

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

سلامتیِ عاشقی...

عاشق شدم تا بیخ... 
میدونم که عاشقی برای آدم احساساتی ای مثل من چقدر خطرناکه، و دقیقا همین خطرناک بودنشه که اشتیاقم رو بیشتر و بیشتر میکنه... اونم این روزها نگاهم که میکنه، ته چشماش یه چیزی زبونه میکشه، یه چیزی که ویرانم میکنه، خاکسترم میکنه، نابودم میکنه... و البته زبونه اش که خیلی زیاد میشه، میذاره میره. یعنی میدونه که دیگه وقتشه بذاره بره... و من همینش رو دوست دارم که میفهمه تا کجا میشه پیش رفت...
دلم میخواد همینطور ادامه بدیم. دلم میخواد عطش رو توی چشم هم ببینیم. عشق رو. آتش رو.  ویرانی رو.
عزیز دل این روزهای من خیلی آقاس. دستهای پرمهرش رو که دورم حلقه میکنه و موهام رو نرم نرم بو میکشه و میبوسه، دیوونه میشم، یه جایی بین زمین و آسمون معلق میمونم، ولی سریع ترمز رو میکشم و برمیگردم روی زمین و بعدش خودش میفهمه که دیگه باید رهام کنه... 
جلوتر از این نمیخوام که بریم. حتی گرمی لبهاش رو هم نمیخوام که به این زودیا روی لبهام داشته باشم. داغ لبهاش به دلم بمونه بهتره تا عطش وقت و بی وقت به دوباره بوسیدنش... و من میدونم که این روزها عاشق شدم تا بیخ. خوب هم میدونم. اگر و اما هم نداره. مرز هم نداره. و من تا ته خط هستم. تا ته خط عاشقی.
سلامتیِ عشق و سلامتیِ هر کس که عاشقه.

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

1ـ حالم خوش نیست.
2ـ دم خونه ام چند تا کلاغ هستند که دلم میخواد خفه شون کنم. دقیقا ساعت دوازده شب به بعد صداشون رو میندازن سرشون و شروع میکنن به قارقار. یه جور بدی هم قار قار میکنن. یه جوری که دردم میگیره از شنیدن صداشون. ای کاش مثل اولدوز زبون کلاغها رو بلد بودم تا بتونم بهشون بگم «آهای کلاغهای بیشعوری که از بخت بد در همسایگی من زندگی میکنید، هر درد و مرضی که دارید داشته باشید، به جهنم سیاه،  فقط لطفا توی روز صداتون رو بندازین سرتون به قارقار، نه توی این شبهای تخمی».
3ـ امروز شهلا جاهد اعدام شد. من شهلا رو از نزدیک نمیشناختم، فقط از طریق یک کانال معتبر میدونستم که این زن به سختی عاشقه و در تمامی سالهای زندان هم عشقش رو همچنان حفظ کرده. و همینطور میدونستم که قاتل نیست و صرفا تحت فشار بازجویی و به درخواست ناصر محمد خانی اتهام رو پذیرفته بوده و حتی در برابر ابهاماتی هم که پرونده داشته هم، هرگز نتونسته بوده پاسخی بده و کلا به جای دفاع از خودش، فقط سکوت پیشه کرده بود. مسلما ناصر محمد خانی و از اون مهمتر قاضی پرونده و سران قوه قضاییه اینها رو خیلی بهتر از هر کسی میدونن، اما خب... بالاخره در این مدینه فاضله میبایستی تا ظهور حضرت مهدی به هر ضرب و زوری که شده، فرهنگ بی وجدانی و توحش رو در دل مردم زنده نگه داشت، تا زمانی که اون حضرت خودشون ظهور کنن و سکان رو در دست بگیرن.
4ـ حالم به هم میخوره از ژانر اینایی که هر توحشی هم که زیر پرچم دین میفته، بازم پررو پررو سرشون رو بالا میگیرن و میگن دین در ذات خودش بد نیست، بلکه داره بد ازش استفاده میشه. درست مثل این میمونه که یکی رو با چاقو سر بریده باشن و بعد ما بیایم بگیم چاقو ذاتا خطرناک نیست، بلکه ازش بد استفاده شده. خب آخه عزیز دل من، بُرندگی در ذات چاقو نهفته اس و اینکه ما باهاش گوجه ببریم یا سر یک انسان دیگه رو، چیزی از بُرنده بودن چاقو کم نمیکنه. به همین ترتیب هم بالاخره این همه اتفاق وحشتناکی که داره به اسم دین میفته، نشون میده که پتانسیل لازم برای توحش و بربریت در ذات دین نهفته هست و اینطور نیست که هر اتفاقی زیر پرچم دین میفته، بیایم به راحتی نقش دین رو حذف کنیم و همه چیز رو صرفا به گردن فاعل بندازیم. ای کاش میشد افراد دین باور بتونن فارغ از تعصب به این مساله نگاه کنن و بپذیرن که دین تقدس نداره و در برابر اونچه که اتفاق میفته اونقدرها هم بی تقصیر و بی تاثیر نیست، تا حداقل آدم اینهمه حرص نخوره بابت نگاه همیشه حق به جانبشون.
5ـ برم بخوابم. توی این سرما که سگ رو بزنی از لونه اش بیرون نمیاد، باید ساعت 5:30 صبح از در خونه بزنم بیرون تا به موقع سر کار باشم... فقط امیدوارم فردا تعداد پسرها توی شیفتم زیاد باشه تا کار من سبک تر بشه.

۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

برای عشق که قانون ندارد

میونی امیر جان، میدونی عزیز دلم، میدونی نفسم، میدونی عشقم، اصلا دست خودم نیست ولی لامصب این پسره بدجور دیوونه ام میکنه. میدونی امیر جان، این روزها بیشتر از هر وقت دیگه ای به یاد تو میفتم و به یاد لحظات نابی که با هم گذروندیم. میدونی امیر جان، زخم قدیمیم شروع کرده به زُق زُق کردن و من بیشتر از هر وقت دیگه ای دلتنگتم. اما چه کنم با اینهمه فاصله؟! با سنتهایی که برای تو از احساسات شخصیت هم مهمترن؟! با این اقیانوسی که بین ما قرار داره؟! 
میدونی امیر جان، این پسره قرار نیست جای تو رو توی قلب من بگیره. هیچ کس قرار نیست که جای تو رو توی قلب من بگیره. تو بخشی از زندگی من هستی، و میدونی امیر جان، تنها خوبی حضور این پسره به اینه که بعد از چهار پنج سال بالاخره کس دیگه ای به غیر از تو پیدا شده که سرمستم کنه و در کنارش احساس سرخوشی کنم...  میدونی امیر جان، میدونی عزیز دلم،  اینقدر که از به شماره افتادن نفسهام برای دیدن یکی میگذره، فراموش کردم که عاشقیام چه شکلی بوده... اما با حضور این پسره انگار که یخ های قلبم کم کم داره ذوب میشه، انگار که قلبم داره دوباره به تپش میفته، و نمیدونی که چه دردی داره این...
میدونی امیر جان،  یه احساس غریبی دارم، یه چیزی بین هیجان و ترس... و این وسط دارم درد میکشم، امیر... نمیدونی چقدر زیاد... نمیدونی چقدر دوستت داشتم دیوونه... نمیدونی چقدر دوستت دارم دیوونه... ولی آخه تا کی میتونم فقط با یاد تو زندگی کنم؟! تا کی میتونم به تلفنهای گاه و بیگاه تو دلخوش کنم؟! به اینکه بالاخره وقتی کاملا از هم جدا افتادیم تونستی اعتراف کنی که دوستم داشتی؟! تا کی امیر جان؟! تو بگو تا کی، فقط بگو تا کی، حتی اگه بگی تا اخر عمرت، من میگم ای به روی چشم، میشینم فقط با یادت زندگی میکنم... مثل همه این سالها... ولی امیر باور کن که دلم دیگه داره میمیره از کرختی، از بی حرکتی، از سرما.. منو ببخش امیر... دست من و تو نبود... این تقدیر ما بود... سنت بود و تعصب... عشق بود و غرور... و جوونی بود و جوونی بود و جوونی... و من دوستت دارم تا بی انتها... منو ببخش، امیر...

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

وقتی که من عاشق میشم...


بعد از عمری دوباره عاشق شدم به گمونم. داریوش. سیگار پشت سیگار. دلتنگی، دلتنگی و دلتنگی... و این دقیقا آخرین چیزیه که توی این موقعیت کم داشتم... الان که دارم مینویسم دلم داره از تو حلقم میاد بیرون. عادت کردم به هر شب دیدنت. معتاد شدم بهت... میدونی الان فقط دارم اینجا  مینویسم که زنگ نزنم بهت. عصری بهم زنگ زدی آخه. گفتی اومدی خونه بهم خبر بده. گفتی زنگ بزن بهم. منم یه نیم ساعت پیش یه میس کال انداختم برات که یعنی خونه ام. میدونی، نمیخوام بهت زنگ بزنم و منتظر بمونم تا تو گوشی رو برداری و بعد بهت بگم که من خونه ام. که یعنی اینکه تشریف بیارید. نمیخوام که پررو بشی. میترسم بفهمی عاشقتم. اما خب آخه توام کله خری. وقتی گفتی زنگ بزن، یعنی باید زنگ بزنم. منم که کله خرترم، نمیزنم. الانم بدون که تو ام گرفتی نشستی با اعصاب خط خطی. میتونم بفهمم که توی دلت چقدر حرص داری از دست این دختره نفهم سرکش که هر چی آهنگ عاشقانه میذاری براش فقط مثل بزغاله نیگات میکنه و میگه واه واه، چه آهنگ مسخره ای، عوضش کن لطفا. حرص داری از دست اینکه هی هر شب میای میشینی میگی میخندی و طرف تا میبینه الان ممکنه بخوای یه هوا نزدیکتر بشی بهش، یهو پامیشه که مثلا چی، چایی بیاره برات. حالا چایی قبلیت همونطور مونده روی میز و یخ کرده چونکه تو اصلا چایی نمیخوری! و تو هم به روت نمیاری و توی دلت هی فحش میدی لابد...
نمیدونم پسرک. آخه میدونی، من عاشق که میشم ویران میشم. تا همینجاش هم کلی عادت کردم به هر شب دیدنت و فقط دیدنت. حالا فکر کن که بخواد از اینم بیشتر بشه... اونوقت من ترک میخورم، میمیرم از عشق. و من میترسم. نمیخوام از اینی که هستیم نزدیکتر بشیم به هم. نمیخوام که از این جرقه ها شعله ای روشن بشه که هُرم گرماش باقیمونده دنیام رو هم بسوزونه... هر چند میدونم آخرشم میشه، آخرشم اتفاق میفته... یعنی اینو از برق چشمام توی آینه خوندم و از گونه هام که تازگیا وقت و بیوقت مثل دو تا گوله آتیش روی صورتم گُر میگیرن و میسوزن  و میسوزن و میسوزن... اما خب مثل ماهی ای که از آب بیرون افتاده، دارم آخرین جست و خیزهام رو هم میکنم. و برای من یک روزم تا روز فروپاشی مطلق، خودش یک روزه...
آخ که چقدر دلم میخواد میتونستم خودم رو و تو رو توی این رابطه، همونطوری که هستیم و همینجا و توی همین زمان متوقفش کنم و برای همیشه با هم توی همین فاز بمونیم، مثل آخر قصه "آدمهای تا ابد همیشه خوشبخت"... نه دورتر و نه نزدیکتر... ای وایِ من...

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه


یعنی توأمان دارم میمیرم از خستگی و از خنده. خستگی برای اینکه تازه از سرکار اومدم خونه و خنده از دست همکارام. 
امروز توی شیفت کاری من به طور تصادفی همه پسر بودن و فقط من یک نفر دختر و جالب اینکه از بین یازده تا پسر، پنج تاشون هم ملیت عرب داشتن که واقعا شاهکار آفریدن امروز. یعنی تمام مدت دوره ام کرده بودن و یک لحظه هم به حال خودم رهام نکردن. یکیشون برام نوشابه میخرید، اون یکی بهم قهوه تعارف میکرد، یکی دیگه چیپس میگرفت جلوم! و منم هی میگفتم مرسی، مرسی، مرسی و از هیچ کدوم چیزی نمیگرفتم. حتی توی تایم استراحتمون هم توی این سرما میرفتم توی محوطه بیرون بیرون قدم میزدم که یک کم نفس بکشم از دستشون. فقط خوشبختانه همه شون اینقدر گشاد تشریف دارن که بلند نشدن توی سرما هم دنبالم راه بیفتن و حلوا حلوام کنن.
راستش تا حالا نشده بود با هر پنج تاشون همزمان شیفت داشته باشم. حریف یکی دوتاشون میشدم، اما حریف پنج تاییشون با هم نه! یعنی یکی دو تا که بودن میشد کم محلی کنم، اما امروز از بس تعدادشون زیاد بود نتونستم جدیتم رو مثل همیشه حفظ کنم و وسطاش بالاخره یکبار از دستم در رفت و به یکیشون یه لبخندی زدم و همون شد که دیگه این نیش لامصب تا آخر سر به هیچ قیمتی بسته نشد که نشد. حالا جالبیش به اینه که که وقتی با یکیشون هرهر کرکر میکردم، اون یکیا سگرمه هاشون میرفت تو هم!!! منم دیگه آخر سر یه طورایی گروهی باهاشون میگفتم میخندیدم که یه وقت این توهم پیش نیاد که از بین این پنج تا قراره با یکیشون صمیمی تر باشم. آخرای ساعت کار کم کم روی بقیه همکارام هم باز شده و دیگه تقریبا همه باهام بگو بخند میکردن و البته این پنج تا هم که دیگه فقط کم مونده بود پشتک بالانس بزنن وسط سالن. حالا از الان دارم حرص شیفت بعدی رو میخورم. سخته با آدمهایی که یکبار گفتم خندیدم و صمیمی شدم، بخوام دوباره جدی و خشک رفتار کنم، اما این دیسیپلین منه و نمیخوام که عوضش کنم، هرچند که همه همکارام دانشجو هستن و میدونم که پشت این بگو بخندها چیزی نیست.
توی راه خونه با سه تاشون هم مسیر بودم. توی اتوبوس از جلوی مک دونالد که رد شدیم بی هوا گفتم وای چقدر گشنه ام و واقعا هم گشنه ام بود. در چشم به هم زدنی یکیشون از توی کیفش لقمه در اوورد برام، اون یکی یه دونه موز داد دستم و یکی دیگه شونم کیک داد بهم! منم چون سر کار هر چی بهم تعارف کردن گفته بودم سیرم و میل ندارم و حالا خودم با زبون خودم گفته بودم چقدر گشنه ام، مجبور شدم خوراکیها رو ازشون بگیرم بخورم! هنوز دارم میمیرم از خنده. احساس این بچه هایی رو دارم که گیر دست یک مشت بچه ندیده میفتن!
البته خودمونیم، اونقدرام بد نبود بعد از مدتها. امروز یه طورایی اون وسط مسطا احساس میکردم که توی خونه ام، بین فامیلمون و بین پسرهای فامیل که همیشه خدا تعدادشون از دخترهای فامیل به طرز وحشتناکی بیشتر بود. یادش به خیر... الان که هر کدوم یه گوشه دنیا افتادیم و دیگه سال به سال هم نه همدیگه رو میبینیم و نه از حال هم با خبر میشیم...

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

قصۀ غصه

پدرم که مرد اشک نریختم، حتی یک قطره. خسته بودم، عصبانی، و سرگشته.  اینکه همه نگاهها به من بود کلافه ام کرده بود. اینکه همه نگاهها پر از ترحم بود. نه حرفی میزدم و نه چیزی میخوردم، اما کسی منتظر نبود حرف زدن و یا غذا خوردنم رو ببینه، همه فقط منتظر بودن اشکهام رو ببینن. و من نمیتونستم گریه کنم. از لج اون آدمهای عوضی هم که شده نمیتونستم. آدمهای اَنی که تنها آرزوشون در تمامی اون روزهای سخت فقط این بود که به قول خودشون یه "بچه یتیم" بشینه عر بزنه تا اونها فرصت پیدا کنن واسه خودنمایی، واسه همدردی های مسخره و دلداریهای صد من یه غاز، واسه اینکه بپرن به زور بغلش کنن و با یه لحن حال به هم زنی بگن "آخی، عزیزم، با خودت اینطوری نکن آخه" و بعدش هم با ژست حال به هم زن تر آدمهای دلسوز، رو کنن به جمعیت و بگن "تا از حال نرفته یکی آب قند بیاره واسش". و این دقیقا آرزویی بود که من میتونستم توی چشم تک تکشون بخونم.
توی مدرسه اوضاع حتی از این هم بدتر بود. اونهایی که فهمیده بودن چی شده، انتظار یه دختر نوجوون مفلوک در هم شکسته رو داشتن. ظاهر من چیز دیگه ای  رو نشون میداد اما. هر چیزی به غیر از مفلوک و در هم شکسته. عصبانیتی که به خاطر از دست دادن پدرم توی وجودم شکل گرفته بود، خیلی بزرگتر از اونی بود که اجازه بده بتونم اندوهم یا بقیه احساساتم رو بروز بدم. ضمن اینکه من دختر اون پدر بودم و دلم نمیخواست کسی زیر بال و پرم رو بگیره و دست نوازش به سر و روم بکشه و اون نگاههای پر از ترحم حالم رو به هم میزد...
چند ماهی که گذشت و اطرافیان دیدن که انتظارشون بیهوده اس، رهام کردن به حال خودم. از نظر درسی خیلی افت کرده بودم. سر کلاس همه اش بغض داشتم و چیزی از درس نمیفهمیدم. خیلی سخت بود برام. داغون شده بودم از درون. من عاشق پدرم بودم و دلم به شدت تنگ شده بود براش. هنوزم هست. یه روز مربی پرورشی مادرم رو مدرسه خواست. اونروز که رفتم خونه مامانم یه طوری بود. آخرش با کلی فلسفه چینی مُقر اومد که مربی پرورشیتون گفته تو خیلی افت تحصیلی کردی و گوشه گیر شدی و اِله و بِله... و از من پرسیده که "آیا تو دوست پسر داری، یا کسی هست که عاشقش باشی؟!" خیلی یادم نمیاد بقیه اش رو. اولش تعجب کردم انگاری، و بعدش که مادرم دوباره محتاطانه پرسید "حالا واقعا کسی هست؟!" دیگه منفجر شدم. بغض چندین و چند ماهه ام ترکید. به مادرم فحش دادم به گمونم. برای اولین و آخرین بار. یه کاسه چینی مرغی داشتم یادگار اصفهان. برداشتم پرتابش کردم توی پنجره. پنجره اتاقم شکست و کاسه چینی مرغی هم دو تکه شد. بعدشم رفتم توی اتاق پدرم و در رو روی خودم قفل کردم. همه وجودم میلرزید. به جای اینکه گریه کنم زوزه میکشیدم. خیلی دردم گرفته بود. هیچ کس حال من رو نمیفهمید، حتی مادرم. از زیر تخت پدرم یه بسته قرص نمیدونم چی چی پیدا کردم. یه چیزایی هم روی یه تیکه کاغذ نوشتم که خسته شدم و دلم بابام رو میخواد و خداحافظ همگی و این حرفها. اما توی اتاق آب نبود که با قرصها بخورم و خودم رو خلاص کنم. کم کم آروم شدم و شروع کردم به فکر کردن به مرگ. به اینکه یعنی چطوری میتونه باشه، به اینکه حالا این قرصها واقعا منو میکشن یا اینکه فقط مسمومم میکنن، و به اینکه چه کارهایی هست که قبل از مرگ باید سر و سامونی بدم بهشون. و بعدش شروع کردم به نقشه چینی. تصمیم گرفتم قرصها رو بذارم سر جاش، پولهامو جمع کنم، کارهامو هم کم کم راست و ریست کنم و یه روز برم ناصر خسرو سیانور بخرم و بعدشم خلاص. نمیدونم چرا این فکر بهم آرامش داد. این تصور که یک راهی هست برای خلاص شدن.
یکی دو ساعتی که گذشت و بعد از اینکه مادرم خودش رو کشت اونطرف در و صد بار تهدید کرد که در رو میشکنه و میره کلید ساز میاره و زنگ میزنه به عموم پاشه بیاد تکلیفم رو روشن کنه و این حرفها، خودم در اتاق پدرم رو باز کردم و اومدم بیرون. توی چله زمستون اتاقم شده بود مثل یخچال. با مامانم یه هفته ای قهر بودم. فرداش مدرسه هم نرفتم. چند روزی سوراخ شیشه رو با چسب و مقوا پرکردم تا بالاخره شیشه ساز اومد شیشه اتاق رو عوض کرد. کاسه چینی مرغی رو هم با چسب دو قلو چسبوندم دوباره گذاشتم سر جاش. دلم رو هم همونطور مهر و موم شده نگه داشتم برای خودم، با همه زخمهاش و با همه دردهاش. و از اون به بعد یاد گرفتم هر موقع که به آخر خط میرسم بشینم به مرگ فکر کنم، به اینکه بالاخره یه راه خلاصی هست و به اینکه بالاخره یه روزی تموم میشه اینهمه درد و رنج، و به جرات میتونم بگم این تنها چیزیه که آرومم میکنه... هرچند که هنوزم نتونستم به کارهام سر و سامون بدم، در حدی که هر وقت دلم خواست بتونم  راحت سرم رو بذارم زمین و بمیرم.

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

وایسا دنیا

داغونم. بد داغونم. یک بسته شیرینی خشک ایتالیایی داشتم، خیلی لذیذ، گذاشته بودم کنار برای روز مبادا. روز مبادایی که میگم یعنی یه وقتی که یهو یکی سر زده میاد خونه ام و توی خونه ام چیز دیگه ای برای پذیرایی ندارم. همین یه خورده وقت از ته کابینت درش اووردم و نشستم تا دونه آخرش رو خوردم. از بس که داغونم. و الان حالم هم بد شده از مزه شیرینی و هی دارم تند تند چایی میخورم بلکه مزه شیرینی ها از دهنم بره.
داغون بودنم از دست غریبه ها نیست. از دست خودیه. از دست تنها دوست ایرانی که اینجا دارم. درک میکنم که تا آخر ماه باید اساس کشی کنه، که با شوهرش سر یه چیزایی اختلاف نظر داره، که از نظر مالی در تنگنا قرار گرفته، که از نظر درسی عقبه. من همه اینها رو درک میکنم، ولی واقعا خسته ام از این درک کردنهای یکطرفه. از اینکه همیشه و همه جا و در برابر همه دوستان و آشنایان، این فقط منم که باید درک کنم. از اینکه تا حالا کسی احساس نکرده منم گاهی اوقات به درک شدن متقابل احتیاج دارم. از اینکه این مساله برای من به صورت یه وظیفه دراومده. درک دونیم دیگه درد گرفته به خدا. تازه آخرشم، اگر یه وقتی گله و شکایتی بکنم، از رفتار نابجایی که باهام شده، خیلی راحت میگن «تو درک نداری!!!».
آخ که چقدر دلم میخواست الان یک کسی بود مینشستم باهاش به زبان مادری درد دل میکردم. یه کسی که فقط همین الان بود و بعدش دیگه نبود. آخ که چقدر دلم میخواد یه چند روزی بذارم برم یه جایی که هیچ کس نباشه. موبایلمم نبرم با خودم. برم یه جایی توی طبیعت. توی جنگل. یه جایی که مغزم یه ذره استراحت کنه از دست آدمهای دور و برم، آدمهایی که همیشه بدترین ضربه ها رو ازشون خوردم... ای کاش میشد دنیا وایمیستاد تا ازش پیاده بشم.

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

دلم نمیخواد بشینم حساب کتاب کنم ببینم چقدر پول مونده برام. امروز برای خودم یه دست بلوز شلوار راحتی مشکی خریدم، کمپانی. یه دونه حوله بنفش، تام تیلور. یه دونه هم گرمکن کلاه دار مشکی، ریبوک. فردا باید برم باشگاه. حداقل یک ساعت و نیم. اما دلم میخواد به جاش برم ایکیا. یه دونه گلدون شیشه ای میخوام، یه دونه جاجورابی پارچه ای، یه دونه وردنه چوبی و یه دونه تخته سیاه. خیلی وقته که دلم میخواد تخته سیاه داشته باشم. یه چیزی که وقتی روش کارهامو مینویسم اینقدر جلوی چشمم بمونن که فراموششون نکنم. یه چیزی که وقتایی که دلم میگیره یا خیلی هیجانزده ام بتونم روش خط خطی کنم و چرت و پرت بنویسم و بعدشم که خالی شدم بتونم راحت پاکش کنم. گلدون شیشه ای هم توی ایکیا از همه جا ارزونتره. توی شهر یه گلفروشی سیار هلندی هست که گلهاش رو از هلند میاره و همیشه آخر وقت دسته گلهاش رو حراج میکنه. گلدون درست درمون ندارم که ازش گل بخرم. من عاشق گلم. گل من رو یاد بابام میندازه. تا روزی که سرپا بود، گلدون روی میز آشپزخونه حتی یک روز هم خالی از گل نموند. جاجورابی پارچه ای هم داستانی داره برای خودش که باید یکبار اینجا بنویسمش. وردنه هم میخوام، برای اینکه تصمیم گرفتم شیرینی خشک درست کنم و مربا و به همه دوستام از دم کادوی کریسمس شیرینی بدم و مربا. بعدشم دلم میخواد برم هانکه اند مولا. بعدشم برم یه جا یه چلوکباب مشت بزنم. ولی نمیشه. فردا باید برم باشگاه و اگه از صبح توی کوچه خیابون ولو باشم، نمیتونم یک ساعت و نیم دووم بیارم. ای کاش میشد یه روز به روزای هفته اضافه کرد... ای کاش میشد زمان تولید کرد. توی زمان سفر کرد...

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

کش زمان خیلی زیاد شده. حالم بده. انگار دست و پام رو بستن و دارن زندگی رو با پس گردنی میریزن توی حلقومم. الان میفهمم اون نوزادی که دوای تلخ رو میریزن توی دهنش و بعدش هم برای اینکه دوا رو قورت بده و تف نکنه بیرون، بلافاصله  فوت میکنن توی صورتش، موقع قورت دادن اون داروی تلخ چه حالی میتونه داشته باشه.
گریه امم نمیاد که شاید یه کم سبک بشم. دوریس میگه زندگی قشنگه. میگه خیلی چیزها هست که تجربه نکردی هنوز. میگه الان زوده برای پایان. من نمیفهمم چرا دوریس اینقدر اصرار داره که من زنده بمونم؟! اصلا گور بابای دوریس. دوریس از حال من چه خبر داره آخه؟! دوریس چندتا داغ داره روی دلش؟! چندتا عزیز از دست داده تا حالا؟!
خلاصه که زندگی خیلی گُه. گُه تر از اونی که بشه فکرش رو کرد. فعلا اما مجبورم زنده بمونم و اجازه بدم زندگی خشک خشک ترتیبمو بده. تا اون روزی که مادرم دیگه نباشه. اونروز میدونم چی کار کنم. میرم روی پلی که همین نزدیکیاس و میپرم توی راین. شنام خوب نیست. یعنی موقع شنا هوا خوب بلد نیستم بگیرم. اصلا میتونم یه چیز سنگینی هم ببندم به پام. برای محکم کاری. برای اطمینان.
فعلا اما باید زنده بمونم. مادرم طنابیه که دست و پام رو بسته برای هر اقدامی. مادرم اون فوتیه که هی داره توی صورتم میدمه تا این تلخی رو قورت بدم. داغ های من و مادرم مشترکه. نامردیه که من خودمو راحت کنم در حالی که میدونم با این کارم یه داغ دیگه روی دل هزار پاره مادرم گذاشته میشه. خیلی نامردیه...

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه



من آدم نازک کارنجی ای نیستم. یعنی فرصت نکردم که باشم. مادرم همیشه با افتخار سینه جلو میده و تعریف میکنه برای اینکه ماها -بچه هاش- یک وقت خدای ناکرده نازک نارنجی بار نیایم، خوابمون که میبرده، رادیو بالای سرمون روشن میکرده تا توی سر و صدا بخوابیم و یا یک غذایی رو که دوست نداشتیم، اینقدر برنامه غذایی رو تغییر نمیداده تا به خوردن اون غذا عادت کنیم. کاری به درستی و غلطی تربیت مادرم ندارم. چیزی که هست اینه که الان بیست دقیقه مونده به چهار صبحه وهمسایه بالاییم مهمون داره و مهمونهاش هم چندتا دخترن که نمیدونم اول هفته ای بدمستیشون دیگه چیه. موزیک گذاشتن بلند و دارن جیغ جیغ میکنن و هار هار میخندن و به تخم مبارکشون هم نیست که چه ساعتی از شبانه روزه. حالا ایران که باشی عادیه این چیزها. عادیه نصفه شب یارو بیاد بار میلگرد و تیرآهن وسط کوچه خالی کنه. عادیه نصفه شب همسایه ها بیان بقیه مهمونیشون رو وسط کوچه برگزار کنن و مهموناشون هم موقع خداحافظی بوق بوق کنن براشون. عادیه نصفه شب با صدای داد و هوار و فحش و فحش کاری زن و شوهر یا پدر و پسری از اهل محل از خواب بپری. عادیه مردم نصفه شب یادشون بیفته درل کاری کنن یا میخ بکوبن به در و دیوار. تهران که باشی اگر به اینها اعتراض کنی میشی "بیشعور". میشی "بی فرهنگ". میشی "بی کلاس" و گاهی هم "روانی". و خدایی این برچسب آخری خیلی کار سازه در اینکه عادت کنی وقتی از خواب میپری دهنتو ببندی و اعتراضی نکنی.
اما آلمان اینطور نیست. شبهای تعطیل ممکنه پیش بیاد شبی نصفه شب یه آدم مست پاتیل از سر خوشی یا ناخوشی توی خیابون بزنه زیر آواز، ممکنه. اما غیر از این، هوا که تاریک میشه دیگه سر و صدایی از کسی و یا چیزی در نمیاد. قانون هم هست. روزهای کاری از ساعت هشت شب به بعد و روزهای تعطیل هم کل روز ایجاد مزاحمت صوتی برای همسایه ها ممنوعه و جریمه داره. البته اینطور نیست که پلیس نشسته باشه یکی سر و صدا کنه تا بیاد سراغش و یا مردم نشسته باشن ببینن کی سر و صدا میکنه تا پلیس خبر کنن، بلکه این حفظ آرامش و احترام به حقوق دیگران بصورت یک فرهنگ دراومده.
احساس میکنم که اینجا و با زندگی کردن توی این فرهنگ از کلفتی و قطوری لایه های پوستم کم شده. اصلا تهاجم فرهنگی که میگن همینه. دلم میخواد بلند شم برم دم در خونه همسایه بالایی و بهش تذکر بدم. اگر پسر بودن حتما میرفتم. با مردها راحتتر میتونم ارتباط برقرار کنم اینطور مواقع. حس میکنم رفتار مردها ساده تر هست. زنها اما پیچیده ان لامصب. ضمن اینکه همسایه ام رو و در کل همسایه هام رو اصلا نمیشناسم و ندیمشون تا حالا. بعدشم اینقدر عصبانیم که فکر میکنم اگه با این حالم برم دم در و طرف کوچکترین رفتار نامربوطی از خودش دربیاره، دیگه ادب و تربیت رو میبوسم میذارم کنار و هر چی که دلم بخواد میگم بهش. واسه همینم اینجا نشستم دارم مینویسم تا تخلیه بشم. تصمیم دارم فردا صبح اول وقت برم سراغ مسوول ساختمان و شکایت کنم. میدونم که بهش تذکر میده اساسی. فکر کنم بقیه همسایه ها هم همین کار رو بکنن. البته الانه یک دفعه اروم شدن. احتمالا توی همسایه ها یک کسی بوده که طاقتش طاق شده و وبلاگ هم نداشته بیاد دق دلیش رو توی وبلاگش خالی کنه و رفته دم در بهشون تذکر داده. هر کی که بوده دستش درد نکنه. یادم باشه به مادرم بگم از ایران برام شربت پوست کرگدن بفرسته. پوستم نیاز به ترمیم داره. کمی تا قسمتی نازک شده. باید دوباره کلفت بشه.


۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

حکایت تلخ کپی رایت و بهانه ای به نام "امشب شب مهتابه"


مد شده این روزها توی وبلاگستان یه موجی راه افتاده که آی ملت چه نشستین واسه خرید سریال "قهوه تلخ" که توی تیتراژ این سریال اسمی از علی اکبر شیدا، ترانه سرای تصنیف "امشب شب مهتابه"، اوورده نشده و آی که اینی که داره سنگ کپی رایت رو به سینه میزنه خودش نسل اندر نسل دزده و آی که به همین دلیل این سریال حق کپی رایت نداره و الخ.
به نظر من اینها همه بهانه اس. توجیه. عذره. دلیله. دنبال شریک جرم گشتنه.
آهنگ "امشب شب مهتابه" رو خیلیها اجرا کردن تا حالا. از سیما مافیها بگیر (که من نمره بهترین اجرا رو بهش میدم) تا هایده و مرضیه و شکیلا. منظورم اینه که یه همچین ترانه ای خیلی خیلی معروفتر از اونیه که حتی بشه تصورش رو کرد کسی میخواد یا میخواسته که مصادره اش کنه. اصلا از این بگذریم. گیریم این ترانه یک ترانه کاملا ناشناس، مهران مدیری هم نه سهوا، که صد در صد تعمدا اسم ترانه سرا رو در تیتراژ نیوورده، کلیه دست اندرکاران و عوامل فیلم هم از این مطلب مطلع و راضی، حالا که چی؟! این کار مهران مدیری چه ربطی به عدم رعایت کپی رایت از طرف سایرین داره؟! مگه سود حاصل از فروش این سریال فقط میره توی جیب مهران مدیری؟! پس تکلیف بقیه چی میشه؟! تکلیف سرمایه گذار و بازیگرها و عومل کادر فنی و ...؟! از اینها گذشته، پس تکلیف اخلاقیات این وسط چی میشه؟! مگه میشه بی اخلاقی یک نفر دیگه رو مجوزی دونست برای اجرای همون بی اخلاقی از طرف سایرین؟! مگه میشه گفت چون فلانی فلان کار رو میکنه، پس من هم اجازه دارم اون کار رو بکنم؟!
آقایون! خانمها! لطفا بزرگ بشید! اگر دلتون میخواد سریال رو کپی کنید و به نظرتون کار درستیه، شهامتش رو داشته باشید که دیگه دنبال توجیه نگردید. اگر هم با مچ گیری و انتقاد از دیگران حال میکنید، برید هی تو بوق کنید که آی این مهران مدیری کپی رایت رو رعایت نکرده و اسم ترانه سرا رو توی تیتراژ نیوورده. اما خواهش میکنم، خواهش میکنم، خواهش میکنم که این دو تا رو بهم ربط ندید. که مثل بچه دستانیها دنبال شریک جرم نگردید. اگرهم قلبا به نظرتون این کار مدیری خیلی خیلی اشتباه بوده و به عقیده تون این اشتباه غیر قابل چشم پوشیه، به نشونه اعتراض سریال رو نخرید و نبینید. کار سختی نیست.

حالم بده دوباره. حوصله ام از زندگی سر رفته. استرسم زیاد شده. کمرم درد میکنه. برنامه خوابم به هم ریخته و این روزها حتی حال آشپزی هم ندارم. از غذا خوردن خسته ام. از غذا پختن هم. از غذا خریدن هم. مثل شلخته ها رفتم نودل چینی آماده خریدم و سوپ حاضری و تخم مرغ. ته مزه  مشترکشون حالم رو به هم میزنه. ته مزه غذای حاضری و اونهم اونقدر حاضری که حتی یکی واینساده بالای دیگ همش بزنه، و اونقدر حاضری که طعم ماشین میده. 
دلم مقادیری دوستام رو میخواد و مهری رو و گلی رو و بهشت زهرا رو و گلهای نرگس پاییزی رو و آش رشته های تجریش رو و کافی شاپ هفت سور رو... و دلم مخصوصا اون بعد ازظهرهای پاییزی ای رو میخواد که با گلی و دوستای گلی میرفتیم هفت سور و میشستیم توی بالکن دلبازش و همونطوری که با برگهای خزان زده لاس میزدیم، گارسونش میومد مهربون بهمون منو میداد و مهربون برامون شمع های روی میز رو روشن میکرد. و دلم اونموقع هایی رو میخواد که برای هم تولد میگرفتیم و به هم لاک و اسپری ارزون کادو میدادیم. دلم اونموقع هایی رو میخواد که خنده هامون شاد بود، که جون داشت، که روح داشت، که بی پروا بود...
ای کاش میشد بدون خوردن زنده موند و زندگی کرد، بدون فکر کردن، بدون به خاطر اووردن، بدون دلتنگ شدن و بدون حوصله داشتن...

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه


الانه زنگ زده بودم یه کاری رو تلفنی انجام بدم. طرف مکالمه ام یه دختر جوون خوش اخلاقِ خوش صدا بود. احتمالا با صورت گرد و پوست لطیف شیری و چشمهای براق مشکی و موهای لَخت تیره.(من عادتمه وقتی با کسی تلفنی حرف میزنم چهره اش رو تجسم میکنم واین عادت اینقدر قویه که حتی برای اونهایی که ندیدمشون و نمیدونم چه شکلی هستن هم، ناخودآگاه از روی صدا و لحن مکالمه شون توی خیالم یه چهره میسازم)
طی مکالمه دخترک ازم تاریخ تولدم رو خواست. خیلی بیخیال گفتم 14 سپتامبر فلان سال. یهو دخترک با شگفتی فریاد کوچکی کشید و گفت اوووه! پس امروز تولدتونه!!! و من در حالیکه بیشتر از دخترک غافلگیر شده بودم، گفتم اوووه! آره مثل اینکه!!! دخترک بلند بلند خندید و گفت انگار اصلا یادتون نبوده؟! گفتم اوممممم، خب نه راستش! با صدایی که سرخوشی ازش میبارید ادامه داد پس من اولین کسی هستم که امسال تولدتون رو بهتون تبریک میگه! تولدتون مبارررک!!!  نفسم رو توی سینه حبس کرده بودم و نمیدونستم چه جوابی باید بدم بهش. دخترک مکث کرده بود و منتظر پاسخ بود. اولش خواستم بگم ولی من امروز واقعا تولد ندارم. خواستم بگم که این تولد شناسنامه ای منه. که در کشوری که من ازش میام، مادرها و پدرها عجله دارن برای پیر کردن بچه هاشون. برای زودتر به مدرسه فرستادنشون. برای زودتر شوهر دادن و زن دادنشون. برای زودتر مادر و پدر کردنشون. ولی بعد با خود گفتم چه کاریه؟! بذار این دخترک ناشناس که داره اینقدر باحوصله و خوش اخلاق کار مراجعین رو پیگیری میکنه و راه میندازه، توی دنیای خودش خوشحال باقی بمونه. بذار امروز که کارش تموم میشه، بتونه با شگفتی برای دوستاش تعریف کنه که یکی از مراجعینمون تولد داشت و خودش اصلا یادش نبود و من سورپرایزش کردم. بذار شهامتش رو داشته باشه که دفعه بعد هم تولد مراجعین رو تبریک بگه بهشون. خیلی آروم نفسم رو بیرون دادم و با شادمانه ترین لحنی که میتونستم، گفتم اوووه! بینهایت سپاسگزارم ازتون! و بعدش هم هر دو راضی و خندان به مکالمه مون ادامه دادیم. اصلا گور پدر اون واقعیت ناچیزی که ملموس نباشه. که تنها خاصیتش فقط این باشه که لحظات قشنگ زندگی رو به فاک ببره و حال خوش آدمها رو ناخوش بکنه.

ما هیچگاه پیش نرفته ایم، ما فرو رفته ایم


توی خونه که هستم خیلی زیاد پیش میاد که حوصله ام از زندگی سر میره. 
اینجور وقتا هی ذارت و ذورت میرم توی نت فیلم میبینم، اخبار تکراری رو برای بار هزارم رصد میکنم، توی یوتیوب دنبال موزیک ویدیوی جدید میگردم، ایمیلم رو ساعتی شصتاد بار چک میکنم، گودرم به ثانیه نمیرسه که صفر میشه و لیوان لیوان چایی میخورم یا شیر کاکاوؤ یا آبمیوه و یا هر نوشیدنی دیگه ای به غیر از آب، که دم دستم باشه، و کاملا صادقانه بگم، که اینطور وقتها هیچ چیز، هیچ چیزی نیست که بتونه من رو راضیم کنه. که بتونه برام جدید باشه یا جالب یا هیجان انگیز. که بتونه اغنام کنه.
اینجور وقتا دلم میخواد میتونستم برم در زمان باستان زندگی کنم. هزار سال پیش یا دو هزار سال پیش یا حتی سه هزار سال پیش. در اون زمانهایی که قاره آمریکا  و استرالیا هنوز کشف نشده بودن و انسانها فکر میکردن که زمین صافه و این خورشیده که داره دور زمین میچرخه. 
فکر میکنم اون زمان انسانها مثل یک لیوانِ خالی بودن. مثل یک تختهِ سفید. مثل یک زمینِ خشک. مستعد برای یادگیری و آماده رشد. اما امروزه آدمها لبریز شدن. آدمها دیگه جای خالی ندارن. آدمها اشباع شدن. امروزه دیگه همه ما همه چیز رو میدونیم. ناشناخته های کمی باقی موندن واسه شناخته شدن. ناشناخته هایی که مهیج باشن. که بشه ازشون ترسید. که بشه دوستشون داشت. که بشه کشفشون کرد. که بشه اختراعشون کرد... امروزه ما در دنیای مدرنی زندگی میکنیم که در اون همه چیز کشف شده و اختراع شده و نوشته شده. امروزه همه چیز برای ما فراهمه و هر کدوم از ما به تنهایی اونقدر درباره جهان هستی و مسایل مختلف آگاهی داریم که در اون زمانها شاید همه بشریت هم روی هم نداشتن.  امروزه همه ما مدرسه رفتیم و سواد داریم و بعضا مدرک دانشگاهی و شدیم شبیه هم. امروزه اون سر دنیا که یه اتفاقی میفته، به سیم ثانیه نرسیده، این سر دنیا همه خبر دار شدن. امروزه دیگه مرکبات محصولات زمستونی نیستن و صیفی جات محصولات تابستونی و هر چی که بخوای در هر فصل سال و هر کجا، حالا کم یا زیاد، قابل دسترسه. اما فایده اینهمه چی میتونه باشه؟! اونهم وقتی که انسان امروزی از همیشه اش تنها تر شده و در عین حال تکراری تر. وقتی که انسان امروزی همه اش غرق در کار و تلاش و رقابته، مبادا که از دنیای مدرن عقب بمونه. وقتی که انسان امروزی دیگه وقت نداره واسه صرفا زندگی کردن و صرفا از زندگی کردن لذت بردن...
و اینجور وقتا از خودم میپرسم که یعنی ممکنه فواره دنیای مدرن تدریجا به اون نقطه ای از سربلندی برسه، که بعدش فقط واژگونی امکانپذیره و بس؟! و آیا ما واقعا پیش رفتیم، یا اینکه به قول فروغ فقط فرو رفتیم؟!

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

cannibalism




Cannibalism تنها لغتیه که با دیدن Lady Gaga در بیکینی گوشتی به ذهنم میرسه. 
خودمم نمیدونم چرا، ولی یه جورای خیلی بدی عقم گرفته از این عکسه. از تصور لمس یک لایه گوشت اضافه بر روی پوست... حتی اگر این لایه اضافه، از گوشت همنوع نباشه...

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

زخمهایی که میزنیم، زخمهایی که میخوریم


توی خونه مون من عزیزکرده پدرم بودم و در عین حال تنها کسی که سر هر چیز ریز و درشتی رو در روش می ایستاد و تا تقی به توقی میخورد باهاش قهر میکرد.
پدرم رو که قرار بود ببرن بیمارستان قلب واسه آنژیوکت، همون بیمارستان دم باشگاه انقلاب، درست یکی از همون وقتایی بود که من باهاش قهر بودم. دلیلش اونقدر مسخره بوده که حتی خاطرم نمونده.
اونروز مدرسه ام که تموم شد، نهار نخورده، یکراست راه افتادم طرف ونک. دلم داشت توی حلقم میومد از شدت دلشوره. دوستش داشتم، خیلی زیاد. سر راه براش چند تا دونه روزنامه خریدم. میدونستم که از هر چیزی بیشتر خوشحالش میکنه. به خوبی یادمه که خبر داغ همه شون درباره پسر محسن رضایی بود که به تازگی از ایران خارج شده بود. بعدش حتی اونقدر پول توی جیبم نمونده بود که بتونم سوار تاکسی بشم و یا  یه دونه بلیط اتوبوس بخرم. از میدون ونک تا خود بیمارستان رو هم پیاده گز کردم. دم در بیماستان نگهبانی نمیذاشت داخل بشم. توی لباس فرم مدرسه و با کوله پشتی بر دوش اونقدر یه لنگه پا گوشه نگهبانی وایستادم  بهشون زل زدم و بی صدا اشک ریختم تا بالاخره دلشون به رحم اومد. وارد بیمارستان که شدم پرسون پرسون رفتم تا پیداشون کردم. مادرم و خواهر بزرگم از دیدن من شوکه شده بودن. از دیدن من تیتیش مامانی ناز نازی که از مدرسه تک و تنها راه افتاده بود اومده بود بیمارستان. پدرم  تازه از اتاق آنژیو اومده بود بیرون. حالش خراب بود. خیلی دلم  میخواست محکم بغلش کنم. چشمش که به من افتاد روش رو کرد اونطرف. قهر بود هنوز. منم بدون کوچکترین کلامی رفتم روزنامه ها رو گذاشتم بالای سرش، سرم رو انداختم پایین و از اتاق اومدم بیرون. اونقدر که خر بودم.  اونقدر که مغرور بودم. اونقدر که حالیم نبود با اون حال خرابش تا چند ماه دیگه بیشتر مهمونمون نیست...
از اتاق که اومدم بیرون حتی وانستادم که مادر یا خواهرم دنبال سرم از اتاق بیان بیرون تا حداقل یه پولی بگیرم ازشون برای کرایه برگشت. بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم، یک نفس پیاده اومدم تا رسیدم خونه. همونقدر که با چشم خودم دیده بودم هنوز زنده اس و نفس میکشه، خیالم راحت شده بود و کاری به بقیه چیزها نداشتم.
شب که مادرم اومد خونه داشت منفجر میشد از خشم. چشمش که بهم افتاد شروع کرد سرم داد زدن و بهم فحش دادن. گفت تو نفهمی. گفت تو بیشعوری. گفت خاک بر سر احمقت کنن الاغ. 
حرفهای مادرم مهم نبود برام. این کاملا عادی شده بود که اون همیشه بین ما دوتا، میونه پدر رو بگیره. اما هر چی نباشه این من بودم که تا بیمارستان پیاده رفتم بودم به خاطر دیدن پدرم و اون پدرم بود که با دیدن من روش رو کرده بود اونور.  پس حق با من بود. بی برو برگرد. و این تنها چیزی بود که برام به حساب میومد. 
مادرم اونقدر هوار هوار زد تا بالاخره خودش فروکش کرد و از نفس افتاد. بعدش ولو شد رو زمین و شروع کرد به رنجه مویه. گفت تو نمیفهمی. گفت الان نمیفهمی. گفت تو که رفتی پدرت ما رو هم از اتاق بیرون کرد. گفت که به خواهرت گفت "گورت رو از اینجا گم میکنی میری سر خونه زندگی خودت". گفت که بعد از یه ساعتی که یواشکی رفتم توی اتاق دیدم گریه کرده. مادرم همه اینها رو خودش با گریه گفت. مادرم بهم گفت که خاک بر سرت کنن که غرور پدرت رو شکستی. گفت که بعد از اینهمه سال زندگی مشترک این برای اولین بار بود که اشک پدرت رو میدیدم. و در برابر اینهمه، من فقط یه لبخند پیروزمندانه زدم و خیلی حق به جانب گفتم "حقش بود".  الان که یادم میفته خودم چندشم میشه از خودم.  نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده. نمیفهمیدم چی کار دارم میکنم. نمیفهمیدم. دلم خنک شده بود از اینکه پدرم هم زخمی شده بود. از اینکه اشکش در اومده بود. از اینکه روش کم شده بود. مادرم از این حرف من دوباره گُر گرفت. به خودش میتابید و هوار میکشید که خفه شوووو، که برو از جلوی چشمم گمشووو دختره بی حیا. و من از همه اینها حتی ککم هم نمیگزید...
الان که دارم اینها رو مینویسم، پدرم رو سالهاست دیگه در کنارم ندارم و از مادرم هم فرسنگها دورم. نفسم گرفته و اشکم بند نمیاد. دلم میخواد یکبار، فقط یکبار دیگه بتونم پدرم رو ببینم. بدجوری دلتنگشم.
گاهی از ته دل آرزو میکنم که ای کاش من و پدرم اونقدر شبیه هم نبودیم. که ای کاش توی لجبازی و یکدندگی دست همدیگه رو از پشت نمیبستیم. که ای کاش در شرایطی که اونهمه همدیگه رو دوست داشتیم، اونقدر اسباب رنجش خاطر همدیگه رو فراهم نمیکردیم. که ای کاش اون غرور مسخره مون رو گاهی در برابر همدیگه کنار میذاشتیم. اما خب آخه آدمیزاده دیگه. از کجا بدونه که زندگی اینقدر کوتاهه؟! که هر زخمی رو که به عزیزش بزنه، درست انگار که به خودش زده! که این زخم بعدترها اگر فرصت جبران کردنش پیش نیاد، میشه از اون زخمهایی که هرگز التیام پیدا نمیکنن. که هرگز فراموش نمیشن. که هرگز کهنه نمیشن. آخه آدمیزاد از کجا بدونه؟! از کجا باید که بدونه؟! اونهم درست وقتی که دل اونی که از همه براش عزیزتره رو راحتتر میتونه بشکنه؟!

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

لایحه خوانواده: از حمایت تا جنایت

دارن لایحه تصویب میکنن. با هدف حمایت. حمایت از هرزگی. حمایت از زن بارگی. حمایت از شهوترانی. حمایت از فرومایگی. حمایت از عصر پارینه سنگی. حمایت از تحجر. حمایت از حیوانیت... و البته با هدف جنایت. جنایت در حق جامعه. جنایت در حق بنیان خوانواده. جنایت در حق زن. جنایت در حق مادر. جنایت در حق فرزند. جنایت در حق اخلاقیات... و اینجاست که فاصله از حمایت تا جنایت، فقط دو حرف نیست، خیلی بیش از اینهاست...

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

این خوبه که آدم بتونه فحش بده. خیلی خوبه. من نمیتونم. آخر آخر فحشی که میتونم به یکی بدم یا احمقِ یا بیشعور، اونم زیر لبی و در شرایطی که شدیدا از کوره در رفته باشم. یادمه یه بار تلفن یکی از رفیقه های شوهر خواهرم رو کش رفتم ازش. اون موقع ها بچه بودم هنوز. میدیدم که خواهرم پنهانی چه عذابی میکشه از خانم بازی شوهرش. یه روز تابستونی سر صلاه ظهر با ترس و لرز رفتم از این تلفن سکه ای ها زنگ زدم به شمارهه. طرف گوشی رو که برداشت، خیلی دلم میخواست بهش بگم جنده خانم، بگم زنیکه کثافت، بگم حمال بیشرف. ولی هر کاری کردم صدام در نیومد. آخرش مستاصل گوشی رو گذاشتم. امروزم همون حس دوباره زنده شد برام. یه کسی زنگ زده بود بهم که خیلی دلم میخواست گوشی رو قطع کنم روش. خیلی دلم میخواست فحش بدم بهش. بگم مرتیکه عوضی، بگم آشغال، بگم نکبت. ولی هر کاری که کردم نتونستم. نشد. و اینطوری بود مودبانه صحبت کردم و مودبانه خداحافظی کردم و مودبانه عذاب کشیدم و عذاب کشیدم و عذاب کشیدم و یاد اون ظهر تابستونی کذایی افتادم و یاد خواهرم، و عذابی که کشید، و عذابی که کشیدم، و عذابی که میکشم...
خیال دارم رفتم تهران بگردم شوهرش رو پیدا کنم و یه دل سیر فحش بدم بهش. اگرم در عالم واقع نشد، نتونستم، حداقل در عالم خیال. بعدشم یه دسته گل نرگس بگیرم برم سر خاکش. شایدم دو تا. یکی واسه خودش و یکی هم واسه بچه ای که به دنیا نیومده همراه خودش به گور برد. بچه ای که حتی فرصت نشد ازش بپرسم ببینم اسمش رو چی میخواد بذاره. بعدشم بشینم براش تعریف کنم که چطوری شوهرش رو شُستم پهن کردم روی بند رخت تا دوتایی با هم بلند بلند بخندیم، شایدم سه تایی... تا شاید کاسته بشه از اینهمه رنج، از اینهمه درد. تا شاید فروکش کنه این خشم کهنه...

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

تو دهنی


امروز عصری باید با قطار میرفتم جایی. قطار که راه افتاد، صدای موزیک هم بلند شد. ساکسیفون بود، ویلون سِل و آکاردیون. از این نوازنده های دوره گرد بودن که اغلب کولی هستن. جاز میزدن. خیلی هنرمندانه و با روح. ردیف کناردستیم دو تا دختر جوون نشسته بودن. از این آدمای چُس. صدای آهنگ مزخرفی که گوش میکردن اونقدر بلند بود که انگار نه انگار دارن از هندزفری استفاده میکنن. با شنیدن صدای موزیک نوازنده های دوره گرد یکیشون لب و لوچه ش رو جمع و جور کرد و با تیس و فیس و بلند بلند گفت "اَه اَه! بازم این کولی ها! دفعه پیش که سوار قطار شده بودم سرم درد گرفت از صدای سازشون..." و اون یکی هم شروع کرد ادامه دادن که "آره بابا! این کولیها اصلا شعور ندارن و نمیفهمن حریم خصوصی یعنی چی..." و اِله و بِله.
حالم بد شد یه دفعه ای. فکر کردم یعنی وقتی اینا خودشون بلند بلند موزیک گوش میدن، حریم خصوصی کسی نقض نمیشه، اما وقتی یک نفر دیگه سعی میکنه از راه آهنگ زدن نون دربیاره، اونوقت اون آدم بیشعوره و فلانه و بهمانه و مستحق توهین... اون هم در شرایطی که حداقل اگر مسافری به این نوازنده ها اعتراض کنه، اونها ساز زدنشون رو قطع میکنن و وقتی از فرد شاکی خوب فاصله گرفتن، دوباره شروع به نواختن میکنن. اما اگه کسی از این تینی ها بخواد که صدای موزیکشون رو یه کم کمتر کنن، حالا هر قدر هم که مودبانه، معمولا یه چشم غره طلبکارانه ای به طرف میرن، زیرلبی چندتایی فحش حواله اش میکنن و آخر سرم روشون رو میکنن اونور که یعنی نشنیدم چی گفتی و اگر چیزی هم گفتی به یه وَرَم.
توی کیفم خیلی پول خرد نبود، ولی همونی که بود رو توی دستم آماده نگه داشتم. نوازنده ها که بهمون رسیدن پول رو با جون و دل دادم بهشون. یه طوری که دخترها ببینن. وقتی که شروع به نواختن کردن، کتابی که دستم بود رو بستم و با لبخند بهشون خیره شدم. چهارتا مرد بودن با پوستهای آفتاب خورده و لباسهای کهنه اما مرتب. دو تا میانسال و دو تا جوون. با عشق ساز میزدن. نواختنشون که تموم شد براشون دست زدم. خیلیها همراهیم کردن. مردها برامون لبخند زدن، بهمون تعظیم کردن و رفتن به واگن بعدی. کتابم رو باز کردم و زیر چشمی نگاهی به دخترها انداختم. تقریبا فرو رفته بودن توی صندلی. سرشون رو انداخته بودن زیر و صدای موزیکشون دیگه شنیده نمیشد. تا برسیم به مقصد، نشنیدم که دوباره در مورد چیزی اظهار فضل کنن. 

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

مستی...

خیلی دلم میخواد برای یکبار هم که شده بتونم مستی رو تجربه کنم و ببینم عالم مستی چجور عالمیه، اما نمیتونم. نه اینکه نخوام، نمیشه! یعنی مشروب نمیگیرتم. وقتی مینوشم فقط راحتتر لبخند میزنم. یعنی حتی بامزه تر هم نمیشم یا شادتر و یا شوخ تر... همونی که هستم باقی میمونم. حتی یکبار فکر کردم شاید واسه اینکه همزمان با نوشیدن، آب هم زیاد میخورم، اما آب هم که نخوردم هم هیچ اتفاق خاصی نیفتاد برام و به تجربه هیچ حس تازه ای نرسیدم، مگر حالت تهوع و سردرد تخماتیکی که تمام شب رو نذاشت بخوابم...
گاهی فکر میکنم شاید یه ایرادی دارم. شاید بیش از حد در زندگی غرق شدم، شاید زندگی رو بیش از حد جدی گرفتم که هیچ طوری نمیتونم ازش رها بشم... و دروغ چرا، حسودیم میشه به همه اونهایی که مستی رو تجربه کردن و میکنن، و به همه اونهایی که تونستن دنیا رو از یه دریچه دید دیگه هم ببینن، از دریچه دید یک آدم مست...
 

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

نوستال چایی و مهمانهای قد بلند...




آخه کی باور میکنه که در یک تکه چوب فسقلی شناور روی یک لیوان چایی تازه دم، این قابلیت نهفته باشه که بتونه حال و هوای یه آدم خرس گنده رو یکباره از این رو به اون رو کنه و اون رو به یاد بچه گیهاش و مادرش بندازه؟! یاد سالهای آغازین دهه سیاه شصت. یاد جنگ و کوپن و آژیر خطر. یاد روزگاری با امکاناتی در حد صفر و یاد مادری که درست در همون دوران، با همه کمی ها و کاستی ها، توی روزهای سرد و تاریک زمستونی، هر وقت میدید حوصله بچه اش از خونه سازی با چوب کبریت و ساخت کلاژ با حبوبات سر رفته، یه لیوان چایی خوش رنگ میریخت با چند تا دونه بیسکوییت مادر میبرد میذاشت جلوش و بعد میگفت: "اِ! ببین چی روی چاییت وایساده! یه مهمون قد بلند! یعنی حالا این مهمون قد بلند کی میتونه باشه؟!" و اینطوری، با یه تکه چوب شناور روی لیوان چایی، سر بچه هه رو گرم میکرد به مهمون های قد بلند خیالی، به عطر چای، به طعم بیسکوییت مادر، و به چیزهای خوب...

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

آخدا! بسه دیگه لطفا!


آخ که اگه من خدا بودم، قادر مطلق بودم، بالا نشین بودم... به جای شبانه روز کیشک کشیدن و پاییدن مخلوقاتم، دنیا رو با همه هست و نیستش رها میکردم به حال خودش، میگرفتم یه چندصد سالی تخت میخوابیدم تا خستگیم حسابی دربره، اونوقت از خواب که بیدار میشدم یه صبحونه مشتی میزدم تو رگ، میرفتم حموم، زیر دوش آواز میخوندم، دندونامو مسواک میزدم، پشم و پیلیهام رو اصلاح میکردم، زلفامو مدل میدادم، عطر و اودلکن میزدم، یه دست کت شلوار شیک و تمیز میپوشیدم با کراوات و بعدش هم راه میفتادم میرفتم دنبال آفرینش یه جفت دلخواه واسه خودم، تا اون وقتایی که تنهایی خیلی فشار میاره بهم، به جای انسانهای بدبخت، جفت خودمو بنمایم...

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

باشد که رستگار شویم...

فردا امتحان دارم و بی رودربایستی هیچی نخوندم. یعنی میخواستم بخونم ولی زد و چهارشنبه هفته پیش موبایلم گم شد و هنوزم پیدا نشده و خب چون گوشی گرونی بود و تازه کادو گرفته بودمش و این سومین موبایلیه که در طول یکسال گذشته دارم گم میکنم و الانم پول ندارم یکی عینش رو بخرم که مجبور نباشم دوباره به خوانواده ام بگم موبایلی که برام گرفتن رو گم کردن، کلا فکرم مشغول شد و حس و حال درس خوندن رو از دست دادم...
امروز عصری از شدت علافی نشستم به فیلم دیدن. فیلم گل صحرا. از وقتی که فیلم تموم شده احساس میکنم که دلم به شدت برای خودم تنگ شده. همون خودی که تمام طول تحصیل فقط شب امتحان درس میخوند و همیشه هم قبول میشد و خیلی وقتها هم با نمره های خوب... همون خودی که وقتی اراده میکرد تا به هدف نمیرسید نه خستگی میفهمید و نه استراحت... دلم برای خودم تنگ شده... برای خود سگ مصبم...
در طول این چند ساله یاد گرفتم که یک هفته قبل از امتحان شروع کنم به درس خوندن، چون که دیگه مثل سابق سریع یاد نمیگیرم و چون که درسها خیلی سخته در مقایسه با ایران و چونکه به زبون مادریم نیست. امشب اما تصمیم دارم که به یاد اون موقعها بشینم تا صبح بخونم و تصمیم دارم که فردا قبول بشم. مهم نیست که با چه نمره ای. مهم اینه که قبول بشم و مهم اینه که به خودم اثبات کنم که هنوزم میتونم. که هنوزم زنده ام. که هنوزم هستم، که وجود خارجی دارم...
و فردا که از سر امتحان اومدم خونه، میشینم و به یاد اون دیوس بی همه چیزی که عشقش و فریبهاش و خیانتهاش من رو به این حال و روز انداخت یه دل سیر عر میزنم، اینقدر که بمیرم و وقتی که مُردم اونوقت برمیگردم ایران، پیداش میکنم، و توی یه شب سیاه، به سیاهی زندگیم، سرش رو میذارم لب یکی از جوبهای کثیف پر از موش و با یه چاقوی تیز بیخ تا بیخ میبرمش و خونش رو هم به سلامتی قبولیم سر میکشم، و بعدش هم دوباره میمیرم... 
باشد که رستگار شویم...

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه



1-ساعت هشته، تازه از بیرون اومدم و دارم له له میزنم از گرما*. یه آبجوی سوسولی* دارم که یکی دو هفته اس ته یخچاله. شیشه رو میگیرم تو دستم اما اونطوری که من میخوام خنک نیست. میذارمش تو جایخی تا تگری بشه.

2-ساعت حوالی یازه دوازده اس. هدفون تو گوشم که یه دفعه با یه صدایی از جام میپرم. انگار یکی محکم با یه چیزی کوبیده باشه به در. هدفون رو از توی گوشم درمیارم و با دقت گوش میکنم، اما دیگه هیچ صدایی نمیاد. یواشی میرم دم در و با احتیاط درو باز میکنم. توی راهرو هم خبری نیست. میرم دم پنجره اما بیرون هم همه چی ساکته و آروم. بیخیال صداهه میشم و دوباره هدفون رو میذارم توی گوشم و صداش رو هم بلند تر میکنم.

3-حالا دیگه ساعت از یک گذشته و دارم توی رختخواب به خودم میتابم تا خوابم ببره. توی سرم پر از فکره. فکر اینکه امروز چی کارا کردم و فردا چه کارایی دارم که یهو یاد آبجوم میفتم. مثل فنر از جام میپرم و میرم سراغ یخچال. در جایخی رو که باز میکنم معمای صدا حل میشه! گند زده شده به جایخی... آبجوی تگری تبدیل شده به یه کوه یخ. شیشه رو با احتیاط برمیدارم که از اینی که هست خردتر نشه و کوه یخی رو هم از کف جایخی جدا میکنم. با دستمال میکشم کف جایخی که ته مونده ها رو جمع کنم و از سوزش دستم میفهمم که یه تیکه شیشه ناقابل رفته توش. تا بیام به خودم بجنبم، قطره های خون کف جایخی یخ بستن و لامصبا اینقدر قرمزشون خوش رنگه که دلم نمیاد پاکشون کنم...


*پست مال حدود یک ماه پیشه وگرنه الان که دوباره سقف آسمون پاره شده و یک نفس داره میباره و خورشید خانم هم قایم موشک بازی رو از سر گرفته، فقط اینکه نمیدونم چرا اونشب حسش رو نداشتم منتشرش کنم و الان داشتم...
*آبجو سوسولی ترکیبیه از نصف آبجو و نصف لیموناد، بدون الکل :)

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

عشق مادرانه...


یعنی الان که رفتم سر یخچال جِزّم در اومد... بعد از نود و بوقی دلم توت خشک خواست و رفتم کیسه توت خشکی که مامانم واسم اوورده بود رو بردارم که دیدم زیرش یه کیسه کوچولوی دیگه اس که توش چند تا دونه خُرمایه و فهمیدم که کار کار مامانم بوده... یعنی برداشته به خیال خودش این دو سه تا دونه خرما رو زیر کیسه توت خشک مخفی کرده که من بعدا که پیداش میکنم ذوق کنم... 
از وقتی که رفته تا حالا همین بساط رو دارم. یعنی میرم سر کمد لباسام یهو یه کیسه کوچولو میاد زیر دستم، برش میدارم میبینم یه کم چایی لاهیجانه. توی کابینت دنبال یه چیزی میگردم یهو میبینم توی یه کاسه یه کیسه کوچولویه توشم چندتا مشت برنج، و بازش که میکنم عطر دودش دیوونه ام میکنه. لابلای ادویه هام بسته هل و زعفرون باز نشده پیدا میکنم. میرم سر کشو میبینم برداشته اون پسته هایی که هر روز بهم میگفت باشه میخورم و پوستاش رو هم میذاشته روی میز بمونه تا من ببینم رو یواشکی برام مغز کرده گذاشته لای دستمال کلنکس توی کیسه، اون ته کشو... و من دیوونه میشم هر بار که به یکی از این کیسه های جادوییش برمیخورم. 
کیسه هایی که بوی مادرم رو میدن و هر بار که یکیشون رو پیدا میکنم درست مثل بار اول شگفت زده میشم و هی بو میکشمش و به یاد دستهایی که با مهر و عشق اونها رو گره زده و الان فرسنگها دوره ازم، بغض میکنم و اشک میریزم... تقصیر خودمه. از بس کولی بازی در اووردم که اینجا همه چی هست و اینقدر بار خودت نکن الکی... مادره دیگه. توی دلش گفته دختره داره زِرِ مفت میزنه و کار خودشو کرده. و البته درست هم فکر کرده. ممکنه اینجا همه چی باشه، از چای اعلا بگیر تا هل و زعفران و پسته و برنج دودی، اما اینها همه شون یه چیزی کم دارن. یه چیزی که هیچ کجای دنیا پیدا نمیشه مگر توی دستهای خودش: عشق مادرانه...

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

آغوش همیشه باز 2


حدس میزدم با اینکه دفعه پیش خیلی بد باهاش تا کرده بودم، ولی بازم جوابمو بده، اما دیگه فکر نمیکردم در جواب "سلام! الان داشتم بهت فکر میکردم. خوبی تو؟!" برداره برام بنویسه "سلام عزیزم! من که خوبم، تو چطوری؟! واسه خاطر نزدیک شدن فصل امتحانا خیلی نگرانت بودم این مدت! امشب میخوام برم بیرون یه سر. میای باهام؟! اگه بیای یه بستنی مهمون منی!" و نیم ساعت بعدشم عطر و اودکلن زده دم در کتابخونه منتظرم باشه...
یعنی همین چیزاشه که ته ته دلم میخوامش... همین که لازم نیست بهش بگم چطورم یا چی میخوام، همین که نگفته میدونه الان فصل امتحاناس و نگفته میدونه که استرس امتحانا منو دیوونه میکنه، همین که میدونه من بستنی دوست دارم، همین که میدونه من اینطور مواقع نیاز به ولگردی دارم، نیاز به عشق دارم، همین که وقتی بهش نیاز دارم دم دستمه و اینها بهم اطمینان میده، بهم اطمینان میداد...
سوار ماشینش که شدم یه آهنگ فارسی گذاشت از معین! بندری بود. تعجب کردم. رو کرد بهم و گفت دوست داری این آهنگو؟! گفتم آره، از کجا اووردیش؟! روشو کرد اونطرف و جوابمو نداد... موقعی که میرسوندم خونه دوباره  آهنگو گذاشت و من دوباره ازش پرسیدم. برام جالب بود و کنجکاو شده بودم که بدونم میون اینهمه آهنگ فارسی، اون این آهنگ عهد بوق رو از کجا اوورده. آخرش وقتی دید خیلی اصرار میکنم آروم زمزمه کرد "خودت یه بار که اومده بودی پیشم توی نت این آهنگو گذاشتی و گفتی که دوستش داری، حتی گفتی که این نوع آهنگ مخصوص مردم جنوب ایرانه..." واقعا یادم نمیومد. فکر کردم داره چرند میگه.  فکر کردم میخواد خرم کنه. خر که شده بودم، خرترم کنه...  اصلا محال بود زمانی بوده باشه که من توی اون زمان از این آهنگ خوشم میومده باشه... گفتم اصلا به خاطر نمیارم.  محکم گفتم. زمزمه اش آرومتر شده بود. ادامه داد "نشون به اون نشون که بعدشم چندتا فیلم عروسی ایرانی از تو یوتیوب پیدا کردی گذاشتی برام. بهم گفتی به این آدمایی که میرقصن پول میدن واسه تشکر... واقعا یادت نمیاد؟!" و کم کم یه چیزایی یادم اومد...خیلی مبهم و خیلی گنگ و فهمیدم که چرند نمیگه و تعجب کردم که چطور خاطرش مونده...
آزرده شده بود از اینکه من به کل فراموش کردم. از اینکه به خاطر نمیووردم. دستشو گرفتم و دلجویانه گفتم "ببین، اینکه من فراموش کردم معنیش این نیست که خاطراتمون برام مهم نبوده، من الان مدتیه که کلا همینطور شدم... یعنی با همه، و خیلی چیزها هست که اطرافیانم برام تعریف میکنن اما من دیگه یادم نمیاد..." و راست میگفتم. باور کرد و قانع شد و گفت "از بس استرس داری همه اش!" و راست میگفت...
خداحافظی که خواستیم بکنیم یه لحظه حالم بد شد... از فکر اینکه دوباره یه روزی میاد که حالم ازش به هم میخوره و دوباره یه روزی میاد که  سرد میشم و دوباره یه روزی میاد که خیلی بد ترکش میکنم و از اینکه همه اینها رو میدونه ولی بازم ازم دست نمیکشه و نمیگه گور پدرش دختره خل چل روانی و از اینکه همینقدرشم رو هم غنیمت میدونه...
فقط اینکه نمیدونم چرا اینبار هنوز پاهام روی زمین نیست. چرا با همه عشقی که بهم میده اما هنوزم پر از استرسم. دارم دیوونه میشم از شدت استرس. قبلترها بودن باهاش بهم آرامش میداد، طولانی مدت. الانم میده، ولی فقط همون چند ساعتی که با همیم. بعدش دوباره همون آش و همون کاسه...  باید یه فکر اساسی بکنم. شاید لازمه برم دنبال چیزای جدیدتر، دنبال چیزایی که خطرناکتر از عشق بازی باشن، مثل موتور سواری یا چتر بازی یا بوکس یا یه چیزی تو همین مایه ها... یه چیز جدیدی که اینهمه هیجان و برانگیختگی رو بتونه ارضا کنه...

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

آغوش همیشه باز 1

این روزها اینقدر هیجانزده ام که پاهام دیگه روی زمین نیست و این روزها پوستم داره ترک برمیداره از شدت هیجان... هیجان که میگم یعنی اینکه حتی بهم فرصت نمیده خستگی رو احساس کنم، یعنی اینکه نه میذاره گشنه ام بشه و نه میذاره بخوابم و نه میذاره استراحت کنم، یعنی اینکه زندگیمو مختل کرده.
الان چند روزه که دلم میخواد زنگ بزنم بهش. یعنی میدونم اون تنها کسیه که  توی این موقعیت میتونه به فروکش کردن اینهمه هیجانی که در بند بند وجودم لبریزه کمک بکنه، تنها کسیه که فقط بودن در کنارش بهم آرامش میده. تنها کسیه که کار بلده. که وقتی بهم میرسه اول همه هی سعی میکنه با اون لهجه مسخره اش هی راه به راه بهم بگه "عزیزم"، بگه اوه! چقدر لاغر شدی، اوه! چه عطر خوبی زدی، اوه! لباست چقدر میاد بهت، بعدش بدون اینکه بپرسه گشنمه یا نه ببرتم رستوران، بعد قدم زنی، بعد هی  دستامو بگیره و نوک انگشتامو ببوسه و بگه موهات چه خوش حالته، چشمات چه قشنگه، لبات چه جیگره ... و وقتی که حسابی خر شدم، انوقت نرم نرم ببرتم به جاهای دورتر و دورتر، اینقدر دور که من کاملا خالی بشم از هر چی که هیجان و استرسه و پاهام دوباره روی زمین محکم بشن ...
آخرین اس ام اسی که بهم زده مال روز تولدمه. هنوز پاکش نکردم. بعد از اینکه ده دفعه باهاش قرار گذاشته بودم و هر بار هم یه طوری دست به سرش کرده بودم و دست آخرم میخواستم همه کاسه کوزه ها رو سر خودش خراب کنم، برداشته برام نوشته "اینقده حاشیه نرو و حداقل با خودت روراست باش! من تا حالا همه اش با خودم گفتم که تو آدم خیلی حساسی هستی و همه اش باهات مثل یک پرینسس رفتار کردم و هوات رو هم همیشه همه جوره داشتم، اما میدونی مشکل کجاست؟! مشکل اینجاست که تو  حتی خودتم نمیدونی که چی میخوای!" و درست نوشته...
حالا من ترسم از این نیست که بعد از چندین و چند ماه اگه باهاش تماس بگیرم جوابمو نده، یعنی اونطوری که من میشناسمش میدونم یه اس ام اس که بهش بزنم  مثل همیشه با سر میدوه میاد سراغم... 
حالا من ترسم از اینه که دوباره بازی بخوره. که دوباره دلشو بشکنم. که من امتحانا رو بدم و دوباره سرد بشم و از های و هوی بیفتم، اما اون نه... و من میدونم که بالاخره انتخاب میکنم: بین خودم و بین اون، چون مایی وجود نداره، حداقل از نظر من، و این یعنی اینکه یا باید تا تموم شدن امتحانا روزی هزار بار از شدت هیجان بمیرم و زنده بشم و هر ثانیه با خودم بجنگم که باهاش تماس نگیرم و یا اینکه باید دل بزنم به دریا و اجازه بدم که کمکم کنه و بعدش که همه چی تموم شد یکبار دیگه دلش رو بشکنم... و این انتخاب بین خودم و بین اون، فکر اینکه یک راهی هست که از اینهمه هیجان لعنتی خلاص بشم، و فکر اینکه راهی هست که بهتر بتونم تمرکز کنم و درس بخونم و فکر اینکه راهی هست که بتونم نمره های بهتری بگیرم، و فکر اینکه یکبار دیگه باید دست رد بزنم به سینه اش، و فکر اینکه یکبار دیگه باید مَچَلش کنم و یکبار دیگه باید سر بدوونمش، اینها همه و همه تصمیم گیری رو سخت تر میکنه برام، بینهایت سخت تر ...



۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

تو آسمون زندگیم
ستاره بوده بیشمار
اما شبای بی کسی
یکی نمونده موندگار
یکی نمونده از هزار
ستاره های گمشده 
هر شب من هزار هزار
اما همیشگی تویی
ستاره دنباله دار
...
ای آخرین
تنها ترین
آواره عاشق
هر شب عمرم همراه با من 
ستاره عاشق!
ای تو آشنای ناشناسم 
ای مرهم دست تو لباسم
دیوار شبم شکسته از تو
از ظلمت شب نمیهراسم
انگار که زاده شده با من
عشقی که من از تو میشناسم
تو بودی و هستی هنوز
سهم من از این روزگار
با شب من فقط تویی
ستاره دنباله دار


۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه


از ظهر تا حالا کتابخونه ام. همینطوری که نشستم دارم درس میخونم احساس میکنم شلوارم خیس شد. از جام یواشی بلند میشم و میبینم که بعلللللللللله، گند زدم به شلوارم و به صندلی. پسره که روی صندلی بغلیم نشسته یه نیگاه گذرا میکنه ببینه چی شده و من از این نیگاه گذرا هول میشم، عصبانی میشم و خجالت میکشم. زیر لب چند تا فحش فارسی میدم و مابین وسایلم دنبال دستمال کاغذی میگردم. فقط شانس اووردم که صندلی چوبیه و راحت میشه تمیزش کرد... 
یه وری یه وری خودمو میرسونم به دستشویی. شلوار جینم روشنه و تاپم هم خیلی بلند نیست. از یه طرف با این وضع حتی تا خونه هم نمیتونم برم و از طرف دیگه هم میترسم لکه قرمز رنگ روی شلوارم رنگش ثابت بشه. شلوارمو در میارم و قسمت لک دارش رو میشورم. حالا پشت شلوارم اندازه دو تا کف دست خیسه و دیگه اصلا نمیشه پوشیدش. هی دستمال برمیدارم و نمش رو میگیرم. در این بین چند نفری میان دستشویی و میرن و من به هیچ کدومشون حتی نیگاهم نمیکنم که ببینم واکنششون چیه. آخرش شلوارمو نمدار پام میکنم و بین شلوارم و لباس زیرم چار پنج تا برگه دستمال کاغذی میذارم و همونطوری یه لنگه پا گوشه دستشویی وامیستم... 
یه دختره میاد دستاشو بشوره. موهاش مشکیه. همونطوری که داره دستاشو میشوره پشتمو میکنم بهش، دستمو میذارم روی قسمت نمدار شلوارم و رومو برمیگردونم بهش میگم اینجای شلوارم یه لکه هستش، خیلی معلومه؟! دختره خنده اش میگیره و میگه نه خیلی! توی دلم میگم پیدا هم که باشه به جهنم... ازش تشکر میکنم و میام بیرون، دیگه یه وری یه وری هم راه نمیرم... 
حالا با شلوار نمدار دوباره نشستم سرجام و به جای درس خوندن دارم به این فکر میکنم این مسخره ترین اتفاق غیرمنتظره ای بود که امروز میتونست برام بیفته... و خیلی دلم میخواد بدونم دخترای دیگه توی موقعیت من چیکار ممکنه بکنن و یا پسرا وقتی با همچین اتفاقی روبرو میشن با خودشون چی میگن؟!

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه


چشم های پدرم میشی بود. عسلی نه، قهوه ای هم نه، میشی... و من الان ته دلم یه سوراخ گنده اس و دارم میمیرم از درد

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

آخ بچه، اگه بدونی من چقدر دوستت دارم...


مامان که پیشم بود، وقتی توی خیابون قربون صدقه بچه ها میرفتم و یا توی فروشگاه هی لباس بچه گونه ها رو با عشق برانداز میکردم، میخندید و بهم میگفت: "خب تو که اینقده بچه دوست داری چرا ازدواج نمیکنی خودت بچه دار بشی؟!" و من هی سکوت میکردم و هی میخندیدم و هی میگفتم بچه تا وقتی قشنگه که مال مردمه و هی دردم میومد از این تاکید و تقدمی که روی "ازدواج" داشت برای "بچه دار شدن"... 
آخرش یه بار که سردماغ نبودم از دهنم دررفت و در جوابش گفتم من نه ازدواج میکنم و نه بچه دار میشم... 
ازم نپرسید چرا ازدواج نمیکنم، چون خودش احتمالا فهمیده که اگر اهل ازدواج کردن بودم تا حالا کرده بودم، اما ازم پرسید چرا بچه دار نمیخوام بشم و منم رک و راست توی چشماش خیره شدم و بهش گفتم چون بچه ام رو دوست دارم اونهم اونقدر زیاد که نمیخوام بیارمش توی این دنیای لعنتی تا مجبور باشه اون درد و رنج هایی که من و بقیه آدمها تجربه کردیم رو اونهم تجربه بکنه...
سکوت کرد، خوب میفهمید دارم از چی حرف میزنم و این راست بود... با ناامیدی آخرین تیر ترکشش رو رها کرد و بهم گفت "آخرش که چی؟! میخوای دق کنی از تنهایی؟!"
رو اون دنده بودم که آدم هر چی میخواد میگه، بدون ملاحظه، گفتم من هیچوقت بچه نمیارم به خاطر خودخواهی خودم و واسه اینکه بیاد شریک تنهایی و بدبختیم بشه، بعدشم بچه های خودت مگه کنارت موندن تا تو تنها نباشی؟!
دو تاییمون دو تا آه گنده کشیدیم و نگاهمون رو از هم دزدیدیم و ساکت شدیم و از اون روز به بعد دیگه هر چی هم که بچه دیدیم نه من ذوق کردم و نه مامانم چیزی گفت...


این روزایی که نمینویسم معنیش اینه که توی کما هستم و دست و دلم به هیچ کاری نمیره... کسی که تجربه دپرسیون حاد داشته باشه  میفهمه که دارم از چی صحبت میکنم 

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

آرشیو خرداد ماه

دیگه یه عادت شده برام که هر وبلاگ جدیدی که کشف میکنم، اول همه برم سراغ آرشیوش، سراغ نوشته هاش در خرداد  88 و ببینم که آیا نویسنده اش توی اون برهه زمانی چیزی نوشته یا نه و اگر نوشته چی نوشته و خب گاهی اوقات خوندن نوشته هایی که بوی اون دوران رو میده و بوی اعتراض و فریاد و اشک و آه و خشم و خون و باتوم و گلوله و دستبند سبز و هزار تا چی دیگه، بهم این احساس رو میده که من تنها نیستم و این خیلی تسلی بخشه برام...

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

بیا منطقی فکر کنیم!

نگاهم میکنی و میگی "بیا منطقی فکر کنیم!"
مثل همیشه فقط بهت لبخند میزنم، در حالیکه ته دلم مثل روز روشنه  که بالاخره یکی از همین روزاس که بذارم توی کاسه ات که "چرا به جای بیا منطقی فکر کنیم، یه دفعه ای نمیگی بیا مثل من فکر کنیم؟!"

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

EYES WIDE OPEN




این فیلم رو خیلی اتفاقی دیدم. یعنی راستش دلم یه فیلم عاشقانه درام وقت تلف کنی میخواست که کمی فارغ بشم از این دنیا و خب برای همینم وقتی توی توضیحات این فیلم به چشمم خورد که داستانش درباره یک عشق ممنوعه هست که در محله یهودیهای متعصب در اورشلیم اتفاق میفته، دیگه به باقی توضیحاتش دقت نکردم.
فیلم که شروع شد همه اش منتظر یه دختر ترگل ورگل بودم که بیاد مردهای مومن و باخدای فیلم  رو از راه به در کنه. منتظر وقوع یه کلیشه بودم. یه کلیشه نخ نما  شده و تکراری و حتی تصورشم نمیکردم که قرار نیست دختری در کار باشه و برای همین هم تا اواسط فیلم تمامی سیگنالهای غیر مرتبط* رو ناخودآگاه سانسور میکردم و نمیدیدم.
اوایل فیلم  که Ezry هی به معشوقه اش زنگ میزد و براش پیغام میذاشت، فکر کردم لابد معشوقه اش یه دختر مسلمونه و داستان عشق ممنوعه هم درباره عشق یه پسر یهودی اسراییلی به یه دختر مسلمون فلسطینی. بعد اونجایی که آرون Ezry رو واسه شام برد خونه اش و اون به زن آرون خیره شد و بهش لبخند زد، فکر کردم لابد داستان عشق ممنوعه قراره درباره رابطه یه زن شوهرداره باشه با یه پسر جوون و حتی صحبتهای دوست پدر آرون درباره Ezry رو هم ایگنور کردم تا اینکه وقتی روی پشت بوم برای اولین بار Ezry  خواست لبهای آرون رو ببوسه، شوک شدم. من اعتراف میکنم سکانسی از این فیلم که توی سردخونه قصابی، آرون بالاخره تسلیم شهوت میشه و دست میبره تهویه رو خاموش میکنه و با نگاهی پر از تمنا به طرف Ezry قدم برمیداره، اروتیک ترین صحنه ایه که تا حالا دیدم! موقع تماشای این سکانس نفسم بالا نمیومد. همه اش فکر میکردم الان یکی از در میاد و مچ این دو تا رو میگیره و تا این سکانس تموم بشه، قلبم از استرس اومد توی دهنم. قسم میخورم که حتی وقتی که خودمم اولین بوسه زندگیم رو گرفتم اینهمه استرس نداشتم که موقع اولین بوسه این دوتا داشتم!
به نظر من بازی هنرپیشه های اصلی این فیلم بینظیر بود. به قول آلمانیها pure Emotion. احساس خالص. شاید بشه گفت زیباترین صحنه جاییه که آرون دستش رو میبُره و زیباترین دیالوگ هم وقتیه که میگه من مرده بودم و حالا دارم زندگی میکنم.
همونطوری که گفتم، من صرفا میدونستم که این یک فیلم درامه درباره یک عشق ممنوعه، اما نمیدونستم این عشق ممنوعه قراره درباره هموسکسوالیته باشه و این فیلم  قراره درگیریهای درونی یک انسان معتقد و متعصب رو در این رابطه روایت کنه. مطمینا اگر توضیحات فیلم رو کامل خونده بودم، یا فیلم رو نمیدیدم و یا با پیش داوری میدیدم، اما تماشای این فیلم بدون هرگونه پیش زمینه ذهنی و پیش داوری، ذهنیت من رو درباره هموسکسوالیته به کلی دگرگون کرد. فیلم دیالوگ های طولانی نداره، صحنه های بصری ویژه هم نداره و فقط به موضوع عشق ممنوعه در یک جامعه یهودی بسیار متعصب پرداخته. به خودشناسی و مکاشفه ای که در درون آرون اتفاق میفته؛ مردی محکم و با ثبات که قراره به دیدگاه تازه ای از خودش و از زندگی برسه، مردی که  هرکدوم از ما میتونیم جای اون باشیم یا نباشیم...
من کارگردان این فیلم رو تحسین میکنم. هنرپیشه هاش رو هم همینطور و خوشحالم از اینکه این فیلم رو دیدم، بدون پیش زمینه قبلی و بدون پیش داوری. این فیلم از معدود فیلمهایی بود که دو بار به تماشا نشستمش و البته هر چیزی بود غیر از یک فیلم کلیشه ای. دیدنش رو توصیه میکنم.

*دفعه دومی که فیلم رو دیدم، تازه متوجه شدم که تشخیص موضوع فیلم از اولش هم دشوار نبوده!تازه متوجه شدم که صدای معشوقه Ezry پشت تلفن زمزمه یک زن نیست، که تصویرگریهای Ezry صرفا از مردها و نگاه آرون موقعی که با Ezry به خارج از شهر میره خیلی حرف برای زدن دارن، یا اونجایی که آرون توی خونه اش غذا میذاره توی بشقاب Ezry  و یا وقتی که پای دستگاه برش تردید داره که دستش رو بذاره روی کتف Ezry و مخصوصا وقتی که با حضور دوست پدرش در مغازه هول میشه و میزنه دستش رو میبره... راستش من نمیدونم بقیه چطوری هستن ولی من اصولا همینطوریم. یعنی وقتی چیزی خارج از چارچوب پیش فرض های ذهنیم باشه، به طور ناخودآگاه از دریافتش سر باز میزنم و فکر میکنم این مکانیسم مربوط به تعصب باشه. چیزی که همه ما کم و بیش در زندگی باهاش درگیر هستیم.

فیلم مستند "برای ندا"

نسخه فارسی فیلم مستند برای ندا رو دیدم و گوله گوله اشک ریختم. فیلم ارزشمندیه. این کاش میشد از اونایی که ساختنش تشکر کرد...



۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

باهات دولا حساب کردن!

مشغول یه مکالمه کسالت باری با یکی از اون آدم جدی های عصا قورت داده. میخوای بگی "باهاتون دولا پهنا حساب کردن" اما هم خسته ای و هم شاشت گرفته و هم اینکه حواست پرته، پس میگی "باهاتون دولا حساب کردن" و بعدش هم که متوجه میشی چه چرندی گفتی خودت پقی میزنی زیر خنده و حالا نخند کی بخند.
آدم جدی عصا قورت داده فقط همونطور بِرُ بِر زل زده داره نیگات میکنه، از این مدل هایی که من که نمیدونم تو داری به چی چی میخندی. بالاخره به زور خنده ات رو میخوری و دوباره برمیگردی به همون مکالمه کسالت بار.
دیگه احساس خستگی نمیکنی، هرچند که هنوزم شاش داری و حواست پرته...

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه



امروز تازه به این نکته رسیدم اگر مادرم اینهمه در برابر عروس و دامادهاش با سکوت و مدارا رفتار میکنه، این از روی ترسش از اونها نیست، بلکه از روی عشق و علاقه اشه به بچه هاش. واسه خاطر اینه که نمیخواد یه وقت کاری بکنه که زندگی به کام بچه هاش تلخ بشه، نمیخواد کاری بکنه که توی زندگی اونها اختلافی پیش بیاد، که مشکل پیدا کنن... و این باید واقعا سخت بوده باشه براش توی همه این سالها.
من هیچ مطمین نیستم که اگر روزی روزگاری مادر شدم، بتونم با اینهمه خودخواهی ای که دارم اینهمه واسه خاطر بچه هام از خودگذشتگی کنم و سکوت کنم و مدارا کنم، اما اینو خوب میدونم که اگر روزی روزگاری ازدواج کردم و تا اون روز مادرم زنده بود، گردن همسرم رو میشکنم اگر یه وقت ببینم که داره از عشق و علاقه مادرم نسبت به من سواستفاده میکنه، حالا هرچقدرم که در کنارش زندگی خوبی داشته باشم.
همین.

من در یک شب بهاری مُردم...


بعضی زخمها هستن که با گذشت زمان نه بهتر میشن و نه بدتر، بلکه همیشه همونطوری که هستن باقی میمونن: تر و تازه و دردناک و آی درد داره، آی درد داره، آی درد داره که یکی بیاد انگشتشو بی هوا بکنه توی یکی از این زخمها و بچرخونه... آی درد داره...
***

"هنوزم دوستش داری؟!"
این اولین جلسه مشاوره من و دوریسه و من نمیدونم خود دوریس هم اینو میفهمه یا نه، ولی ضربه این سوالش یکراست خورده زیر پرده دیافراگمم. نفسم بند میاد و تلو تلو خوران از درد به خودم میپیچم. پیش از اینکه نقش بر زمین بشم، دست میندازم دور طنابهای رینگ و خودمو به زحمت میکشم بالا. ته گلوم داره میسوزه "اِم، خب، اِم، نمیدونم! فکر کنم یه وقتایی آره هنوز" 
دوریس مهلت نمیده هوشیاریم رو کامل به دست بیارم "دلت میخواد باهاش ازدواج کنی؟!"
ضربه صاف روی گیجگاهم بوده و تا من بیام به خودم بجنبم دراز به دراز افتادم کف رینگ. نفسم راستی راستی بالا نمیاد. تا حالا هیچ کس -حتی خودم- به این صراحت همچین سوالی رو مطرح نکرده بود. چشمام گُر میگیره. یه کم به سقف نگاه میکنم، یه کم به در و دیوار، یه کم به زمین، اما اتاق کوچیکه و بالاخره به ناچار با دوریس چشم تو چشم میشم، که داره صبورانه در انتظار پاسخ نگاهم میکنه.
ده ثانیه به پایان میرسه بدون اینکه کسی K.O اعلام کنه و این یعنی اینکه باید ادامه بدم. شونه بالا میندازم و نفسمو که به زور میدم بیرون میشه شکل یه آه گنده خیلی خیلی عمیق و پر از حسرت. در منگی مطلق صدای خودمو میشنوم که زمزمه میکنه "آره خب، یه وقتایی آروزش رو میکنم"
خودمم صدای خودمو به زور میشنوم. دلم میخواد برای دوریس توضیح بیشتری بدم. دلم میخواد که بگم کلا مدتیه به چیزی به نام ازدواج اعتقادی ندارم، که به نظرم ارتباط دو تا انسان خیلی فراتر از اون چیزیه که بشه توی یه تیکه کاغذپاره و در حد یه قرارداد محدود و محصورش کرد، اما اگر منظورش از کلمه ازدواج برای همیشه در کنار هم موندنه، خب آره، اون تنها مردیه که دلم میخواد برای همیشه در کنار هم بمونیم و حتی تنها مردیه که میتونم خودمو در کنارش توی لباس سفید تجسم کنم، اما بغض راه گلوم رو بسته و کلمات سنگ شدن... و من تازه میفهمم این دوریس نبوده که باید براش توضیح میدادم، این خودم بودم که نیاز به توضیح داشتم و سکوت میکنم
...
از مطب دوریس که میام بیرون هوا عالیه. همینطور بی هدف توی شهر میچرخم اما نمیتونم که بفهمم چه حسی دارم یا شایدم نمیخوام که بفهمم. بالاخره یه مشت خرت و پرت به درد نخور میخرم و راهمو به طرف خونه کج میکنم. خونه که میرسم فقط میدونم که یه حال عجیبی دارم. پیش خودم میگم حتما به خاطر اون پولیه که بابت خرید اون آت آشغالا خرج کردم. با اینکه فردا تعطیلم اما شب زودتر از معمول میخزم توی رختخوابم.
 صبح نسبتا زود از خواب بیدار میشم و بدون برنامه ریزی قبلی شروع میکنم به خرحمالی، اونم به یه شکلی که حتی برای خودمم تازگی داره. همه چی و همه جا رو میشورم و برق میندازم، دکور اتاقمو تغییر میدم، لباسهای زمستونی و وسایل اضافی رو کارتن میکنم، جارو میزنم، کف خونه رو با بورس میسابم و دستمال میکشم...
دم غروب که میشه، به اندازه یکسال کار کردم اما هنوزم دلم میخواد یه کاری واسه انجام دادن داشته باشم. از حموم که میام بیرون روی صورتم ماسک مرطوب کننده میذارم، ناخنهای پامو لاک میزنم و بعدشم با اپیلیدی میفتم به جون خودم، از سر تا پامو اپیلاسیون میکنم و برخلاف همیشه به دردش محل سگم نمیذارم...
حالا ساعت حدود یازده و نیم شبه، من همچنان خوابم نمیاد که نمیاد و دیگه کاری هم نمونده که بتونم خودمو باهاش مشغول کنم. میشینم پای کامپیوتر، کامپیوتر که بالا میاد یه دفعه دلم هوای یه آهنگ عهد بوق میکنه که نمیدونم کی و کجا شنیدمش، فقط حدس میزنم که خواننده اش باید شماعی زاده بوده باشه! خودم هم از این هوس نابهنگام و غیر منتظره شگفت زده میشم. مدتهاست که من دیگه اهل موزیک نیستم و خب همون موقع هایی که بودم هم شماعی زاده خواننده من نبود.
دلم میخواد بدونم این چه آهنگیه که ریتمش اومده توی ذهنم. هی ریتم آهنگ رو پیش خودم تکرار میکنم و با تک و توک کلماتی که ازش توی ذهنمه میگردم دنبالش تا بالاخره پیداش میکنم: زنده باد عشق.
با شروع شدن آهنگ انگار یکمرتبه یه چیزی همه وجودم رو درهم میفشره، از توی قلبم میجوشه و از چشمام به بیرون راه پیدا میکنه... زمان رو از دست میدم و هی وجودم فشرده میشه و هی قلبم میجوشه و هی گوله گوله از چشمام میاد بیرون و هی آهنگ تموم میشه و برمیگرده از اول میخونه.
با  آهنگ زمزمه میکنم "میدونم باز یه روزی تموم میشه فاصله مون"، در حالیکه میدونم که نمیشه و میسوزم و اشک میریزم...
با آهنگ زمزمه میکنم "انگار از یه معبد عشق قدیمی؛ تو میای، از یه شعر عاشقونه صمیمی؛ تو میای، از تو پرواز پرستوهای عاشق؛ تو میای، از رو گلبرگای معصوم شقایق؛ تو میای"، در حالی که میدونم  تو دیگه نمیای و میسوزم و اشک میریزم...
با آهنگ زمزمه میکنم "خیلی وقته که دیگه دلت واسم تنگ نمیشه، گل ابریشم من! گل که دلش سنگ نمیشه"، در حالی که میدونم که تو هنوزم که هنوزه دلت برای من تنگ میشه و اینبار بیشتر میسوزم و بیشتر اشک میریزم...
دلم افسار پاره میکنه، تازه میفهمم که تمام این چهارسال چقدر نیازمند این بودم که در کنارت باشم و ببینمت و صدات رو بشنوم و عطر و گرمای حضورت رو احساس کنم...
از خودم میپرسم راستی چقدر وقته به دلم اجازه نداده بودم برای تو تنگ بشه؟! چقدر وقته که کلا موسیقی رو ترک کردم تا یاد تو نیفتم؟! چقدر وقته که خطاطی و کاردستی رو بوسیدم گذاشتم کنار که خاطرات دوران با تو بودنم برام زنده نشه؟! چقدر وقته که به آلبوم عکسهای قدیمیم سر نزدم مبادا که یادی از تو توی ذهنم رنگ بگیره؟!
از خودم میپرسم یعنی دیگه کجاهای زندگیمو باید ببرم بندازم دور؟! یعنی چقدر دیگه باید از خودم دور بشم، چقدر دیگه باید یه آدم دیگه بشم، با چند تا پسر دیگه باید دوست بشم و دستهامو دور کمر چند نفر دیگه حلقه کنم که تو رو فراموش کنم؟! که کاملا از یادت ببرمت؟!
... دیگه صدای آهنگ رو نمیشنوم، هیچ صدایی رو نمیشنوم. یه شب بهاریه و ماه درست وسط آسمونه و من بعد از اینکه متوجه شدم که تو مدتهاست بخشی از من شدی، بخشی از خود من، بخشی از وجود من و بخشی از هستی من، و دیگه هرگز از ابتلای به تو خلاصی ندارم، خیلی آروم و بیصدا مُردم.
یه شب بهاریه و ماه وسط آسمونه. من توی این شب بهاری از عشق مُردم، از دلتنگی... و من امشب بود که تازه بعد از مرگ فهمیدم بعضی از دردها نقطه پایان ندارن و حتی مرده ها هم میتونن درد داشته باشن و حتی مرده ها هم میتونن درد رو احساس کنن. درست مثل خود من...   

امید چیز قشنگیه، حتی اگه به اندازه یه سر سوزن باشه


پیش دکتر خونگیم وقت دارم برای چکاپ. میدونم منو که بینه بعد از احوالپرسی همیشگی، اولین چیزی که ازم بیپرسه این خواهد بود که که آیا از مشاور وقت گرفتم یا نه.
حوصله ندارم ایندفعه هم بپیچونمش. به خودم لعنت میفرستم که گذاشتم بفهمه حالم خرابه. در حالی که حاضر شدم و از در میخوام برم بیرون گوشی رو برمیدارم و به شماره ای که بیشتر از دو ماهه که داره توی کیفم خاک میخوره زنگ میزنم.
توی دلم آرزو میکنم که کسی گوشی رو برنداره. با اولین زنگ گوشی تلفن برداشته میشه و صدای یه زن بهم روز به خیر میگه. اینقدر که حالم گرفته اس اصلا گوش نمیکنم ببینم چی میگه و خودشو چی معرفی میکنه. یه سلام سرسری میکنم و بعد از معرفی کردن خودم میگم که یه وقت میخوام.
صدا شتابزده به نظر میرسه : "به چه منظور؟!"
لجم میگیره،دلم میخواد بگم میخوم بیام اونجا زیرابروهامو بردارم اما نمیدونم اگه اینها رو به آلمانی بهش بگم متوجه منظورم میشه یا نه "دقیقا نمیدونم، دپرسیون شاید"
"متاسفانه وقتهامون در طول شش ماه آینده پره. اگر دکترتون مشاورین دیگه ای رو بهتون معرفی کرده، لطفا با اونا تماس بگیرید"
غافلگیر میشم و دماغم میسوزه "اوهوم! اُکی. دکترم کس دیگه ای رو معرفی نکرده..."
میخوام بگم با اینهمه حال ممنون از راهنماییتون که صدا یه مرتبه ای انگار چیز تازه ای به ذهنش رسیده حرفم رو قطع میکنه "چند سالتونه؟!"
"..."
"اسم دکتر خونگیتون چیه؟!"
"..."
"اوهوم، قبلا هم مشاوره داشتید؟!"
"بله"
"چند سال پیش؟!"
"خب، حدود 6-7 سال پیش"
"پیش کی؟!"
"اینجا نبوده. توی سرزمین خودم بوده"
"اوهوم، از کجا میاید؟!"
احساس میکنم که داره یادداشت برمیداره "ایران"
"برای چه مدتی مشاوره داشتید؟!"
دلم میخواد زودتر تماس رو قطع کنم "اِم، خب یه یکی دوسالی، شایدم بیشتر... راستش من درمانم رو نیمه کاره گذاشتم"
"اوهوم، میتونید بگید چرا؟!"
"اوم؛ ... خب واسه اینکه احساس میکردم به بهتر شدن وضعیتم کمک چندانی نمیتونست بکنه"
صدا یک سری سوال دیگه میپرسه و بعدش مکث میکنه "ببینید، من میتونم یه وقت 50 دقیقه ای بدم بهتون. فقط اینکه باید بگم این به این معنا نیست که شما مراجع من محسوب میشید، بلکه این صرفا یک جلسه تشخیص و تعیین روش درمانه و به احتمال زیاد بعدش من شما رو برای ادامه مشاوره و درمان به یکی از همکارای دیگه ام معرفی میکنم. اُکی؟!"
از شنیدن ضمیر "من" لابلای کلام خانم اونور خط یکه میخورم و گیج میشم "اُکی!"
صدا دوباره مکث میکنه "برای هفته دیگه سه شنبه ساعت 11:30 میتونید اینجا باشید؟!"
"اِم، خب فکر میکنم بله"
"خوبه، آدرس رو دارید؟!"
"بله"
"پس تا سه شنبه هفته آینده ساعت 11:30"

مکالمه که تموم میشه تازه یه بار دیگه کل گفتگوها رو توی ذهنم مرور میکنم و دوزاریم میفته که خانم پشت خط خود خانم دکتره بوده و من تمام مدت داشتم با خود خانم دکتره صحبت میکردم. احساس بدی بهم دست میده. اگه از اولش دقت کرده بودم و فهمیده بودم، مسلما مودبانه تر و رسمی تر صحبت میکردم، نه اینقدر سرسری و لاقیدانه.

پیش دکترم که میرم مطابق انتظارم بعد از سلام احوالپرسی اولین سوالش اینه که آیا وقت مشاوره گرفتم یا نه. با افتخار گردنمو صاف میکنم و میگم "بله! برای هفته آینده"
"پیش کی؟!"
"پیش همون خانم دکتری که معرفی کرده بودید، پیش دوریس!"
دکترم چشماش گرد میشه "خیلی عالیه! فکر نمیکردم به این زودی وقت بده بهت! معمولا وقتای شش ماه آینده اش پره"
خودمم شگفت میشم و دیگه چیزی نمیگم که همین نیم ساعت پیش زنگ زدم وقت گرفتم. توی دلم میگم خب تو که میدونستی وقتاش اینقدر پره مرض داشتی که به من معرفیش کردی؟!

از مطب دکترم که میام بیرون ماجرا هیجان انگیز میشه و احساس میکنم اون 50 دقیقه وقتی که توی هفته آینده واسه مشاوره دارم خیلی ارزشمنده. توی دلم کنجکاو میشم برم دوریس رو از نزدیک ببینمش. زنی که فقط از پشت گوشی تلفن تونسته درک کنه که حالم خرابه و خارج از نوبت بهم وقت داده. چشمام رو میبندم و از خودم میپرسم "یعنی میشه یه روزی بیاد که از این وضعیت خلاص بشم؟! که دوباره خودم بشم؟! که زندگی اینقدر برام عذاب آور نباشه؟!" و به همین راحتی بعد از مدتها ته دلم یه روزنه کوچیک، کوچیکتر از سر سوزن، باز میشه و خب دورغ چرا، من حتی به همین کوچیکتر از سر سوزنشم راضیم...