۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

شبها میترسم از خوابیدن. جوری میترسم که تعمدن سعی میکنم از رفتن به رختخواب به هر شکل ممکن فرار کنم. کابوسهای بدی میبینم این روزها. 
هفته پیش توی خواب یکبار دیگه عموم مُرده بود و تمام طول خواب من عذاب میکشیدم از اینکه دیگه نمیتونم عموم رو ببینم و ازش پدرم رو بو بکشم. از خواب که پریدم حال بهتری نداشتم...
دیشب هم توی خواب پدرم رو دیدم. دلم براش به اندازه همه دنیا تنگه. پدرم مریض بود و من نمیدونم واسه خاطر چی اذیتش میکردم. بعد پدرم همونطور که مریض بود دوباره مُرد. توی خواب داشتم دیوونه میشدم. بغض داشت خفه ام میکرد ولی اشکم نمیومد. باز هم از خواب که پریدم حال بهتری نداشتم...
به این نتیجه رسیدم که ای کاش خوابهام یادم نمیموندن. خیلیها رو میشناسم که خوابهاشون اصلن یادشون نمیمونه و یا به قول خودشون خیلی کم پیش میاد که خواب ببینن. الان به همه شون حسودیم میشه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر