۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه

حالم بده. خیلی بد. آخرین فرزند مادرم هم داره از ایران مهاجرت میکنه. مادر من یه زن 70 ساله ست که به برکت حکومت مزخرف اسلامی، هر کدوم از بچه هاش الان یه گوشه این دنیان.
شبها همش کابوس میبینم. کابوس جنگ. دیشب توی کابوسم همه خوانواده تهران بودن و هواپیماهای آمریکایی داشتن شهر رو بمباران میکردن. کابوس بدی بود.
حالم بیشتر از همه از این مناسبات بهمن ماه به هم میخوره. از اون امام مقوایی با اون وعده وعیدهای پوشالی. اگه 33 سال پیش کسی به خواهر و برادرای جوون و انقلابی من میگفت، از صدقه سر همین حضرت آقا خمینی، روزی خواهد رسید که این آب و خاک حتی برای شماها و امثال شماها هم قابل سکونت نخواهد بود، احتمالا اونها به این پیش بینی تراژیک اونقدر میخندیدن که اشک از چشمهاشون سرازیر بشه.
طنز تلخیه، خیلی تلخ. اما واقعیت داره.
گاهی فکر میکنم که اصلا کل زندگی همینه. طنز تلخی که نه میتونی قورتش بدی و نه میتونی بالا بیاریش...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر