۱۳۹۱ فروردین ۳, پنجشنبه

تصمیم کبری

الان بیشتر از 5 ساله که رابطه نصفه نیمه ام با الف داره آزارم میده. ارتباط ما دو نفر با همدیگه مدتهاست شده شبیه رابطه کسی که دچار مرگ مغزیه با اطرافیانی دلشون نمیاد ازش قطع امید بکنن و اصرار دارن که به زور تجهیزات پزشکی هم که شده به زندگی گیاهیش ادامه بده.
چند روز پیش به طور غیر منتظره و در حالتی که بعد از دیدن عکسهاش دچار شور حسینی شده بودم، براش یه پیام خصوصی گرم و نرم گذاشتم. انتظار داشتم طبق معمول اونم خیلی سریع یه واکنشی از خودش نشون بده، ولی در کمال تعجب هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. البته اینکه میگم اتفاق خاصی نیفتاد، باید اضافه کنم که فرداش بهم زنگ زد که من خواب بودم؛ ولی خب مجموعا برخوردش با مساله با همیشه اش خیلی فرق داشت واینبار نه تنها پیامم در کل بی پاسخ موند، که حتی هنوز تبریک نوروز هم نگرفتم ازش.
این شد که بالاخره امروز صبح تصمیم کبری گرفتم و ساعت حدود 11:30 صبح به وقت محلی، از صفحه دوستام توی فیس بوک حذفش کردم. اولش با خودم گفتم اگر چیزی گفت، در جوابش میگم "خسته شدم از بس سعی کردیم به زور تُف خودمون رو در کون همدیگه بچسبونیم". (البته میدونم یه کم بی ادبیه این جمله، ولی خب گاهی وقتا آدم هیچ رقمه نمیتونه منظورش رو با کلمات شسته رفته بیان کنه.)
بعدش احساس کردم اینطوری خیلی بچه گانه و مثل احمقها دوباره هی توی دلم منتظر میمونم تا خودش به سراغم بیاد، و وقتی که به سراغم اومد، این رو میذارم به حساب تایید اینکه هنوزم عاشقمه و بعدش دوباره غرورم مانع میشه که ازش بخوام به طور جدی درباره رابطه مون حرف بزنیم ودوباره میفتیم توی چرخه باطل همیشگی و بازم روز از نو و روزی از نو.
بعدش با خودم فکر کردم که درسته من نمیخوام که این آدم برای همیشه از زندگیم بره بیرون و درسته که هنوزم دیوانه وار دوستش دارم، ولی 5 سال بلاتکلیفی کافی نیست آیا؟!
و خب اینطوریا بود که براش یه پیام خصوصی بلند و بالا توی همون فیس بوک نوشتم و همه حرفهامو زدم و ازش خواستم خوب فکراشو بکنه و جوابش رو هر چی که بود بهم بگه، تا یا برای همیشه به این رابطه نیم بند خاتمه بدیم و یا اینکه مثل آدم با هم دوست باشیم و برای آینده مون برنامه ریزی کنیم.
حالا برام جالبه که ببینم واکنشش چیه. توی مدتی که با هم به طور جدی دوست بودیم، هر دومون دیوونه هم بودیم. بعدش که رابطه مون به هم خورد و دست تقدیر هر کدوممون رو انداخت یه گوشه دنیا، خب درسته که این الف بود که دنبالم اومد و کشش داد، ولی خب باز هم این خود الف هستش که الان پنج ساله یه جورایی این رابطه رو در حالت نصفه نیمه و یه جایی بین زمین و آسمون معلق نگه داشته. واسه همینم اصلا نمیتونم حدس بزنم که چه تصمیمی میگیره. فقط میدونم هر تصمیمی که بگیره، هر دومون از این وضعیت خلاص میشیم. یا رومی روم، یا زنگی زنگ. 
یه چیز دیگه هم هست! احساس میکنم که همه اینها از تاثیرات ورود به سی سالگیه. راستش من همیشه توی برنامه های دراز مدتم این بوده که تا سی سالگی پارتنر ایده آلم رو پیدا کنم، تا سی و پنج سالگی برنامه شغلی مشخصی داشته باشم، و بعدشم بچه دار بشم؛ و البته اگر توی سن سی و پنج سالگی هنوز پارتنر ثابت نداشته باشم، کلا قیدشو بزنم و برم یه بچه ادپت کنم و بقیه زندگی...
 خب الان فکر میکنم که اگر بهم نه بگه، نه تنها که قلبم بدجوری به در میاد و باید بشینم هفته ها عر بزنم تا بتونم با نبودنش برای همیشه کنار بیام، که پنج سال از بهترین سالهای جوونیم رو هم همینطور بی خود و بی جهت از دست دادم. اما از طرفی هم مطمینم تا وقتی که برای همیشه از هم خداحافظی نکنیم و من کاملا دل از الف برندارم، مثل تمام این پنج سالی که گذشت، قادر نخواهم بود که به خودم یه شانس دوباره بدم و دریچه قلبم رو به روی آدم دیگه ای باز کنم...
  نمیدونم چی پیش میاد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر