حالم از سه تا پست قبلی به هم میخوره. دلم میخواد پاکشون کنم، ولی لازم میدونم که جای این داغ برای همیشه جایی جلوی چشم باشه تا اگر روزی روزگاری حالت تهوعم رو به کمرنگی رفت، بیام دوباره اینها رو برای خودم بازخونی کنم.
با الف تموم کردم. خودم پیش خودم البته. نمیدونم اونم میدونه تصمیم منو یا نه. اهمیتی هم نداره. فکر کنم مهمترین و البته دشوارترین بخش ماجرا دقیقا این چیزی بود که باید در درون خودم اتفاق میفتاد.
دفعه آخری که بهم که زنگ زده بود بعد از این بود که پیامم رو خونده بود. صداش پر از ترس بود، ترس از تعهد به خودش و به من. اما سرسختانه سعی داشت طوری وانمود کنه که انگار تنها نگرانیش منم و آینده من، که من بدون اون آینده بهتری دارم، که اگربه من قولی بده و قبل از اینکه بتونه به قولش عمل کنه بیفته بمیره، اونوقت تکلیف من چی میشه... و از این قبیل شِرُووِرا و البته اصرار هم داشت که ما باید برای ابد با هم دوست باقی بمونیم و حتما هم باید همو از نزدیک ببینیم.
از بین همه حرفهای ضد و نقیض و چرندش اما، یکیشون بود که مثل یه خنجر توی قلبم فرو رفت و اون هم اینکه حتی اگر من روزی ازدواج هم بکنم، بازم دلش میخواد که با هم در ارتباط باقی بمونیم و "گاه گداری بریم بشینیم دوتایی با هم کافه بخوریم".
به ذهنم نرسید بهش بگم تویی که حتی نمیتونی تحمل کنی که من با پسری دوست باشم - با اینکه اینهمه ساله دیگه با هم نیستیم - اونوقت چطور ادعا میکنی که میتونی روزی روزگاری بشینی با منِ شوهر دار کافه بخوری؟!
راستش از وقتی که این حرف رو بهم زد، حتی از فکر کردن بهش اینقدر حالت تهوع بهم دست میده که انگار همه این سالها رو عاشق یه کوه گُه بودم و خودم هم نمیدونستم.
همین...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر