۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

فریادمان را بر سر سیستم قضایی بزنیم! آمنه هم یک انسان است، مثل همه ما، نه کمتر و نه بیشتر

بعضی از اخبار هستند که بیقرار نوشتنم میکنن. مثل اخبار مربوط به آمنه و حکم دادگاه مبنی بر اسید پاشی برای قصاص. اولین واکنش من در برابر این خبر حیرت بود و ناباوری. درسته که از نظر من سیستم حقوقی و قضایی حاکم در ایران دچار نارسایی های بنیادین هست، ولی باز هم برای من قابل پذیرش نبود که دادگاهی با تکیه بر سیستم حقوقی و قضایی حاکم واقعا دست به صدور همچنین حکمی زده باشه. به عبارت ساده تر، در باور من نمیگنجید که انسانی بتونه در پناه قانون و با حضور مجریان قانون و کادر پزشکی و بصورت کاملا آگاهانه و برنامه ریزی شده به صورت یک انسان دیگه اسید بپاشه. وقتی از صحت اخبار اطمینان پیدا کردم، حیرت و ناباوری کم کم جای خودشون رو با خشم عوض کردن. خشم نسبت به سیستم قضایی و خشم نسبت به آمنه. منِ خشمگین بدون هیچ ملاحظه ای انتظار داشتم در شرایطی که فرشته عدالت رای به شیطان صفتی داده، آمنه در برابر صدور و اجرای حکم ابراز نارضایتی کنه و برای حفظ انسانیت خودش هم که شده، ببخشه و تصمیم به عفو بگیره. اما بر خلاف انتظارم این اتفاقی بود که نیفتاد.
کم کم با خوندن نوشته ها و گزارشهای مختلف عصبانیتم فروکش کرد و تونستم از دید دیگه ای به قضایا نگاه کنم و اینجا بود که متوجه شدم آمنه در فرایندی قرار گرفته که خواسته یا ناخواسته قربانی بوده و قربانی هست و قربانی خواهد بود، اون هم نه صرفا به واسطه اسید پاشی.
چرایی قرار گرفتن آمنه در این فرآیند رو میشه در سایه فرهنگ مرد سالارانه حاکم بر جامعه جستجو کرد. فرهنگی که به مردها حق مالکیت بر زن رو میده و همزمان از زنها حق "نه" گفتن به مرد رو سلب میکنه. فرهنگی که برای آدم کردن پسرها، به راحتی آب خوردن "زن دادن" رو تجویز میکنه، و فرهنگی که زن رو تا حد یک شی و یک مفعولِ صرف پایین میاره. تجلی این فرهنگ رو میشه به روشنی در گفتار مادر مجرم دید که بعد از همه این داستانها در کمال بی شرمی پیشنهاد داده آمنه با پسرش ازدواج کنه تا پسرش هر روز آمنه رو ببینه و رنج ببره از بلایی که به سر معشوق خودش اوورده و همزمان برای تامین مخارج درمان آمنه تلاش کنه!(+)
و در ادامه این روند، دستگاه بی کفایت قضایی با صدور حکمی ناعادلانه بار سنگین مجازات عادلانه مجرم رو از دوش خودش برداشته و بر گردن آمنه گذاشته. من عمیقا باور دارم که دستگاه قضایی با صدور این حکم آمنه رو عملا در جایگاه بازنده-بازنده قرار داده. به عبارت دیگه، با این توپی که دستگاه قضایی از زمین خودش به دامن پردرد آمنه انداخته، آمنه دو تا انتخاب بیشتر نداره: یا بعد از هفت سال زندگی جهنمی و با چشم پوشی از حقی که براش در نظر گرفته شده و با صرفنظر کردن از قصاص، شاهد آزاد شدن مجرم باشه، و یا اینکه "برای تادیب جامعه" -البته به شیوای کاملا قرون وسطایی- پا روی اخلاق و انسانیت بذاره و قصاص رو خواهان بشه.

ای کاش میشد کمکی کرد. ای کاش میشد فریاد زد که با این حکم حماقت بارِ ناعادلانه، یک مجرم رو در حد یک قربانی و یک شهیدِ زنده ترفیع درجه ندید! ای کاش میشد در اعتراض به عرف اجتماعی غالب در ایران، در برابر جامعه و در پاسخ به خواهر آمنه(+) که اظهار میکنه: 
آمنه قوی است؛ بسیار قوی. جلوی ما نه گریه کرد نه ناله، نه شکایت. همیشه به همه دلداری داد... صبحی که پلک آمنه افتاده بود و چشم سوخته بیرون مانده بود (...) چه خوب که آمنه نبود تا گریه دسته جمعی ما چهار خواهر و برادر را ببیند. او رفته بود برای پانسمان و بعد از آن گریه بود که ما قول دادیم جلوی آمنه صبور باشیم و او را بخندانیم و امیدوار کنیم .
با صدایی بلند و رسا فریاد کرد که "قوی" بودن و "سکوت" کردن -اونهم در چنین شرایط اسفباری- نمیتونه و نباید به مثابه نوعی فضیلت قلمداد بشه! که ابراز احساسات و اعلام همدردی خوانواده فرد آسیب دیده در حضور اون فرد با صدایی کاملا بلند نه تنها ناپسند نیست، بلکه به مرور زمان به التیام درد و رنج فرد آسیب دیده و همینطور سایر اعضای خوانواده اش کمک شایانی میکنه. که بعد از به وقوع پیوستن چنین حوادثی، باید درباره اش با فرد آسیب دیده حرف زد و از این طریق بهش فرصتی داد که بتونه دردهاش رو در قالب کلمات از توی سینه اش بیرون بریزه. که حمایت و درمان روحی و عاطفی و ارایه خدمات مشاوره ای به فرد آسیب دیده، درست به اندازه حمایت و درمان جسمانی اهمیت داره. که نباید به این راحتی و با صدور یک حکم احمقانه، یک قربانی رو به هیبت یه هیولا دراوورد و در برابر از یک مجرم موجودی ترحم برانگیز ساخت.
ای کاش بیش از این آمنه رو به محکمه نبریم. ای کاش فریادمان رو بر سر سیستم قضایی بزنیم. ای کاش به خودمون یادآوری کنیم که آمنه "فرشته" نیست. که آمنه هم یک انسان است، مثل همه ما، نه کمتر و نه بیشتر.



۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

سبکبار

دیروز شاخ فیل رو شکستم. دل و روده اتاقمو ریختم بیرون و دوباره جمع کردم. الان توی اتاقم انبوهی کیسه و ساک خرید و کارتن جمع شده. به عبارت دقیقتر 8 تا، البته بدون احتساب اون دو تا کیسه داخل سطل زباله.  
کاغذها رو جا دادم توی ساک خریدی که از همه بزرگتره، شیشه خالی هایی که گرویی دارن رو توی یه ساک خریدی که کوچیکتره و شیشه هایی که گرویی ندارن و شیشه شکسته هایی که باید دور انداخته بشن رو هم جداگانه کارتن کردم. لباسایی که دیگه نمیپوشم ولی هنوز قابل استفاده هستن، شدن یک کیسه بزرگ که باید ببرم بندازمشون توی صندوق صلیب سرخ که مخصوص جمع آوری لباس های دست دوم هستش. یه کیسه گیاهای گلدونام شدن که دیگه خیلی وقته مریض و پژمرده بودن و با دیدنشون همش احساس گناه میکردم که نتونستم ازشون به خوبی مراقبت کنم. یه کیسه لباس کهنه ها و حوله حمومی که الان نمیدونم چند ساله دارم میپوشمش. دو تا کیسه بزرگ هم زباله های قابل بازیافت و ظرفهای پلاستیکی قدیمی. تازه وسایل برقی ای که درست کار نمیکنند یا کاملا خراب شدند رو هنوز بسته بندی نکردم، چون که قبلش باید زنگ بزنم به این شرکتهای بازیافت که آدرس بدم و نوبت بگیرم برای بیرون گذاشتنشون. 
راستش خودمم باورم نمیشد که توی اتاقم اینهمه چیزای به درد نخور تلنبار شده باشه. به درد نخور که میگم یعنی بلا استفاده. یعنی اون لباس نویی که یک ساله گوشه کمد جا خوش کرده بدون اینکه حتی یکبار پوشیده باشمش، یا اون ظرف در دار پلاستیکی که شیش ماهه دلم نیومده توش خوراکی بریزم از بس رنگ و رو رفته شده، یا اون جاشمعی پایه دار خوشگلی که کادو گرفته بودم و در اثر یه بی احتیاطی پایه اش شکست و الان چند وقته گذاشتمش کنار تا یه روزی برم چسب شیشه بخرم و دوباره درستش کنم، یا بسته بندیهای مقوایی وسایل خونه ای که سه سال پیش خریدم و دیگه حتی گارانتیشون هم تموم شده و چیزهایی از این دست.
البته باید اعتراف کنم که کار سختی بود. یعنی در نگاه اول خیلی از چیزها "یه روزی" ممکن بود که استفاده ای ازشون بشه و بعضی چیزها هم مثل حوله حمومم که عاشقش بودم ماههاس که قرار بوده "یه روزی" با یه دونه نو تر و بهتر جایگزین بشن. اما خب خسته شدم از بس منتظر اون "یه روزی" کذایی موندم که هیچوقتم نمیاد. اصلا اون "یه روزی" همین امروزه. همین امروز که  به هیچ کدومشون نیاز ندارم و دلم میخواد سبکبار باشم.
ای کاش میشد همین کار رو با کل زندگی کرد. یعنی کل سوراخ سنبه های زندگی رو ریخت بیرون و بعد اون قسمتای زاید دردناک و یا کهنه و یا به درد نخورش رو جدا کرد و بسته بندی کرد و برد انداخت توی سطل زباله انداخت. ای کاش سبکبار شدن به مفهوم واقعی هم ظرف مدت یک روز امکان پذیر بود.
هی روزگااااااااار