1- روز سال تحویل من امتحان داشتم. شبش واسه خودم با همون چیزایی که توی خونه موجود بود، یه هفت سین کوچولو چیندم. بدون سبزه و ماهی البته، و با یه گلدون سنبل خوش بوی بنفش. صبحش ساعت یه ربع به 5 بیدار شدم. اول همه کامپیوتر رو روشن کردم و استاتوس اسکایپ روی "اسکایپ می" گذاشتم. دلم میخواست یادم بره که تنهام. دلم میخواست حس کنم همه دور هم جمعیم.
بعدش آنلاین کانال بی بی سی فارسی رو گرفتم. بعدشم رفتم دست و روم رو شستم و تند تند مسواک زدم. بعدش دیدم که انگار نه انگار که من الان استاتوس اسکایپم رو روی چی گذاشتم. واسه خواهر برادرا و بچه هاشون اس ام اس دادم که اگر بیدارید، پلیز اسکایپ می! بعد همه چی قر و قاطی شد، چون همه میخواستن همزمان اسکایپم بکنن. پنجره بی بی سی رو بستم تا سرعتم نیاد پایین. بعد توی این هاگیر و واگیر اصلا نفهمیدم کی سال تحویل شد...
2- دیروز قبل از امتحان رفتم سیگار بخرم. بعد فروشنده های مرد همیشگی نبودن و به جاشون دو تا خانوم وایستاده بودن. طبق معمول یه کمی قفسه های سیگار رو برانداز کردم و گفتم دانهیل قرمز لطفا. خانمی که جوونتر بود پرسید خیلی با آرامش پرسید از اون معمولیا یا از اون پاکت بزرگا. گفتم از اون معمولیا. سیگار رو گرفتم و پولش رو دادم و از مغازه اومدم بیرون. باید بگم که حس من بعد از خرید با همیشه خیلی فرق داشت. خب من خیلی زیاد سیگار نمیکشم و معمولا هم دوست ندارم پشت سر هم دوبار یه نوع سیگار رو بخرم. بعد خب فروشنده های مرد یه جورایی نگاهشون مسخره اس، که من اول باید خوب به ردیف سیگارها نگاه کنم، و بعد تصمیم بگیرم که چه سیگاری میخوام. بعدشم که مردها همش سعی میکنن تصحیحم بکنن. مثلا وقتی میگم سیگار نعنا لطفا، اونها با لحن مسخره ای میگن "اوووه! سیگار نعنا نداریم! نکنه منظورتون همون منتول هستش؟!"
3- دو سه هفته پیشا به مناسبت سی ساله شدنم یه مهمونی درست و حسابی گرفتم. راستش همش فکر میکردم که وقتی آدم سی ساله میشه، یه اتفاق خیلی خیلی خاصی برای آدم میفته و آدم یه حس خیلی خیلی خاصی داره و این حرفها. برای همینم میترسیدم که توی تنهایی سی ساله بشم و از دوستام دعوت کردم که بیان تا سالگرد تولدم رو دور هم باشیم. بعد کلی خودم رو به زحمت انداختم و غذای ایرانی پختم و میز مفصل چیدم و شراب قرمز خوب خریدم و آبجو... در تمام طول مهمونی اما، هیچ گونه حس خاصی نداشتم. حتی وقتی که بچه ها بعد از شام چراغها رو خاموش کردن و برام کیک تولدم رو اووردن. هنوز هم هیچ خاصی ندارم. نمیدونم آیا راستی راستی سی ساله شدن هیچ حس خاصی به آدم نمیده، یا اینکه من هنوز داغم و حالیم نیست، و یا این هم که این بی حسی من از یُبسیِ زیاده.
4- سه تا امتحان دیگه دارم هنوز. وقت امتحان 3شنبه ایه یک ساعت و نیم بود. من حدودا بعد از بیست دقیقه به همه سوالا جواب داده بودم. میخواستم برگه ام رو بدم و برم، اما مراقبمون که یه دختر جوونی بود گفت که به منظور حفظ نظم و آرامش جلسه و همینطور به هم نخوردن تمرکز شرکت کننده ها، تازه از نیم ساعت آخر به بعد میشه برگه ها رو تحویل داد و جلسه رو ترک کرد. این شد که شروع کردم سوالای امتحانو روی دستم نوشتن. مراقبه میدید ولی کاری نمیکرد. اینجا معمولا سوالای امتحانی حکم طلا دارن. چون خیلی از استادها سوالای امتحانی مشخصی دارن که تغییر زیادیشون نمیدن و همیشه هم همونها رو مطرح میکنن، اما نمونه سوال بیرون نمیدن به طور معمول. خب واسه همینم بعد از امتحان بچه ها میشینن دور هم و سوالای امتحانی جدید رو به سوالای موجود از سالهای قبل اضافه میکنن و از این قرتی بازیها. بعد از اینکه یادداشت برداریم تموم شد، دیدم هنوز نیم ساعت وقت دارم. شروع کردم پشت برگه امتحانی نقش کشیدن. هی گلهای کوچولو کشیدم و ستاره و تاج و بته جقه. بالاخره نیم ساعت تموم شد. دختره وقتی برگه ام رو میگرفت، پشت و روش کرد و در حالی که لبخند زنان به نقشها نگاه میکرد، گفت که نقش هایی که کشیدم خیلی قشنگن و امیدواره اونی که برگه هامو صحیح میکنه، یه نمره اضافی ای هم به خاطر نقش هام بهم بده! خب اگه ایران بود من میگرفتم دختره رو ماچش میکردم به خاطر اینهمه خوش خلقی و مهربونیش، ولی چون ایران نبود به لبخند اکتفا کردم و گفتم مرسی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر