۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

لعنت به همه اجاق آشپزیهای برقی دنیا و لعنت به همه فندکهایی که روشن نمیشن. اصن همش تقصیر این اجاقهای برقیه که من توی خونم یه دونه کبریت پیدا نمیشه. الان دارم میمیرم از عصبانیت. حالا سیگارو میشه با حرارت گاز برقی روشن کرد، ولی شمع رو که نمیشه :/

پ.ن. اگه آتیش بود، فوقش یه نخ هوسونه میکشیدم. اما الان که آتیش نیست مثل قحطی زده ها: یه نخ که تموم میشه، قبل خاموش کردنش، اول نخ بعدی رو با آتیشش روشن میکنم. ای بمیری کبریت که نیستی.

۱۳۹۰ مرداد ۱۷, دوشنبه

دوشنبه ها، آقای گلفروش هلندی و لیلیوم

دوشنبه ها رو دوست دارم. آقای گلفروش هلندی رو دوست دارم. گل لیلیوم رو دوست دارم. دوشنبه ها عصر که میشه آقای گلفروش هلندی گلهاش رو حراج میکنه. هر دسته ده تایی یک یورو. دسته دسته گل میاد و میره و من با صبوری یه لنگه پا در کمین وامیستم تا نوبت به لیلیوم ها برسه. اونوقت میپرم دو تا دسته لیلیوم برمیدارم و مثل یک فاتح دو یورو میدم و با لیلیومهام میام خونه. توی مسیر گلفروشی تا خونه، من خوشبختترین آدم دنیام. هی گلها رو از این دست میدم به اون دست و زیر چشمی از نگاه مشتاق رهگذرها به لیلیومهام کیف میکنم. بعد سه هفته تمام لیلیومها مهمونم میمونن. هر دو سه روز یه بار با عشق آبشون رو عوض میکنم و میبوسمشون و نازشون میکنم و نوک ساقه هاشون رو میبرم و گلهای خشک شده رو جدا میکنم. اونام هی با ناز و ادا غنچه هاشون رو باز میکنن و اتاقمو میکنن خوشگلترین و خوشبوترین اتاق دنیا. خلاصه که من معتادم به دوشنبه ها و به آقای گلفروش هلندی و به لیلیوم.


۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

از رنجی که میبرم


امروز صبح که بیدار شدم چشمام شده بودن مثل چشمای قورباغه. دیشب همونطور که سرم روی بالش بود اینقدر اشک ریختم تا خوابم برد. بچه دیروز تو اتوبان تصادف کرده. زانوش آسیب دیده. اولش که نگفت. اومده بود اسکایپ. نوشتاری چت میکردیم که باباش و برادراش از خواب نپرن. میفهمیدم یه چیزیش هست ولی نمیدونستم چی. هی میگفتم برو بخواب ولی نمیرفت. آخرش برام گفت. درد داشت. ترسیده بوده. خیلی زیاد ترسیده بود. میگفت چرخای ماشینه با فاصله یه وجب از کنار سرش عبور کردن. نوشتم من بمیرم الهی. نوشت وااااااااای. بعد دیدم الان پشیمون میشه که اصلا چرا بهم گفته. همونطوری که بغض کرده بودم نوشتم خب دست خودم نیست، یه لحظه ناراحت شدم، ولی الان خوبم، اصن الان خوشحالم که میگی سالمی. بعد زدم به در شوخی گفتم لابد دعای من پشت سرت بوده که طوریت نشده. بچه خسته بود. بچه بی پناه بود. اینو از پشت نوشته هاش میشد بو کشید. منم خسته بودم. منم بی پناه بودم. بهش گفتم بچه جون دلم خیلی براتون تنگ شده. بهش گفتم خیلی وقتا احساس گناه میکنم که اینقدر دورم ازتون. بعد هی بچه سعی کرد منو دلداری بده. گفت اینطور نگو. گفت دل منم تنگ شده، واسه خودت، واسه خنده هات، واسه داد و بیدادات، واسه دستپختت... بعد دوتایی هی با مف آویزون همدیگه رو دلداری دادیم. بعد من نوشتم یه روووووووووز خوووووووب میااااااااااااد و اون شکلکی رو گذاشتم که گله هی جوونه میزنه تا تموم میشه و بعد دوباره از اول جوونه میزنه و بعدشم کلا همه کارامو گذاشتم زمین و اینقدر نوشتم و نوشتم تا بچه پلکاش سنگین شد و رفت که بره بخوابه.
موقع خواب توی تخت که دراز کشیدم اشکهام جاری شدن. دلم میخواست بمیرم. حالم چهل درجه بد بود. احساس کردم چقدر دلم میخواست الان اونجا بودم. بعد یهو دلم خواست بزنم زیر همه چی و واسه همیشه برگردم. بعد یاد اون شبی افتادم که فرداش پرواز داشتم. پنج شیش سال پیشا بود. همه خونه ما بودن. من به هر بهانه ای صدام میرفت بالا. سر همه داد میزدم. با هرکی از در اتاقم میومد تو دعوا داشتم. من تو اون لحظات بیقرار بودم. خیلی بیقرار بودم. از همه بیشتر بیقرار بچه ها. مادرِ بچه ها خواهر نازنین من بود که یکسال پیشترش جوونمرگ شده بود. 
اومدن اینجا خواست من نبود. یعنی از بعد از مرگ خواهرم دیگه خواست من نبود. مادرم اما زورم کرد. مادرم خسته شده بود از دستم. مادرم یه دختر خوب میخواست مثل باقی خواهرهام و من نبودم براش. من چادر سرم نمیکردم. من دوست پسر داشتم. من زیرابرو برمیداشتم. من آرایش میکردم. من لاک میزدم. من تابستونا میرفتم استخر تا برنزه بشم. من مانتوی رنگی میپوشیدم. من موهامو نمیکردم زیر روسری. من سینما میرفتم. من کوه میرفتم. من تو گروه تاتر بودم. من با مردها بحث سیاسی میکردم. من توی خیابون اگه انگولک میشدم جا اینکه با شرم سرم رو بندازم پایین و رد بشم، درجا وامیستادم به سلیطه گری و همچین میزدم تو گوش طرف که دو دور دور خودش بچرخه. و از همه بدتر اینکه من هر ماه میرفتم اپیلاسیون. این آخری رو مادرم اصلا نمیفهمید. به نظرش یه دختر سالم دلیل نداشت اینهمه به خودش برسه. 
این آخریا مادرم خسته شده بود از حرف مردم. از اینکه من دانشگامم تموم شده بود ولی شوهر نمیکردم. از اینکه سر کار میرفتم. از اینکه کلاس زبان میرفتم. خسته شده بود از بس خواستگارها میومدن و میرفتن. هر کس که از در خونه ما میومد تو، به نظر مادرم خیلی خوب بود. مادرم نمیفهمید که من چرا اینقده الدنگم و جلوی خواستگارها  بلوز دامن میپوشم و چادر خونه سرم نمیکنم و وقتی که میان، میدووم خودم در رو باز میکنم براشون و از اولش میام میشینم پیششون. (البته اینو خیلی از خواستگارها که غالبا از قشر سنتی و مذهبی بودن هم نمیفهمیدن). مادرم هربار که خواستگار میخواست بیاد به هر حربه ای متوسل میشد تا بلکه من راضی بشم چایی بیارم و من زیر بار نمیرفتم چون حالم به هم میخورد/به هم میخوره از اینکه ادای غلام حلقه به گوشی رو دربیارم که نیستم. مادرم میگفت حالا چند صباح برید بیاید همو بهتر بشناسید، بعدش اگه خواستی جواب رد بدی حرفی نیست. اونوقت دوبار که با خواستگاری میرفتم بیرون، دیگه ول کن ماجرا نبود. براش اهمیتی نداشت که طرف دستش تو جیبش نمیره یا طرف هیزه یا طرف شلخته لباس میپوشه. اینها از نظر مادرم نکات پیش پا افتاده کاملا طبیعی ای بودن که یه دختر نجیب و اهل زندگی قاعدتا باید ندیده میگرفتشون. مادرم حتی فکر میکرد که من خرم و میگفت دختر جون! چی فکر کردی؟ مردا همه شون همینطورن، زن که بگیرن خودشون درست میشن! آخرشم هر بار که میدید حریفم نمیشه، متهمم میکرد که مته روی خشخاش میذارم و ایرادای بنی اسراییلی میگیرم و مرض دارم و من هم بهش میگفتم که منو تو زبون همو نمیفهمیم و متعاقبش اونم همه فامیل پدری منو میشست پهن میکرد رو بند رخت و میگفت نفهم جد و آبادته و حتی گاهی که آمپر میچسبوند میگفت نفهم اون پدر پدرسگته که مرد و تو رو انداخت به جون من. انگار که پدرم از قصد مرده بود و یا انگار که پدرم واقعا در نبودش میتونست منو وادار کنه که تصمیم دیگه ای بگیرم ولی به لج مادرم اینکارو نمیکرد....  
نمیدونم دیشب کی خوابم برد. فقط میدونم که دیشب از اون شبای جهنمی بود. از اون شبایی که تموم نمیشن. دیشب خیلی درد کشیدم. دیشب خیلی به خودم پیچیدم. دیشب خیلی اشک ریختم. دیشب خیلی دلم برای بچه ها و حتی مادرم که این روزها شدیدا تنهاست تنگ شد و دیشب خیلی به این فکر کردم که چقدر دلم میخواد که یه روز خوب بیاد...

۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه

کار یک روز و دو روز نیست، دل یه عمره در عذابه...


اگه از من بپرسن جهنم یعنی چی، میگم جهنم یعنی محصور شدن بین دو تا دیوارِ موازیِ نامتنهاهی، که هردوشون به یه اندازه بالا رفته باشن: دیوار عشق و دیوار بی اعتمادی... 
فقط کافیه که یکبار پات توی این جهنم باز بشه! اونوقت دیگه برای همیشه یه موجود نفرین شده بلاتکلیف باقی میمونی، که نه توانش رو داره تا دل بکنه و بره پی زندگیش، و نه قرارش رو تا بمونه و عاشقی کنه...

۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

پینوکیو در سه پلان + پیام اخلاقی

پلان اول
در یک بعد از ظهر گرم تابستونی فرشته مهربون به شکل کاملا غافلگیرانه ای میپره وسط کادر و با سرخوشی به پینوکیو که زیر سایه لم داده، میگه "آخه پینوکیو! تو برای چی اینقده دروغگویی؟!"
پینوکیو که چرتش پاره شده، نگاه عاقل اندر سفیهی به فرشته مهربون میکنه، شونه های چوبیش رو بالا میندازه و با بدخلقی میگه "چه میدونم! اصلا چرا نمیری از پدر ژپتو بپرسی؟! هر چه نباشه اون آفریدگار منه خب نه!" و پشت بندش هی با شگفتی دس میکشه رو دماغش و ادامه میده که "آهای فرشته مهربون! اینجا رو نیگا! واسه اولین بار من یه چیزی گفتم و دماغم حتی یه سانتم دراز نشد!"
فرشته مهربونو میگی، کاملا جا میخوره. در حینی که پینوکیو هی با شگفتی با دماغش ور میره، فرشته مهربون هی این پا اون پا میکنه و هی عرقش میزنه و هی سرش رو به زیر میندازه و هی سرخ و سفید میشه و هی پلکش میپره و هی لبش رو میگزه و هی انگشتهاش رو توی هم گره میکنه. دست آخر چند باری گیرنده اش رو توش گوشش جابجا میکنه، سری تکون میده و یه طوری که با پینوکیوی شگفتزده چشم تو چشم نشه، نگاه خالیش رو به آسمون میدوزه و با صدایی لرزون که انگاری از ته چاه در میاد، خطاب به مخاطبی که هیچکس نیست، میگه "این هوای لعنتی هم چقدر گرمه امروز!" و بعدشم جَلدی پر میزنه از کادر میره بیرون و به دنبالش تصویر کلا کات میشه.

پلان دوم
همونطوری که پدر ژپتو در نمایی بسته و با چشمانی بسته تر، پسر بچه گوشتالویی رو از زمین بلند کرده و دور خودش میچرخونه و فریاد میزنه که "آه ای پینوکیوی من! چقدر خوشحالم که بالاخره آدم شدی! تو مایه افتخار منی پسرم!"، فرشته مهربون در گوشه کادر با چشمانی پر از اشک، در حالی که نگاه معذبش رو از دوربین میدزده، با لبخندی کج و لحنی دستپاچه میگه "خب بچه های خوب! از اونجایی که در قسمت قبلی پینوکیو بالاخره یاد گرفت که با صداقت و شهامت حرف دلش رو بزنه، پس من اونو با سحر چوب جادویی در یک لحظه شگفت از یه عروسک چوبی دروغگو به یه پسر بچه گوشتالوی راستگو تبدیل کردم که الان همه شما دارید میبینیدش! امیدوارم که همه شما بچه ها از این داستان درس خوبی گرفته باشید!".

پلان سوم
همه کارکترهای داستان پینوکیو، به استثنای خود پینوکیوی چوبی، دست در دست هم دور آتیشی که حجمی چوبی ای درون اون در حال سوختنه، به جشن و پایکوبی مشغولن. به نظر میاد که پای چشم چپ فرشته مهربون کبود شده، اما این چه اهمیتی میتونه داشته باشه؟! تنها چیزی که مهمه در واقع فقط اینه که یک قصه بی سر و ته دیگه هم به خوبی و خوشی و برای همیشه به پایان رسید.

پیام اخلاقی: 
به این ترتیب فرشته مهربون که پدر ژپتو بعد از آدم شدن پینوکیو و به نشونه تشکر بالهای طلاییش رو از بیخ چید، یاد گرفت که توی هیچ داستانی و از هیچ آفریده دیگه ای پرسشگر چرایی ذاتش نشه و خیلی موقرانه فقط وقتایی بیاد توی کادر که نقشش و همینطور دیالوگهاش کاملا از پیش تعیین شده باشن.

امیدوارم که شما هم از خوندن این داستان پندآموز نهایت لذت رو برده باشید.

پ.ن1: داستان پینوکیو به نظرم یکی از چرند ترین داستانهاست، همینطور داستان سیندرلا. من طرفدار خوانواده شِرِک هستم و یه تار موی گندیده شِرِک رو با صدتا از این پینوکیوها و سیندرلاها طاق نمیزنم. البته از عصر یخبندان هم بدم نمیاد.

پ.ن2: خارج از طنز، این واقعا همیشه برام یه نکته مبهم بوده که چرا همه انگشتها به نشونه اتهام فقط به طرف پینوکیو نشونه رفتن؟! چرا هیچوقت کسی از پدر ژپتو چیزی نپرسیده؟! مگه نه اینکه این پدر ژپتو یگانه خالق پینوکیو بود؟!

۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

اندر باب عدالتی که خدای شیعیان دارد!

یه چیزایی هست مثل شب‌های قدر یا اعتکاف یا عزاداری واسه حسین و حسن یا روزه فلان یا نماز بیسار که من باهاشون خیلی‌ مشکل دارم. دلیلشم منطق خنده داریه که پشت ایناست. منطقی‌ که میگه کل طول سال رو هر غلطی که دلت خواست بکن، اونوقت فقط صرف شیعه بودنت و با یه روز روزه یا یه نماز یا یه قطره اشک به اندازه‌ بال مگس همهٔ گناهات بخشیده می‌شه، حتی اگه اندازه برگ درختان روی زمین باشه!

۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

یه وقتایی هست مثل الان که نمیدونم چرا زنده ام، که نمیدونم چرا زندگی میکنم، که هی میشینم درس میخونم، هی حموم میرم، هی ناخنامو با دقت لاک میزنم و هی زیر ابروهامو برمیدارم، اما آخر آخرش بازم یه عالمه زمان لعنتی دارم که توش یه سوراخ بزرگه پر از خالیه. الان یه جایی بین زمین و آسمون معلق هستم. دارم به آرش فکر میکنم. به نه سال پیش. به مدت زمان بسیار کوتاهی که با هم دوست بودیم و احساس خوشبختی ای که داشتم. به روزهایی گرمی که با یه شاخه گل میومد دم کلاس ایروبیک دنبالم و بعدش با هم میرفتیم توت فرنگی میشستیم آبمیوه خنک میخوردیم و دست تو دست همدیگه مرکز خرید ونک رو متر میکردیم. راستی چرا من اون روزها نفهمیدم که دل آدمها مهمتره از ظاهرشون؟! چرا نفهمیدم که یه روزی میزنن توت فرنگی رو خراب میکنن و دیگه حتی آرشی هم در کار نیست که باهاش برم مرکز خرید رو متر کنم؟!
الان سالهاست که تصویر خودم در حالت خوشبختی برام شده یه خاطره غبار گرفته خیلی خیلی دور. خیلی وقتها به این فکر کردم که سراغ آرش رو بگیرم. نه اینکه دوباره شروع کنیم. فقط بشینیم با هم حرف بزنیم. من یه معذرت خواهی گنده به آرش بدهکارم. و آرش یه توضیح قانع کننده از من طلبکاره. اما بعدش پشیمون میشم. تا آخرایی هم که ایران بودم آرش هر از گاهی جلوم سبز میشد. رو در رو شدنمون همیشه برای من بینهایت دردناک بود. با هم حرف نمیزدیم ولی توی نگاهش یه چیزی بود که هنوزم آزارم میده. گاهی اوقات به خودم میگم اصلا شاید بعد از اینهمه سال که ندیدتم، کلا فراموشم کرده، اونوقت من یه کاره پاشم برم چی بگم بهش؟! برم بگم معذرت میخوام؟! برم بگم خام بودم اون موقع ها؟! برم بگم سلام، من اومدم دوباره داغ دلت رو تازه کنم؟!
نمیدونم... دلم میخواد یه روزی بیاد که توش من یه دختر ساده باشم، با یه دل شاد. شاد که میگم از این شادایی که توی خلوت هم شادن و راضی، بدون اینکه  خودشونم متوجه باشن. و دلم میخواد یه روزی بیاد که آرش جلوی پای من سبز بشه، اما نگاهش دیگه درد نداشته باشه. یه روزی که دیگه باری روی دوشم سنگینی نکنه. و این خیلی دردناکه که میدونم اون روز هرگز نمیاد و من باید با دردهام اینقدر توی خالیِ زمان زندگی کنم تا بمیرم...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

فریادمان را بر سر سیستم قضایی بزنیم! آمنه هم یک انسان است، مثل همه ما، نه کمتر و نه بیشتر

بعضی از اخبار هستند که بیقرار نوشتنم میکنن. مثل اخبار مربوط به آمنه و حکم دادگاه مبنی بر اسید پاشی برای قصاص. اولین واکنش من در برابر این خبر حیرت بود و ناباوری. درسته که از نظر من سیستم حقوقی و قضایی حاکم در ایران دچار نارسایی های بنیادین هست، ولی باز هم برای من قابل پذیرش نبود که دادگاهی با تکیه بر سیستم حقوقی و قضایی حاکم واقعا دست به صدور همچنین حکمی زده باشه. به عبارت ساده تر، در باور من نمیگنجید که انسانی بتونه در پناه قانون و با حضور مجریان قانون و کادر پزشکی و بصورت کاملا آگاهانه و برنامه ریزی شده به صورت یک انسان دیگه اسید بپاشه. وقتی از صحت اخبار اطمینان پیدا کردم، حیرت و ناباوری کم کم جای خودشون رو با خشم عوض کردن. خشم نسبت به سیستم قضایی و خشم نسبت به آمنه. منِ خشمگین بدون هیچ ملاحظه ای انتظار داشتم در شرایطی که فرشته عدالت رای به شیطان صفتی داده، آمنه در برابر صدور و اجرای حکم ابراز نارضایتی کنه و برای حفظ انسانیت خودش هم که شده، ببخشه و تصمیم به عفو بگیره. اما بر خلاف انتظارم این اتفاقی بود که نیفتاد.
کم کم با خوندن نوشته ها و گزارشهای مختلف عصبانیتم فروکش کرد و تونستم از دید دیگه ای به قضایا نگاه کنم و اینجا بود که متوجه شدم آمنه در فرایندی قرار گرفته که خواسته یا ناخواسته قربانی بوده و قربانی هست و قربانی خواهد بود، اون هم نه صرفا به واسطه اسید پاشی.
چرایی قرار گرفتن آمنه در این فرآیند رو میشه در سایه فرهنگ مرد سالارانه حاکم بر جامعه جستجو کرد. فرهنگی که به مردها حق مالکیت بر زن رو میده و همزمان از زنها حق "نه" گفتن به مرد رو سلب میکنه. فرهنگی که برای آدم کردن پسرها، به راحتی آب خوردن "زن دادن" رو تجویز میکنه، و فرهنگی که زن رو تا حد یک شی و یک مفعولِ صرف پایین میاره. تجلی این فرهنگ رو میشه به روشنی در گفتار مادر مجرم دید که بعد از همه این داستانها در کمال بی شرمی پیشنهاد داده آمنه با پسرش ازدواج کنه تا پسرش هر روز آمنه رو ببینه و رنج ببره از بلایی که به سر معشوق خودش اوورده و همزمان برای تامین مخارج درمان آمنه تلاش کنه!(+)
و در ادامه این روند، دستگاه بی کفایت قضایی با صدور حکمی ناعادلانه بار سنگین مجازات عادلانه مجرم رو از دوش خودش برداشته و بر گردن آمنه گذاشته. من عمیقا باور دارم که دستگاه قضایی با صدور این حکم آمنه رو عملا در جایگاه بازنده-بازنده قرار داده. به عبارت دیگه، با این توپی که دستگاه قضایی از زمین خودش به دامن پردرد آمنه انداخته، آمنه دو تا انتخاب بیشتر نداره: یا بعد از هفت سال زندگی جهنمی و با چشم پوشی از حقی که براش در نظر گرفته شده و با صرفنظر کردن از قصاص، شاهد آزاد شدن مجرم باشه، و یا اینکه "برای تادیب جامعه" -البته به شیوای کاملا قرون وسطایی- پا روی اخلاق و انسانیت بذاره و قصاص رو خواهان بشه.

ای کاش میشد کمکی کرد. ای کاش میشد فریاد زد که با این حکم حماقت بارِ ناعادلانه، یک مجرم رو در حد یک قربانی و یک شهیدِ زنده ترفیع درجه ندید! ای کاش میشد در اعتراض به عرف اجتماعی غالب در ایران، در برابر جامعه و در پاسخ به خواهر آمنه(+) که اظهار میکنه: 
آمنه قوی است؛ بسیار قوی. جلوی ما نه گریه کرد نه ناله، نه شکایت. همیشه به همه دلداری داد... صبحی که پلک آمنه افتاده بود و چشم سوخته بیرون مانده بود (...) چه خوب که آمنه نبود تا گریه دسته جمعی ما چهار خواهر و برادر را ببیند. او رفته بود برای پانسمان و بعد از آن گریه بود که ما قول دادیم جلوی آمنه صبور باشیم و او را بخندانیم و امیدوار کنیم .
با صدایی بلند و رسا فریاد کرد که "قوی" بودن و "سکوت" کردن -اونهم در چنین شرایط اسفباری- نمیتونه و نباید به مثابه نوعی فضیلت قلمداد بشه! که ابراز احساسات و اعلام همدردی خوانواده فرد آسیب دیده در حضور اون فرد با صدایی کاملا بلند نه تنها ناپسند نیست، بلکه به مرور زمان به التیام درد و رنج فرد آسیب دیده و همینطور سایر اعضای خوانواده اش کمک شایانی میکنه. که بعد از به وقوع پیوستن چنین حوادثی، باید درباره اش با فرد آسیب دیده حرف زد و از این طریق بهش فرصتی داد که بتونه دردهاش رو در قالب کلمات از توی سینه اش بیرون بریزه. که حمایت و درمان روحی و عاطفی و ارایه خدمات مشاوره ای به فرد آسیب دیده، درست به اندازه حمایت و درمان جسمانی اهمیت داره. که نباید به این راحتی و با صدور یک حکم احمقانه، یک قربانی رو به هیبت یه هیولا دراوورد و در برابر از یک مجرم موجودی ترحم برانگیز ساخت.
ای کاش بیش از این آمنه رو به محکمه نبریم. ای کاش فریادمان رو بر سر سیستم قضایی بزنیم. ای کاش به خودمون یادآوری کنیم که آمنه "فرشته" نیست. که آمنه هم یک انسان است، مثل همه ما، نه کمتر و نه بیشتر.



۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

سبکبار

دیروز شاخ فیل رو شکستم. دل و روده اتاقمو ریختم بیرون و دوباره جمع کردم. الان توی اتاقم انبوهی کیسه و ساک خرید و کارتن جمع شده. به عبارت دقیقتر 8 تا، البته بدون احتساب اون دو تا کیسه داخل سطل زباله.  
کاغذها رو جا دادم توی ساک خریدی که از همه بزرگتره، شیشه خالی هایی که گرویی دارن رو توی یه ساک خریدی که کوچیکتره و شیشه هایی که گرویی ندارن و شیشه شکسته هایی که باید دور انداخته بشن رو هم جداگانه کارتن کردم. لباسایی که دیگه نمیپوشم ولی هنوز قابل استفاده هستن، شدن یک کیسه بزرگ که باید ببرم بندازمشون توی صندوق صلیب سرخ که مخصوص جمع آوری لباس های دست دوم هستش. یه کیسه گیاهای گلدونام شدن که دیگه خیلی وقته مریض و پژمرده بودن و با دیدنشون همش احساس گناه میکردم که نتونستم ازشون به خوبی مراقبت کنم. یه کیسه لباس کهنه ها و حوله حمومی که الان نمیدونم چند ساله دارم میپوشمش. دو تا کیسه بزرگ هم زباله های قابل بازیافت و ظرفهای پلاستیکی قدیمی. تازه وسایل برقی ای که درست کار نمیکنند یا کاملا خراب شدند رو هنوز بسته بندی نکردم، چون که قبلش باید زنگ بزنم به این شرکتهای بازیافت که آدرس بدم و نوبت بگیرم برای بیرون گذاشتنشون. 
راستش خودمم باورم نمیشد که توی اتاقم اینهمه چیزای به درد نخور تلنبار شده باشه. به درد نخور که میگم یعنی بلا استفاده. یعنی اون لباس نویی که یک ساله گوشه کمد جا خوش کرده بدون اینکه حتی یکبار پوشیده باشمش، یا اون ظرف در دار پلاستیکی که شیش ماهه دلم نیومده توش خوراکی بریزم از بس رنگ و رو رفته شده، یا اون جاشمعی پایه دار خوشگلی که کادو گرفته بودم و در اثر یه بی احتیاطی پایه اش شکست و الان چند وقته گذاشتمش کنار تا یه روزی برم چسب شیشه بخرم و دوباره درستش کنم، یا بسته بندیهای مقوایی وسایل خونه ای که سه سال پیش خریدم و دیگه حتی گارانتیشون هم تموم شده و چیزهایی از این دست.
البته باید اعتراف کنم که کار سختی بود. یعنی در نگاه اول خیلی از چیزها "یه روزی" ممکن بود که استفاده ای ازشون بشه و بعضی چیزها هم مثل حوله حمومم که عاشقش بودم ماههاس که قرار بوده "یه روزی" با یه دونه نو تر و بهتر جایگزین بشن. اما خب خسته شدم از بس منتظر اون "یه روزی" کذایی موندم که هیچوقتم نمیاد. اصلا اون "یه روزی" همین امروزه. همین امروز که  به هیچ کدومشون نیاز ندارم و دلم میخواد سبکبار باشم.
ای کاش میشد همین کار رو با کل زندگی کرد. یعنی کل سوراخ سنبه های زندگی رو ریخت بیرون و بعد اون قسمتای زاید دردناک و یا کهنه و یا به درد نخورش رو جدا کرد و بسته بندی کرد و برد انداخت توی سطل زباله انداخت. ای کاش سبکبار شدن به مفهوم واقعی هم ظرف مدت یک روز امکان پذیر بود.
هی روزگااااااااار

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

یه روز خوب میاد...

امروز روز خوبی بود. بینهایت خوب. نمره قبولی یکی از امتحانامو گرفتم، حقوق ماه پیشم بالاخره اومد به حسابم و در کمال ناباوری موفق شدم از بانک یه اعتبار بگیرم که راحت کفاف یک سال زندگیم رو میده. امروز بعد از کلاس با پولی که توی جیبم بود اول همه یه بلوز سرمه ای کتون خوشگل خریدم که دو هفته اس چشمم دنبالش بود، بعدش بیرون یه دل سیر غذا خوردم، بعدش یه دونه چتر گرفتم به جای چتری که یک ماهه ندارم، و دست آخرم یه جفت کفش خریدم خیلی خیلی خوشگل. آخر هفته هم میرم مسافرت. الانم چون از صبح تا حالا روی پا بودم، دارم میمیرم از خستگی ولی به زور بیدار موندم که قبل از خواب اینها رو بنویسم اینجا. راستش فکر کردم این نامردیه که وقت نداری اومدم هی یه خط درمیون اینجا نک و ناله زدم، اونوقت حالا که اوضاع دوباره روبه راه شده به روی خودم نیارم. برای تک تک اونهایی که یه روزی این پست رو میخونن آروزهای خوب خوب دارم. آرزوی اینکه شبی براشون توی راه باشه که توش مثل امشب من سرشون رو راحت بذارن روی بالش و بدون دغدغه فردا راحت به خواب برن.

۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

من، گداهه، و هیولاهه


هوا عالی بود امروز. سر ظهر و توی فاصله بین کلاسها توی مرکز شهر نشسته بودم پای یه درختی داشتم با ولع یه پرس کوچیک میگو سوخاری میخوردم که اتفاق افتاد. یکی از گداهای انگشت شمار شهرمون اومد ایستاد بالای سرم و بهم روزنامه تعارف کرد که ازش بخرم. خیلی گشنه بودم. خیلی خیلی خیلی. بعد از یکی دو ماه دلم رو زده بودم به دریا و میگو سوخاری خریده بودم. سرم رو تکون دادم که یعنی نه. گداهه رو میشناسم. خیلی پررو و پرچونه اس. به جای اینکه بذاره بره، همونطوری مثل مگس سمج صاف بالای سرم وایستاد و در حالی که لقمه های من رو میشمرد گفت "هوممممم، به به، نوش جونت باشه!" یه جوری که انگار پول این وعده غذایی از جیب اون رفته. انگار که من دارم سهم اون رو میخورم. قاط زدم. الان دو سه ماهه که وضعیت مالیم به شدت خرابه ولی غرورم اجازه نمیده که حتی از خوانواده ام تقاضای پشتیبانی کنم. بیمه گرون شده. شارژ ساختمون گرون شده. به خاطر اشکالی که در سیستم پیش اومده، کارفرما هنوز موفق نشده حقوق ماه پیشم رو به حسابم واریز کنه. موبایلم ماه پیش واسه خودش هی ذارت و ذورت واسه خودش وصل شده به اینترنت و یه قبض 115 یورویی گذاشته رو دستم که بعد از کلی تلفن بازی موفق شدم برسونمش به 45 یورو، و ناراحت کننده تر از همه اینکه چون نداشتم ده یورو پول ویزیت دکتر بدم، نوبتم رو از دست دادم و از هفته پیش تا حالا بدون دارو موندم. اونوقت این یارو بی خبر از همه اینها و فقط رو حساب اینکه سر و لباسم مرتبه و کیفم مال مکسه و عینکم مال فسیل و دارم میگو سوخاری میخورم، به خودش اجازه میده که از من طلبکار باشه. نمیتونستم بی تفاوت بمونم. دست از خوردن کشیدم و توی چشش خیره شدم و گفتم "خب؟!" گردنش رو کج کرد و گفت "خب میشه یه کمک کوچیک به من بکنید؟! پول خردی چیزی..." خیلی عصبانی بودم.  با لحنی که ازش نفرت میبارید و برای خودم هم ناآشنا بود گفتم "متاسفم، ولی اگه پول میخوای برو کار کن! منم میرم سخت کار میکنم که بتونم پول دربیارم، اونهم خیلی سخت!". گداهه همونطور که دهنش باز مونده بود راهش رو کشید رفت. بعدش که گداهه رفت تازه به خودم اومدم. من همیشه جواب گداها رو با ملاطفت میدم، حتی اگر هم بهشون کمکی نکنم اما اینبار احساس میکردم که برای دقایقی تبدیل به یک هیولای بی شاخ و دم شده بودم. دلم برای گداهه سوخت. برای خودم. برای هیولای بی شاخ و دمی که تقریبا همیشه مجبوره خودشو زیر پوست من مخفی کنه. بقیه میگوها رو فقط خوردم چون پولشو داده بودم. حالام نشستم سر کلاس و دارم به جای اینکه به درس گوش بدم، وبلاگ مینویسم و به این فکر میکنم که وقتایی که گشنه مه و همینطور وقتایی که از خواب میپرم، تا چه حد میتونم آدم گهی باشم.

۱۳۹۰ فروردین ۱۷, چهارشنبه

۱۳۸۹ اسفند ۲۸, شنبه

اکثر وبلاگهایی که دنبالشون میکنم درباره بهار نوشتن و حال و هوای عید. من حال و هوای عید ندارم اما. نه سفره ای چیندم و نه چیزی. فردا شب رو میرم پیش بقیه اعضای خوانواده ام که اینجا هستن و با اونها جشن میگیرم. دروغ چرا، اگر مساله نیازم به پول عیدانه نبود، نمیرفتم و میگرفتم واسه خودم میخوابیدم. راستش خودم هم فکر نمیکردم که یه روزی دیگه واسه اومدن نوروز شوق و ذوق نداشته باشم و خب الان که بهش فکر میکنم به این نتیجه میرسم که اون شوق و ذوقی که قبلنا داشتم هم به احتمال زیاد مال خودم نبوده، بلکه از محیط بهم میرسیده.
دلم خیلی میخواد بدونم که الان خونه خودمون بدون من چه حال و هوایی داره. تهران که بودم خیلی سال بود که چیدن سفره هفت سین افتاده بود گردن من. مادرم از وقتی که برادرم رو توی جنگ از دست دادیم دیگه هفت سین نچیند. قبل از عید خونه تکونی میکرد و شیرینی میخرید و از بانک پول نو میگرفت برای لای قرآن و از گلفروشی پایین میدون کلانتری دو تا گلدون صورتی گل که فقط میدونم سینریا نبودن، یکی برای خونه و یکی برای سر خاک برادرم. 
شاید هشت نه سال بعد از ازدست دادن برادرم بود که برای اولین بار دوباره خونه ما رنگ و روی سفره هفت سین رو به خودش دید. یه روز مونده به عید با گریه و زاری مادرم رو وادار کردم که بریم سبزه و ماهی بخریم و چند ساعت مونده به عید خودم تنهایی هفت سین رو روی کوچکترین میزی که توی خونه داشتیم و مادرم اجازه اش رو داده بود، چیدم. پدرم به شدت مریض بود و توی تختش بی حال افتاده بود و مادرم همه اش چپ چپ به هفت سین نگاه میکرد. 
برای تحویل سال همه بچه ها با خوانواده شون خونه ما بودند. هر کسی که از در میومد تو نگاهش با ناباوری به سفره هفت سین خیره میموند و بعد میدرخشید از خوشی. نزدیکای سال تحویل که شد پدرم رو از اتاقش اووردیم بیرون و روی یه مبل نشوندیمش. میتونستم ببینم که چشمای پدرم با دیدن سفره هفت سین قرمز شدند. مادرم کم کم یخش باز شد. بچه هاش همه از دیدن سفره هفت سین توی خونه پدر و مادرشون بعد از اونهمه سال خوشحال بودن. سفره هفت سین بوی زندگی میداد. من بیشتر از همه راضی بودم. اون روزها نمیدونستم درد چیه. نمیدونستم مرگ یه عزیز چطور میتونه کمر آدم رو برای همیشه خم کنه. نمیدونستم که سفره هفت سین بدون در کنار داشتن عزیزی، میتونه خنجری بشه و صاف بره توی قلب آدم. بچه بودم اونروزها. به عکسهای موقع سال تحویل اونسال که نگاه میکنم همه دارن پای اون هفت سین کوچولوی بی ریخت میدرخشن از خوشی و این وسط فقط نگاه پدر و مادرم هست که علی رغم لبخند کجکی روی لبهاشون، به شکل محسوسی غمگینه و خالی از زندگی.

۱۳۸۹ اسفند ۲۶, پنجشنبه

نمیدونم که دارم کار درستی میکنم دارم یا نه.
دختر دوستم 16 سالشه و با مادرش که دوست من باشه همش جنگ و دعوا دارن. 
دوستم دخترش رو خیلی دوست داره. دوستم یه زن محجبه 36 ساله ترکیه ای هست که داره دکترای اسلام شناسی میگیره. دوستم 19 سالش که بوده یه ازدواج سنتی کرده و 20 سالش بوده که بچه دار شده و 21 سالش بوده که طلاق گرفته چون شوهر سنتیش حاضر نمیشده با ادامه تحصیل زنش کنار بیاد. دوستم بعد از طلاق خیلی سختی کشیده. نه پدری بالای سرش بوده و نه برادری. خودش کار کرده و درس خونده. الانم 9 ساله که آلمان زندگی میکنه. دوستم آلمان که اومده نه کسی رو اینجا داشته و نه پولی و نه امکاناتی. دوستم شبا کار کرده و روزها درس خونده. دوستم خیلی آدم قابل احترامیه. دوستم با ماها میاد مهمونی و میشینه میگه و میخنده و از اینکه ماها مشروب میخوریم ناراحت نمیشه. دوستم تنها مسلمونیه که میدونه من دیگه به خدا اعتقادی ندارم و سعی نمیکنه به راه راست هدایتم کنه و یا منو قانع کنه که دوباره ایمان بیارم. در یک کلام دوستم زن ماهیه.
دختر دوستم یه دختر 16 ساله اس که توی خونه پدربزرگ پدریش در استانبول بزرگ شده. الان 5 ساله که اومده پیش مامانش آلمان زندگی میکنه و مدرسه میره. دختر دوستم اصلا از اینکه مادرش یه زن مستقله و داره دکترا میگیره احساس سربلندی نمیکنه. همکلاسیهای ترک دختر دوستم موجودات رذلی هستن که اونو به خاطر داشتن مادری که برای ادامه تحصیل با داشتن یه بچه طلاق گرفته و تک و تنها پاشده اومده آلمان برای ادامه تحصیل و تمام این مدت رو مستقلانه زندگی کرده و به راحتی با آلمانیها دوست شده و نشست و برخواست داره و توی محله های ترک نشین زندگی نمیکنه و توی اجتماعات بسته زنهای ترک شرکت نمیکنه، تمسخر میکنن. دختر دوستم ساده اس. دختر دوستم بینهایت ساده اس. دختر دوستم نمیفهمه که دخترهای دیگه چقدر بهش حسادت میکنن.  دختر دوستم متوجه نمیشه که مادرش چقدر زن محکمیه. دختر دوستم این روزها به شدت افسرده اس و پرخاشگر.
فردا قرار گذاشتم که بعد از امتحان باهاش برم سینما. یه فیلم طنز هست درباره ترکیه ای هایی که در آلمان زندگی میکنن که قرار شده بریم ببینیم. دوستم نمیاد برای اینکه شبانه روز داره روی تز دکتراش کار میکنه. من این ماه دوباره پول کم اووردم. الان تو چت دختره گفت بریم فلان سینما. تو نت نگاه کردم دیدم یک و نیم یورو گرونتره بلیطش. بهش گفتم بهمان سینما هم این فیلم رو داره. در جواب گفت که اخه کنار فلان سینما یه رستوران پاکستانی هست که مامانش خیلی از غذاهاش تعریف کرده. نتونستم بهش نه بگم. دلم میخواد یه کاری کنم که خوشحال بشه. که باهام احساس صمیمیت کنه. که برام حرف بزنه تا منم براش حرف بزنم. تا کمکش کنم.
دیروز یه بلوز نخی خوشگل خریدم 15 یورو. الان دوباره نگاهش کردم. فردا هیچی پول نخوام 15 یورو رو راحت میخوام برای سینما و غذا. کل پولی که توی کیف پولم مونده برای این ماه هشت یورو و پنجاه و شیش سنته دقیقا. البته 7 یورو هم توی حسابم دارم که از خودپرداز نمیتونم بگیرمش و یا باید برم از باجه بگیرمش و یا اینکه برای خرید با کارت بپردازم. بلوز رو با قبضش گذاشتم توی کیفم که فردا ببرم پسش بدم. دلم نمیخواد از خوانواده ام تقاضای پول کنم. از وقتی که سر کار میرم دیگه ازشون پول نگرفتم. یکشنبه شب حتما بهم عیدی میدن. یعنی تا حالا که اینطور بوده و الانم امیدوارم که مثل هر سال بهم پول نقد بدن و امیدوارم که بتونم به دختر دوستم بگم که چه مادر فوق العاده ای داره، بدون اینکه احساس کنه میخوام نصیحتش کنم. نمیدونم که اصلا کاری که میکنم درسته یا غلط؟ نمیدونم که اصلا این اجازه رو دارم که در جایگاه یک دوست در رابطه مادر و فرزندی دخالت کنم یا نه؟ نمیدونم که فردا روز خوبی میشه یا نه...

۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه

هیچی منو انداره استرس امتحان دیوونه نمیکنه. الان دیوونه ام. دلم پسرک رو میخواد و اینجا مینویسم تا بهش اس ام اس ندم. خدایی در طول مدت این سه سال و اندی سال آشناییمون، بیشتر از اینکه باهاش دوست باشم، باهاش قهر بودم. البته خیلی هم الکی نبوده قهر کردن هام. یکسری هاش رو اینجا نمیتونم بنویسم. ولی مثلا همیشه یکیش این بوده که ته ریش میذاره، یا چه میدونم، مثل دودکش سیگار میکشه. بعدشم اینکه دوست ندارم باهاش مهمونی برم یا به دوستام نشونش بدم. بعدشم اینکه زود دلمو میزنه. بعدش اینکه هر کاری که دلش بخواد میکنه و جلودارش نمیتونم بشم هیچ رقم. 
دلم براش تنگ شده. آغوشش امن ترین آغوش دنیاس برام. خیلی آدم با مرامیه. نمیدونم چی کار کنم. الان دلم میخوادش ولی صد در صد مطمینم با تموم شدن امتحانا دوباره ازش سیر میشم و فراری و خب اونموقع سخت میپذیره که بره. که ولم کنه. که راحتم بذاره. که رهام کنه. و برای منم سخته اینقدر جواب تلفنش رو ندم و در رو براش باز نکنم و سر قرار بکارمش تا اینکه کم کم نا امید بشه. ای کاش اینقدر رام من نبود. ای کاش اینقدر سریع برنمیگشت. من آدم خودخواهیم. من آدم بی وجدانیم. من آدم بی عاطفه ایم. رابطه ما یه رابطه بیماره. از طرف خودم میدونم که فقط نیازه و از طرف اون یه چیزیه بین عشق و عطش در حال نوسان...
در درونم مبارزه سختی در گرفته. خود منطقیم میگه به چی فکر میکنی؟! پسرک خودش عقل داره. خودش شعور داره. خودش اختیار داره. خودش قدرت تصمیم گیری داره. خودش دیگه به خوبی تو رو و ذات تو رو شناخته. میتونه نیاد. میتونه یکبار برای همیشه ترکت کنه. تو به فکر خودت باش. تو فقط براش اس ام اس بده و تصمیم گیری رو بذار به عهده خودش.  خود عاطفیم اما میگه نکن اینکارو. گناه داره. اون عاشقه که نمیفهمه. اون عاشقه که کوره. اون عاشقه که از در بیرونش میکنی، دوباره دنبال یه فرصتی میگرده که از پنجره بیاد تو، تو که عشق کورت نکرده نکن اینکارو. تو که خودت عاشق بودی و ضربه خوردی، اینطور بازیش نده. اینطور سواستفاده نکن ازش... و من حالم از خودم به هم میخوره چون میدونم که معمولا توی اینجور جدالهای درونی اون خود منطقیمه که زورش میچربه، چون که منافع داره برام، چون که خودخواهم.

۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

8 مارس

امروز توی شهر راه که میرفتم با بغض بود و با چشمایی پر از اشک. هوا آفتابی بود و مردم آفتاب ندیده این دیار مثل مور و ملخ ریخته بودن بیرون. همه چی آروم بود و قشنگ. شاید اگر روز زن نبود، من کمتر یاد ایران می افتادم و یاد آدمهاش.
حرف توی دلم زیاده، خیلی زیاد، ولی دست و دلم به نوشتن نمیره. مثل پارسال این شعر زیبای خانم سعاد الصباح رو تقدیم میکنم به همه زنهایی که فقط و فقط به خاطر زن بودنشون، ناخواسته اسیر تبعیض هستن...


دموکراسی این نیست 
که مرد درباره سیاست نظر دهد
بدون آنکه مورد تعرض قرار گیرد

دموکراسی این است
که زن بتواند درباره عشق اظهار نظر کند
بی آنکه به قتل برسد...

خاطرخواهی های من (1)

خواهرم دوران دانشگاه یه همکلاسی داشت که من خاطرخواهش بودم. بعد اون خاطرخواه خواهرم بود و خواهرم هم خاطرخواه هیچ کس.  پسره آدم خاصی بود. با ذوق و باهنر بود و خوش طبع و اهل عرفان. ساز که میزد با صداش میرفتی روی ابرا و خطاطی که میکرد دلت میخواست دیگه چشم ازش برنداری. من اونموقع ها راهنمایی بودم. یعنی برای این حرفها هنوز دهنم به شدت بوی شیر میداد. خواهرم گاهی که اکیپی میرفتن بیرون، من رو هم همراهشون میبرد و بعد من به محض دیدن پسره، از یه دختر پرحرف پرانرژی بازیگوش، تبدیل میشدم به یه موجود نامریی. پسره سیبیل داشت، مدل توده ای و سرش هم کچل بود. از خواهرم که خواستگاری کرد، داشتم از غصه دق میکردم. خواهرم اما، مثل من عاشق نبود. به خاطر سیبیلهای پسره و به خاطر کله کچلش، دست رد زد به سینه اش و بعدترها شد زن یکی از خواستگارهاش که دست برقضا هم کچل بود و هم سیبیلو.  پسره هم بعد از ازدواج خواهرم، رفت خیلی بی سر و صدا با یکی از دخترهای اکیپشون، که از قضا سخت هم خاطرخواه پسره بود، ازدواج کرد و به این ترتیب همه یه جورایی در عین به کام رسیدن، ناکام موندن.
تصمیم دارم ایندفعه که خواهرم رو دیدم براش اعتراف کنم که یه زمانی خاطرخواه اون همکلاسی سیبیلوی کچلش بودم. فکر کنم بعدش دوتایی روده بر بشیم از خنده. میتونم شرط ببندم که تا حالا هیچ وقت حتی به ذهن خواهرم هم خطور نکرده که من میتونستم توی اون سن و سال خاطرخواه کسی بوده باشم، اونم نه هرکسی، که همچون آدم خاصی.

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

این پاشنه های جادویی

مادر من هیچوقت اهل ادا اطوار نبوده و هیچ کفش بالای پاشنه چهار سانتی ای هم نداشته. اینکه میگم اهل ادا اطوار نبوده واسه اینه که ده-دوازده سال به اینطرف توسط من در یک اقدام انقلابی به راه راست هدایت شد، و از اون به بعد دیگه مرتب به قِر و فِرش میرسه. هرچند که کفش پاشنه بلند هنوز هم نه میخره و نه میپوشه.
طبیعتا من هم تا همین یکی-دو سال پیش مثل مادرم کفش پاشنه بلند پوشیدن بلد نبودم. شاید یکی دوجفت کفش پاشنه چهار سانتی داشتم، اونم مخصوص عروسی و مهمونیهای رسمی. اما الان یه یکی-دو سالی میشه که به خریدن و پوشیدن کفش پاشنه بلند علاقه مند شدم. راستش کفش پاشنه بلند که میپوشم، انگار راستی راستی قد میکشم. اعتماد به نفسم میره بالا و حس میکنم که از پس هر کاری برمیام. درست انگار که توی پاشنه کفشها یه نیروی جادویی ای پنهان شده که با پوشیدنشون به من منتقل میشه. دامن هم جدیدا برام همین حکم رو پیدا کرده. یعنی طوری که دیگه وقتایی که یه قرار مهمی دارم و یا یه کار مهمی باید انجام بدم، دامن میپوشم با کفش یا چکمه پاشنه بلند و صد البته که تاثیرش روی روند کاریم عالیه. 
مشکلی که هست اما، اینه که من هنوز هم راه رفتن با کفش پاشنه بلند رو به خوبی بلد نیستم. مشکلی که هست اما، اینه که کف پاهام زود خسته و دردناک میشن. مشکلی که هست اما، اینه که تا حالا به دفعات پام توی کفش پاشنه بلند پیچ خورده. مشکلی که هست اما، اینه که یه وقتایی درست وسط خیابون کف پاهام اونقدر زُق زُق میکنه که دلم میخواد کفشهامو دربیارم بگیرم دستم و پابرهنه به مسیرم ادامه بدم. مشکلی که هست اما، اینه که فقط کفشهای درست و حسابی و گرون پام رو نمیزنن و میتونم بپوشمشون. و خب همه اینها مشکلات کمی نیستن.
امروز توی خیابون یه جایی که پاهام داشت از درد میترکید و از اون وقتهایی بود که دلم میخواست وسط خیابون کفشهام رو دربیارم بزنم زیر بغلم و پابرهنه راه بیفتم دنبال کار و زندگیم، هی یاد مادرم افتادم و یاد کفشهای تختش و یاد حجب و حیای بیش از حدش و هی غصه خوردم و هی با خودم فکر کردم که یادم باشه اگر یه روزی دختر دار شدم، حتما بهش یاد بدم که چطوری با کفش پاشنه بلند به راحتی راه بره و چطوری بدون کفش پاشنه بلند هم قدش بلند باشه و هم اعتماد به نفسش زیاد...

۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

حال خوشی ندارم این روزها. هنوز هم وقتی دهنم رو باز میکنم و مخصوصا وقتی که میخوام چیزی بخورم، فکم به شدت درد میگیره، اینقدر که در طول این مدت ناخودآگاه دندونهام رو به هم ساییدم و روی هم فشارشون دادم. از دوشنبه هفته پیش تا حالا تلفنها و پیامهای دوستام رو بی پاسخ گذاشتم. نه اینکه نخواسته باشم جوابشون رو بدم، بلکه نتونستم، بلکه حوصله اش رو نداشتم. دلم مقادیر زیادی مرگ میخواد و آرامش. خودم هم دقیقا نمیدونم چرا. بقیه هم مسلما نمیتونن بفهمن، فقط ممکنه که پیش خودشون فکر کنن خوشی زیادی زده زیر دلم لابد...
امشب فیلم The King`s Speech رو توی سینما دیدم. توی یکی از دیالوگهای فیلم شاهزاده بِرِتی بعد از مرگ پدرش به لاینر میگه "میدونید لاینر، شما اولین شهروند عادی ای هستید که من تا حالا باهاش بصورت حقیقی گپ زدم. وقتایی که در حال عبور از شهر هستم و میبینم که مردم عادی چطور بهم خیره شدن، این نکته باعث تاثرم میشه که چقدر کم من از زندگی اونها میدونم و چقدر کم اونها از زندگی من..." یا یه چیزی تو همین مایه ها. به نظرم محشر بود این دیالوگ.



۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

خیلی دور، خیلی نزدیک...


من راه رفتن توی قبرستون رو دوست دارم. البته نه توی قبرستونهای بزرگ و درندشتی مثل بهشت زهرا، بلکه توی قبرستونهای جمع و جور و نقلی ای نظیر اونچه که توی روستاها مرسوم هست و یا مثل قبرستونهای اینجا.
راه رفتن توی قبرستون یه حس جالبیه. راه رفتن بین قبرهایی که توی هر کدومش یک دنیا خاطره دفن شده و یک دنیا زندگی.
به نظر من توی سکوتِ یک قبرستون حرفهایی برای شنیدن هست، که هیچ کجای دیگه این دنیا نیست. 
به نظر من بد نیست آدمها فارغ از اعتقاداتشون چند وقت یکبار تنهایی برن یه پنج دقیقه ای توی یه قبرستونی و یک کمی با خودشون خلوت کنن. خود من چند وقت یکبار این کار رو میکنم. میرم یه قبرستون باصفا یه کم راه میرم و اگر حسش باشه یه سیگاری هم دود میکنم.
امروز که رفته بودم توی قبرستون الکی راه میرفتم با خودم فکر کردم ای کاش میشد یکی دست خامنه ای رو بگیره و پنج دقیقه ببرتش توی یه قبرستونی بچرخونتش. بهش قبرها رو نشون بده. بهش آخر و عاقبت همه آدمها رو نشون بده.
راستش من عمیقا باور دارم که مشکل همچین آدمهایی اینه که کلا مرگ رو نمیبینن، که زور و زر کورشون کرده، اونهم به قدری که فراموش کردن هر کاره ای که باشی و هر قدر هم که ثروت و قدرت داشته باشی،  بالاخره یه روزی میاد که تموم میشی. که میمیری. که به قول قدیمیها میری توی یه وجب جا میخوابی.
به باور من این آدمها اگر هفته ای فقط پنج دقیقه از وقتشون رو به قدم زدن توی یه قبرستون اختصاص میدادن، اونوقت میفهمیدن که مرگ اونقدرها هم دور نیست. اونوقت دیگه اینقدر از انسانیت به دور نمیشدن، اینقدر حیوون صفت و بی وجدان و بی صفت نمیشدن، اینقدر راحت خون یک ملت رو توی شیشه نمیکردن...

۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

اگر بخوایم چیزی رو عوض کنیم، به یه گردان آدم زنده بیدار و هشیار احتیاج داریم، نه به یه گورستان قهرمان خفته در خاک

دارم خفه میشم لعنتیا. هیشکی هم نیست که کمکم کنه. از دیروز اینقدر که دندونامو به هم فشار دادم فکم درد گرفته. در حدی که فقط نوشیدنی میتونم زهر مار کنم و چیزی نمیتونم بجوم، حالا فارغ از اینکه اصلا میلش هست یا نه. اونوقت الان بچه ها برداشتن لینک دادن به صفحه فیس بوک محمد مختاری که روز 10 فوریه ساعت 10:41pm برداشته نوشته "خدایا ایستاده مردن را نصیبم کن که از نشسته زیستن در ذلت خسته ام" و 5 نفر هم لایک زدن براش...
آخه لعنتیا من الان این وقت شب توی این خاک غریب چه گهی بخورم؟! این غصه رو کجای دلم بذارم؟! خشمم رو چطوری خالی کنم؟! آخه من که دارم میمیرم. دارم دق میکنم. پسره خواهر داره، برادر داره، پدر داره، وعکس همه اینها توی صفحه شه. ویران شدم. نابود شدم. من به هیشکی نگفتم برو تظاهرات ولی برای پستهای دوستام درباره 25 بهمن لایک زدم... همه شون صحیح و سلامت رفتن و برگشتن، ولی از وقتی صفحه فیس بوک این پسر رو دیدم دارم دیوونه میشم... اگر یکی از همون دوستای جون جونیم که پای پستاش لایک زده بودم و توی دلم براش هورا کشیده بودم، اگه دقیقا الان یکی از همونا جای این پسر بود، اونوقت چه حالی بهم دست میداد واسه خاطر لایکهایی که توی فیس بوکش زدم و هوراهایی که توی دلم کشیدم؟!
اخ که دلم میخواد بالا بیارم روی این دنیای کثافت، روی این دنیای آشغال، روی این دنیای گُهِ گُهِ گُه... آخ که دیگه نمیدونم چی درسته، چی غلط، دیگه نمیدونم چی خوبه چی بد، دیگه نمیدونم چی زشته چی زیبا...
به نظرم همه اونهایی که موقع شنیدن اینجور اخبار میگن ازادی هزینه داره، یا دلشون و روحشون از سنگه و یا اینکه تا حالا داغ عزیز ندیدن که بدونن چه دردیه درد فراق، که بدونن چطور از درون میسوزونتت و نابودت میکنه، که بدونن وقتایی که دلت برای عزیزت تنگ میشه و میدونی که دیگه هیچوقت نمیبینیش، چه جزی میزنی توی دل و درون خودت... 
لعنت به این سیاست کثیفی که هر کجای این دنیا که باشی مثل انگل خودشو میچسبونه به زندگیت... لعنت به نفتی که شده مایه بدبختیمون... لعنت به اعتقادی که به اسمش جوونهامون رو سلاخی میکنن...
آهای بچه های گودر، ازتون خواهش میکنم، تمنا میکنم، التماستون میکنم که روحیه شهادت طلبی نندازین توی ذهن همدیگه. همدیگه رو واسه مردن تشویق نکنین. هدفتون از مبارزه زنده موندن باشه و انگیزه تون رسیدن به روزی که توش بتونید اونطور که دوست دارید زندگی کنید. به خدا حیف جوونهامونه. به خدا خوانواده هامون گناه دارن. اگر بخوایم چیزی رو عوض کنیم، به یه گردان آدم زنده بیدار و هشیار احتیاج داریم، نه به یه گورستان قهرمان خفته در خاک.
همین.

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

آدمهای عوضی فیس بوکی

عصبانیم. اینقدر که دلم میخواد اکانت فیس بوکم رو پاک کنم. اینقدر که بعضی از آدمها فهم ندارن. شعور ندارن. درک ندارن.
موقعی که دارن توی یه مجلس کاملا خصوصا عکس دسته جمعی میندازن و تو بنا به هزار و یک دلیلی که خودشون بهتر از تو میدونن، دلت نمیخواد توی عکسهاشون باشی، ناراحت میشن. بهشون برمیخوره. سریع مساله رو شخصی میکنن. حرف از اعتماد میزنن. از سابقه دوستی. از شناخت متقابل. اونوقت بعدن خیلی راحت برمیدارن بدون اجازه قبلی و بدون فکرعکسهایی که تو هم داری توشون زورکی لبخند میزنی رو پابلیش میکنن و به تصویرت  لینک هم میدن...
آدم چی بگه آخه؟!
ای کاش حداقل اینقدر شعور داشتن که دفعه بعدی که دوباره باهاشون توی یه مجلس خصوصی هستی و نمیخوای توی عکسهای دسته جمعیشون حضور داشته باشی، اجبارت نکنن و پای اعتماد و شناخت متقابل رو به میون نکشن...

۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

حالم دیگه داره این پستهایی اخیری که نوشتم به هم میخوره، از این پستهای آبکیِ رمانتیک. یعنی کی میشه امتحانامو بدم، وقت کنم بیام یه دستی به سر و روی وبلاگم بکشم و یه چهارتا پست درست و حسابی بنویسم؟!

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

بی پولی!

ماه پیش بالای هفتاد یورو قبض موبایلم شده. همین الان دیدم. آنلاین. اینقدر ناراحت شدم که دیگه حتی نگاه نکردم ببینم چرا. الانم یه هفته اس که مریضم. دکتر خونگیم رو عوض کردم و دکتر جدیدم یک احمق به تمام عیاره. پول ویزیت و نسخه ام روی همرفته شده پونزده یورو، ولی در طول این یک هفته بالای یکصد یورو هزینه کردم برای داروهای گیاهی و چای و آبنبات و پماد مخصوص سرما خوردگی و سبزیجات و مرغ تازه برای سوپ و میوه و... و هنوزم هیچ خبری از بهبودی نیست که نیست. 
دو تا از دوستای نزدیکم هم توی این ماه تولد دارن و این یعنی اینکه یه چهل پنجاه یورویی هم اینطوری باید پیاده بشم.
کرایه خونه ام یه ده یورویی رفته روش، پول بیمه هم همینطور...
الانم باید برای امتحانا درس بخونم و این یعنی اینکه وقت ندارم واسه آشپزی و باید بیرون از خونه یه چیزی بخرم و بخورم.
توی خیابون که راه میرم همه مغازه ها حراج کردن. از این حراجهای درست و حسابی. اما من نمیرم داخلشون. فقط از بیرون ویترینشون رو یه نگاهی میندازم.
دلم میخواست این ماه برای خودم یه عطر خوب بخرم. هر دو تا عطر قبلیم دارن تموم میشن و این عصبیم میکنه که باید با احتیاط عطر بزنم. اصلا ماه پیش بیشتر کار کردم برای اینکه این ماه پول کافی برای خرید یه عطر درست و حسابی داشته باشم. ولی الان دیگه نمیتونم. 
دلم پول میخواد. پول زیاد. اونقدر که دیگه توی ماه ژانویه به خاطر هفتاد یورو قبض موبایل و یه مریضی کوفتی و ده بیست یورو هزینه اضافی در ماه بایت بیمه و اجاره خونه و کادوی تولد دوستام و غذای حاضری، اینطور غصه دار نشم. اصلا کفش و لباس به جهنم، ولی اونقدر که دلم  هرعطری رو که خواست بتونم بخرم. اونقدر که هی مجبور نباشم بشینم حساب کتاب کنم ببینم تا آخر ماه چقدر پول مونده برام.
ای کاش این ماه زودتر تموم بشه، این ماه بی پولی. بی پولی بده، خیلی بد.