۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

1- آهنگ سوغاتی هایده رو فقط باید عاشقهای دلخسته دلشکسته گوش کنن و باهاش هار هار گریه و زاری کنن؛ مثل من...

2- امروز توی این نیم وجب جا برای برو بچ ایرانی آش رشته درست کرده بودم. یه یه ساعت پیش که میخواستم بخوابم، دیدم بوی پیاز داغ و فیلان و بیسار داره خیلی اذیتم میکنه. پاشدم گشتم از نمیدونم کجا اسفند پیدا کردم و دود دادم. الان بود سیر و پیاز با بوی اسفند قاطی شده و خودمم نمیفهمم این چه کاری بود که کردم. هوا هم همچی تیز و بز سرده. یه چیزی تو مایه های 4-5 درجه زیر صفر. و این یعنی اینکه پنجره رو هم نمیتونم که باز کنم...

3- پسرکی هست که رفیق چندین و چند سالمه. یک هفته اس که از خبر نداشتم. جواب اس ام اس هم نمیداد. حدس میزدم مسافرت کاری خارج از آلمان باشه، ولی همش توی دلم میگفتم "اینم ترکت کرد". امروز(دیروز؟!) عصری دور و بر هفت اینا بود که اس ام اس داد برام. اس ام اسش رو که باز کردم و خوندم که مسافرت بوده و دلش برام تنگ شده و این صحبتها، بی اختیار گریه ام گرفت. این پسرک کسیه که تا حالا صد بار دلش رو شکستم و اگر واقعا هم گذاشته بود رفته بود، هیچ حق نداشتم که تعجب کنم...

4- بصورت پاره وقت میرم سر کار. رئیسم یه زنیکه جادوگره. شبها میاد توی خوابهام و اونها رو تبدیل به کابوس میکنه. اصالتش عربه. پوست زیر دستهاش رو غلفتی میکنه. رفتارش با بقیه به شکل غریبی تحقیر آمیزه. سه تا زن دیگه هم هستن که رئیس بقیه بخشهان و آلمانی هم هستن، اما هر سه تاشون رو که بذاری روی هم به اندازه یکصدم این زنیکه عرب آزار و اذیت ندارن. توی آلمان هیچ چیزی بدتر از کار کردن زیر دست یه رئیس خارجی نیست...

5- وقتهایی که خیلی داغونم، آشپزی یکی از معدود چیزاییه که آرامش میده بهم. اما این رو هیچ کس نمیدونه. یکی از دوستام تهدیدم کرده بود که امروز به جای اینکه برای برو بچ آش درست کنم؛ باید بشینم به درس و زندگیم برسم. دوستم فکر میکنه که من دارم اینطوری خودم رو تجت فشار قرار میدم و برو بچ رو زیادی پررو میکنم، دیگه خبر نداره که داستان از چه قراره. دوستم در مجموع از خیلی چیزها خبر نداره، اما بازم فکر میکنه که بیشتر از من میدونه. دوستم با همه این حرفها بازم دوستمه...

۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

شبها میترسم از خوابیدن. جوری میترسم که تعمدن سعی میکنم از رفتن به رختخواب به هر شکل ممکن فرار کنم. کابوسهای بدی میبینم این روزها. 
هفته پیش توی خواب یکبار دیگه عموم مُرده بود و تمام طول خواب من عذاب میکشیدم از اینکه دیگه نمیتونم عموم رو ببینم و ازش پدرم رو بو بکشم. از خواب که پریدم حال بهتری نداشتم...
دیشب هم توی خواب پدرم رو دیدم. دلم براش به اندازه همه دنیا تنگه. پدرم مریض بود و من نمیدونم واسه خاطر چی اذیتش میکردم. بعد پدرم همونطور که مریض بود دوباره مُرد. توی خواب داشتم دیوونه میشدم. بغض داشت خفه ام میکرد ولی اشکم نمیومد. باز هم از خواب که پریدم حال بهتری نداشتم...
به این نتیجه رسیدم که ای کاش خوابهام یادم نمیموندن. خیلیها رو میشناسم که خوابهاشون اصلن یادشون نمیمونه و یا به قول خودشون خیلی کم پیش میاد که خواب ببینن. الان به همه شون حسودیم میشه...

۱۳۹۱ خرداد ۳۰, سه‌شنبه

درسته که شبها خوابم نمیبره، ولی این دلیل نمیشه اونایی که این مساله رو میدونن ساعت یک نصف شب توی فیس بوک ازم بپرسن "اگر بیداری بیام فلان چیز رو ازت بگیرم؟" و بعدش لابد در انتظار پاسخ من هم باشن.
کاملا جدی!

۱۳۹۱ خرداد ۲۸, یکشنبه

بصورت کاملا آگاهانه دیگه به الف فکر نمیکنم. 
در ناخودآگاهم اما یه زخم خیلی عمیق به جا مونده. درسته که حذف الف تصمیم خودم بود و درسته که تصمیمم رو تا آخر دنیا هم عوض نمیکنم؛ ولی اینها واقعیت رو عوض نمیکنن. از وقتی با الف تموم کردم، حالم خیلی روزها بده. به معنای واقعی کلمه بده. از وقتی برای تراپی میرم پیش دوریس دیگه به خودکشی فکر نکردم، اما الان ته دلم میدونم اگر همین الان بگن که مادرت دیگه نفس نمیکشه، زندگی من هم در عرض یک ساعت آینده به پایان میرسه...
دلم به وسعت همه دنیا تنگ عشقه. این خیلی بده که یه نفر تنها عشق زندگی آدم بوده باشه، چون با نبود این آدم یه چیزی شبیه به حفره، شبیه به سیاه چاله توی قلب آدم بوجود میاد که همه خوشی ها رو تا قطره آخر به درون خودش فرو میبلعه.
دلم معجزه میخواد. دلم مرگ میخواد. خسته ام. دلم پایان میخواد.

۱۳۹۱ خرداد ۱۸, پنجشنبه


حالم بی اندازه بده. انگار که ته چاه باشم. همه اش سعی میکنم با آدمهای جدید معاشرت کنم و دور و برم شلوغ باشه. مهمونی میرم، مهمونی میدم؛ اما انگار که نه انگار. حس تنهایی رهام نمیکنه. حتی وقتی که بین توده آدمها دارم میخندم و میرقصم. تعداد آدمهای دور و برم در طول یکی دو ماه اخیر بدون اغراق سه چهار برابر شده، اما آخر آخرش بازم یک نفر نیست که بتونم بشینم براش از دردهام بگم.

دو هفته پیش یه مهمونی شام تدارک دیده بودم با 25 تا مهمون. روز قبلش یه سری از بچه های جدید اومدن کمک واسه خرید و آشپزی. توی آشپزخونه همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرفت تا اینکه یه دفعه حرف از مادربزرگ یکی از بچه ها شد که از بعد از مرگ شوهرش خونه نشین شده و دیگه نه خرید میره و نه آشپزی میکنه و تنها به قصد رفتن به قبرستون از خونه میاد بیرون. داغِ عزیز برای همه بچه های هم سن و سال من یه جورایی خیلی دور از تصور بود و همه هی نچ نچ میکردن و میگفتن وای چه سخت. بعد کسی اون وسط حال من رو نمیفهمید و از داغ اون سه تا عزیزم چیزی نمیدونست. خیلی جلوی خودم رو گرفتم که به هق هق نیفتم. به یه بهانه ای از آشپزخونه زدم بیرون و توی خلوت به خودم دلداری دادم.
جدیدا دلم نمیخواد برای کسی از داغ هایی که دیدم چیزی بگم. کسی نمیفمه. هیچ کس نمیفهمه. الان وقتی کسی ازم میپرسه چند تا خواهر برادرین، فقط میگم چهارتا. دیگه نمیگم که شیش تا بودیم. و سعی میکنم وقتی از حرف از پدر و مادرم میشه یه طوری بگم مادرم تنها زندگی میکنه که طرف مقابلم فکر کنه مادر و پدرم از هم طلاق گرفتن و پدرم کلا ماها رو رها کرده. دیگه تحمل نگاههای رقت انگیز و بعضا شگفتنزده دیگران رو وقتی که از سرنوشتم میگم ندارم.
سهمیه سیگارم شده دو پاکت در هفته؛ و این برای منی که گاهی تفننی یه نخ سیگار میزدم و یه پاکت سیگار رو تا یکی دو ماه داشتم، خیلی زیاده.
خیلی دلم میخواد فراموش کنم. خیلی دلم میخواد زندگی کنم. اما نمیتونم. از خودم رهایی ندارم. شدم شبیه سلیمان نبی توی قصه ها. زندگیم فقط یه موریانه کم داره تا همه بفهمن که پشت این ظاهر پر زرق و برق هیچ اثری از آثار زندگی نیست.
پریشب خواب میدیدم که مادرم مرده. خواب بدی بود، ولی میدونم که اگر این اتفاق بیفته منم خلاص میشم از بار زندگی. بارها بهش فکر کردم. تنها سناریویی که دارم اینه که به محض شنیدن این خبر بدون درنگ برم بالای پل اصلی شهر و خودم رو بندازم توی راین و خلاص...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

دلم میخواد بالا بیارم روی زندگی. هیچ چیز سر جای خودش نیست. دیگران -از خواهر و مادر و برادرم بگیر تا دوستان مثلا(!!!) صمیمی- هر کدوم هر روز یه بامبول جدید سرم در میارن و همگی با هم شدن سوهای روح. کسی هم فکر خودش رو خسته این نمیکنه که این وسط چی داره به سر من میاد/ چی داره به سر من میاره.
با این که از زندگی سیرم تا خرخره، ولی حتی نمیتونم آرزوی مرگ کنم، چونکه اونقدر داغ به دلمون هست که دیگه تاب و توان یه داغ دیگه رو نداریم، حداقل نه به این زودیهای زود. 
دلم میخواد ولی یکی از همین روزها درست مثل توی فیلمها در اثر یه تصادف کنم کل حافظه ام رو از دست بدم. یه طوری که من برای خوانواده ام باشم، ولی اونها دیگه برای من و توی دنیای من نباشن و من دیگه هیچ مسئولیتی در قبالشون نداشته باشم.
در این حد خسته ام از دنیای دور و برم و آدمهای درونش و مسئولیتهایی که به اجبار به دوشم گذاشته شده.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

گوگل دوباره کرمش گرفته و صفحه بلاگر رو تغییر داده. گویا گوگل باز هم این وسط مسطا دوباره فعال شده. الان بالای صفحه در حال لود شدن پیام داده بود که "در حال بارگیری"! یعنی مسخره تر از این هم میشه؟! بارگیری!!! هه هه هه! گوگل فکر کرده الان اینجا باراندازه یا چی؟! یعنی واقعا نمیتونسته مثل آدم بگه "در حال بارگذاری"؟!
چند وقته حالم بدتر شده. قفسه سینه ام دایم درد میکنه. همه اش سردرد دارم و حالت تهوع و زود به زود نفسم تنگ میشه. دکترم فرستادم پیش متخصص. نوار قلب و تست ورزش و .... فشار خونم بالاس. دکتر برام توضیح داد که وقتی در حال استرس هستیم بدنمون خودش رو آماده میکنه واسه فرار و قلبمون تندتر میزنه و فشارمون میره بالا و از این مزخرفات. حالا فردا دوباره وقت دارم. احتمالا بهم دارو بده واسه کنترل فشار خون.
چهارشنبه گذشته که پیش دوریس بودم بهش گفتم که عصبانی ام. که خسته شدم از بس سختی کشیدم و همش استرس داشتم. ازم پرسید شخص خاصی هست که خشمم بیشتر متوجه اون شخص باشه؟ سوال مسخره ای بود. گفتم نه. گفتم که خشم من از سرنوشته. الان فکر میکنم که البته از دست همه آدمهایی که حتی یک دهم من توی زندگیشون سختی نکشیدن و از دور هی میگن لنگش کن هم درست به اندازه سرنوشتم عصبانیم. 
دلم میخواد برم یه جایی بزنم همه چی رو خرد و خاکشیر کنم و هی عربده بکشم. اصلا خسته شدم از باشعور بودن و از متمدن بودن. 
توی این دنیا هر چی که باشعور تر و متمدن تر باشی، بیشتر ازت بار میکشن. 
احساس میکنم وقتش رسیده که منم جفتک بپرونم؛ به همه چی و همه کس. شاید کمی بهتر بشم اینطوری.

۱۳۹۱ فروردین ۲۸, دوشنبه

حالم از سه تا پست قبلی به هم میخوره. دلم میخواد پاکشون کنم، ولی لازم میدونم که جای این داغ برای همیشه جایی جلوی چشم باشه تا اگر روزی روزگاری حالت تهوعم رو به کمرنگی رفت، بیام دوباره اینها رو برای خودم بازخونی کنم.
با الف تموم کردم. خودم پیش خودم البته. نمیدونم اونم میدونه تصمیم منو یا نه. اهمیتی هم نداره. فکر کنم مهمترین و البته دشوارترین بخش ماجرا دقیقا این چیزی بود که باید در درون خودم اتفاق میفتاد.
دفعه آخری که بهم که زنگ زده بود بعد از این بود که پیامم رو خونده بود. صداش پر از ترس بود، ترس از تعهد به خودش و به من. اما سرسختانه سعی داشت طوری وانمود کنه که انگار تنها نگرانیش منم و آینده من، که من بدون اون آینده بهتری دارم، که اگربه من قولی بده و قبل از اینکه بتونه به قولش عمل کنه بیفته بمیره، اونوقت تکلیف من چی میشه... و از این قبیل شِرُووِرا و البته اصرار هم داشت که ما باید برای ابد با هم دوست باقی بمونیم و حتما هم باید همو از نزدیک ببینیم.
از بین همه حرفهای ضد و نقیض و چرندش اما، یکیشون بود که مثل یه خنجر توی قلبم فرو رفت و اون هم اینکه حتی اگر من روزی ازدواج هم بکنم، بازم دلش میخواد که با هم در ارتباط باقی بمونیم و "گاه گداری بریم بشینیم دوتایی با هم کافه بخوریم".
به ذهنم نرسید بهش بگم تویی که حتی نمیتونی تحمل کنی که من با پسری دوست باشم - با اینکه اینهمه ساله دیگه با هم نیستیم - اونوقت چطور ادعا میکنی که میتونی روزی روزگاری بشینی با منِ شوهر دار کافه بخوری؟!

راستش از وقتی که این حرف رو بهم زد، حتی از فکر کردن بهش اینقدر حالت تهوع بهم دست میده که انگار همه این سالها رو عاشق یه کوه گُه بودم و خودم هم نمیدونستم.

همین...

۱۳۹۱ فروردین ۵, شنبه

تصمیم کبری (2)

خودمو آماده کرده بودم واسه یه دوره عزای عمومی، اما نشد که بشه.
همون پریروز که براش پیام دادم و پست قبلی رو نوشتم، شبش بهم زنگ زد و نیم ساعتی حرف زدیم. تلفن که زنگ میخورد دستهام و قلبم یخ زده بودن و وقتی که بالاخره جواب دادم، صدا از توی گلوم درنمیومد. اولش خیلی سرسنگین بودم. بعد دیدم اصلا چیزی به روش نمیاره و هی ازم میپرسه تو چت شده و چرا اینطوری هستی. بهش گفتم یعنی تو پیامی که برات گذاشتم رو نگرفتی؟ گفت نه، من کامپیوترم خرابه دوباره؛ چه پیامی؟ و بعدش نمیدونم صحبت چطور به اینجا رسید که گفت دلش برام خیلی تنگ شده و قرار شد من به طور جدی چند ماه دیگه برنامه هامو جور کنم و برم پیشش تا بعد از اینهمه سال دوباره از نزدیک همو ببینیم. 
تلفن رو که قطع کردم، یه بخشی از من داشت با دمش گردو میشکست. رفتم و پیام خصوصی رو یه دور دیگه خوندم. بعد از صحبتهایی که کرده بودیم دیگه همه اون خط و نشونهایی که کشیده بودم، کرک و پرشون ریخته بود و ابهتی نداشتن. پاکشون کردم و براش پیام جدید گذاشتم که من وقتی خیلی دلتنگ و عصبانی بودم یه چیزایی نوشتم که الان پاکشون کردم، ولی خب شاید توی میل باکست باشن هنوز وحالا همو از نزدیک میبینیم و از این حرفها.
یه بخشی از من هم هست البته، که دوباره بلاتکلیف و سرگردونه. خب ما الان هر دومون خیلی وقته که دلمون میخواد از نزدیک همو ببینیم و با هم باشیم؛ اما برنامه مون جور نمیشه. یعنی اون که تا حالا موفق نشده ویزا بگیره بیاد پیش من، ایران رفتنمون هم هیچوقت نمیشه که همزمان باشه تا حداقل اونجا همو ببینیم؛ واسه همینم تنها گزینه اینه که من پاشم برم پیش اون. خودش که تا حالا هزار بار ازم دعوت کرده و هربار هم گفته که همه هزینه های سفرم هم پای خودش، ولی من نتونستم. نه اینکه دلم نخواد، ولی نشده. مساله اینه که تا حالا پیش نیومده من یه دفعه پاشم واسه خودم برم اون سر دنیا توی یه محیط کاملا غریبه. درسته که مستقل زندگی میکنم، ولی مسافرت این مدلی، کاریه که تا حالا نکردم؛ و خب نمیدونم به خوانواده ام چطوری باید بگم که چه کاری میخوام بکنم.
وضعیت همچنان پیچیده ایه. باید برم واسه امتحانا درس بخونم، ولی فعلا چند تایی گزینه توی ذهنم دارم که هی دارم میجوومشون، تا ببینیم کدوم یکیشون قابل هضم تره.
ای امان از بلاتکلیفی...

۱۳۹۱ فروردین ۳, پنجشنبه

فکر میکنم الان میدونم که این پنج سال از چی فرار میکردم و برای چی محکم به همین رابطه نیم بند چسبیده بودم.
هشت ساعتی میگذره و الف هنوز جوابی بهم نداده. به خاطر اختلاف ساعت و تنبلیش توی اینترنت بازی، احتمالش خیلی زیاده که تازه فردا یا حتی پس فردا پیامم رو بگیره.
حالم خیلی خرابه. آهنگ تقدیر شادمهر گوش میکنم و هی اشکهام جاری میشه.
همش سعی دارم به خودم دلداری بدم که این حرفها بالاخره باید یه روزی زده میشد و این اتفاقی بود که خیلی زودتر از اینها باید میفتاد. اما پیشاپیش میدونم که خودمو رسما به گا دادم و اگر جوابش نه باشه، داغون میشم...
نمیدونم چرا، ولی یه جورایی حس میکنم که ما به هم نمیرسیم.
یه پسره ای هست که الان سه چهار سالی میشه ولم نکرده. منم بسته به حالم و بسته به میزان دلتنگیم واسه الف، باهاش پریدم و یا اینکه پیچوندمش. میدونم که کار درستی نیست دوباره برم سراغش و هواییش کنم و بعد از یه مدتی دوباره بپیچونمش، ولی اگه بین من و الف همه چی بطور جدی تموم بشه، اون تنها چیزیه که میتونه موقتا بهم تسکین بده و منو روی سطح آب نگه داره...
وای که حالم چقدر بده من... الان که حالم اینقدر بده، حس میکنم که یه جایی بین بیست و یکی دو سالگی گیر کردم و از اون نقطه به بعد دیگه از نظر احساسی بزرگ نشدم و تغییر نکردم... مثل مرد یخی کوههای آلپ... ای کاش بمیرم راحت بشم از این زندگی.

تصمیم کبری

الان بیشتر از 5 ساله که رابطه نصفه نیمه ام با الف داره آزارم میده. ارتباط ما دو نفر با همدیگه مدتهاست شده شبیه رابطه کسی که دچار مرگ مغزیه با اطرافیانی دلشون نمیاد ازش قطع امید بکنن و اصرار دارن که به زور تجهیزات پزشکی هم که شده به زندگی گیاهیش ادامه بده.
چند روز پیش به طور غیر منتظره و در حالتی که بعد از دیدن عکسهاش دچار شور حسینی شده بودم، براش یه پیام خصوصی گرم و نرم گذاشتم. انتظار داشتم طبق معمول اونم خیلی سریع یه واکنشی از خودش نشون بده، ولی در کمال تعجب هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. البته اینکه میگم اتفاق خاصی نیفتاد، باید اضافه کنم که فرداش بهم زنگ زد که من خواب بودم؛ ولی خب مجموعا برخوردش با مساله با همیشه اش خیلی فرق داشت واینبار نه تنها پیامم در کل بی پاسخ موند، که حتی هنوز تبریک نوروز هم نگرفتم ازش.
این شد که بالاخره امروز صبح تصمیم کبری گرفتم و ساعت حدود 11:30 صبح به وقت محلی، از صفحه دوستام توی فیس بوک حذفش کردم. اولش با خودم گفتم اگر چیزی گفت، در جوابش میگم "خسته شدم از بس سعی کردیم به زور تُف خودمون رو در کون همدیگه بچسبونیم". (البته میدونم یه کم بی ادبیه این جمله، ولی خب گاهی وقتا آدم هیچ رقمه نمیتونه منظورش رو با کلمات شسته رفته بیان کنه.)
بعدش احساس کردم اینطوری خیلی بچه گانه و مثل احمقها دوباره هی توی دلم منتظر میمونم تا خودش به سراغم بیاد، و وقتی که به سراغم اومد، این رو میذارم به حساب تایید اینکه هنوزم عاشقمه و بعدش دوباره غرورم مانع میشه که ازش بخوام به طور جدی درباره رابطه مون حرف بزنیم ودوباره میفتیم توی چرخه باطل همیشگی و بازم روز از نو و روزی از نو.
بعدش با خودم فکر کردم که درسته من نمیخوام که این آدم برای همیشه از زندگیم بره بیرون و درسته که هنوزم دیوانه وار دوستش دارم، ولی 5 سال بلاتکلیفی کافی نیست آیا؟!
و خب اینطوریا بود که براش یه پیام خصوصی بلند و بالا توی همون فیس بوک نوشتم و همه حرفهامو زدم و ازش خواستم خوب فکراشو بکنه و جوابش رو هر چی که بود بهم بگه، تا یا برای همیشه به این رابطه نیم بند خاتمه بدیم و یا اینکه مثل آدم با هم دوست باشیم و برای آینده مون برنامه ریزی کنیم.
حالا برام جالبه که ببینم واکنشش چیه. توی مدتی که با هم به طور جدی دوست بودیم، هر دومون دیوونه هم بودیم. بعدش که رابطه مون به هم خورد و دست تقدیر هر کدوممون رو انداخت یه گوشه دنیا، خب درسته که این الف بود که دنبالم اومد و کشش داد، ولی خب باز هم این خود الف هستش که الان پنج ساله یه جورایی این رابطه رو در حالت نصفه نیمه و یه جایی بین زمین و آسمون معلق نگه داشته. واسه همینم اصلا نمیتونم حدس بزنم که چه تصمیمی میگیره. فقط میدونم هر تصمیمی که بگیره، هر دومون از این وضعیت خلاص میشیم. یا رومی روم، یا زنگی زنگ. 
یه چیز دیگه هم هست! احساس میکنم که همه اینها از تاثیرات ورود به سی سالگیه. راستش من همیشه توی برنامه های دراز مدتم این بوده که تا سی سالگی پارتنر ایده آلم رو پیدا کنم، تا سی و پنج سالگی برنامه شغلی مشخصی داشته باشم، و بعدشم بچه دار بشم؛ و البته اگر توی سن سی و پنج سالگی هنوز پارتنر ثابت نداشته باشم، کلا قیدشو بزنم و برم یه بچه ادپت کنم و بقیه زندگی...
 خب الان فکر میکنم که اگر بهم نه بگه، نه تنها که قلبم بدجوری به در میاد و باید بشینم هفته ها عر بزنم تا بتونم با نبودنش برای همیشه کنار بیام، که پنج سال از بهترین سالهای جوونیم رو هم همینطور بی خود و بی جهت از دست دادم. اما از طرفی هم مطمینم تا وقتی که برای همیشه از هم خداحافظی نکنیم و من کاملا دل از الف برندارم، مثل تمام این پنج سالی که گذشت، قادر نخواهم بود که به خودم یه شانس دوباره بدم و دریچه قلبم رو به روی آدم دیگه ای باز کنم...
  نمیدونم چی پیش میاد...

۱۳۹۱ فروردین ۲, چهارشنبه

ساقیا آمدن عید مبارک بادت...

1- روز سال تحویل من امتحان داشتم. شبش واسه خودم با همون چیزایی که توی خونه موجود بود، یه هفت سین کوچولو چیندم. بدون سبزه و ماهی البته، و با یه گلدون سنبل خوش بوی بنفش. صبحش ساعت یه ربع به 5 بیدار شدم. اول همه کامپیوتر رو روشن کردم و استاتوس اسکایپ روی "اسکایپ می" گذاشتم. دلم میخواست یادم بره که تنهام. دلم میخواست حس کنم همه دور هم جمعیم.
بعدش آنلاین کانال بی بی سی فارسی رو گرفتم. بعدشم رفتم دست و روم رو شستم و تند تند مسواک زدم. بعدش دیدم که انگار نه انگار که من الان استاتوس اسکایپم رو روی چی گذاشتم. واسه خواهر برادرا و بچه هاشون اس ام اس دادم که اگر بیدارید، پلیز اسکایپ می! بعد همه چی قر و قاطی شد، چون همه میخواستن همزمان اسکایپم بکنن. پنجره بی بی سی رو بستم تا سرعتم نیاد پایین. بعد توی این هاگیر و واگیر اصلا نفهمیدم کی سال تحویل شد...
2- دیروز قبل از امتحان رفتم سیگار بخرم. بعد فروشنده های مرد همیشگی نبودن و به جاشون دو تا خانوم وایستاده بودن. طبق معمول یه کمی قفسه های سیگار رو برانداز کردم و گفتم دانهیل قرمز لطفا. خانمی که جوونتر بود پرسید خیلی با آرامش پرسید از اون معمولیا یا از اون پاکت بزرگا. گفتم از اون معمولیا. سیگار رو گرفتم و پولش رو دادم و از مغازه اومدم بیرون. باید بگم که حس من بعد از خرید با همیشه خیلی فرق داشت. خب من خیلی زیاد سیگار نمیکشم و معمولا هم دوست ندارم پشت سر هم دوبار یه نوع سیگار رو بخرم. بعد خب فروشنده های مرد یه جورایی نگاهشون مسخره اس، که من اول باید خوب به ردیف سیگارها نگاه کنم، و بعد تصمیم بگیرم که چه سیگاری میخوام. بعدشم که مردها همش سعی میکنن تصحیحم بکنن. مثلا وقتی میگم سیگار نعنا لطفا، اونها با لحن مسخره ای میگن "اوووه! سیگار نعنا نداریم! نکنه منظورتون همون منتول هستش؟!"
3- دو سه هفته پیشا به مناسبت سی ساله شدنم یه مهمونی درست و حسابی گرفتم. راستش همش فکر میکردم که وقتی آدم سی ساله میشه، یه اتفاق خیلی خیلی خاصی برای آدم میفته و آدم یه حس خیلی خیلی خاصی داره و این حرفها. برای همینم میترسیدم که توی تنهایی سی ساله بشم و از دوستام دعوت کردم که بیان تا سالگرد تولدم رو دور هم باشیم. بعد کلی خودم رو به زحمت انداختم و غذای ایرانی پختم و میز مفصل چیدم و شراب قرمز خوب خریدم و آبجو... در تمام طول مهمونی اما، هیچ گونه حس خاصی نداشتم. حتی وقتی که بچه ها بعد از شام چراغها رو خاموش کردن و برام کیک تولدم رو اووردن. هنوز هم هیچ خاصی ندارم. نمیدونم آیا راستی راستی سی ساله شدن هیچ حس خاصی به آدم نمیده، یا اینکه من هنوز داغم و حالیم نیست، و یا این هم که این بی حسی من از یُبسیِ زیاده.
4- سه تا امتحان دیگه دارم هنوز. وقت امتحان 3شنبه ایه یک ساعت و نیم بود. من حدودا بعد از بیست دقیقه به همه سوالا جواب داده بودم. میخواستم برگه ام رو بدم و برم، اما مراقبمون که یه دختر جوونی بود گفت که به منظور حفظ نظم و آرامش جلسه و همینطور به هم نخوردن تمرکز شرکت کننده ها، تازه از نیم ساعت آخر به بعد میشه برگه ها رو تحویل داد و جلسه رو ترک کرد. این شد که شروع کردم سوالای امتحانو روی دستم نوشتن. مراقبه میدید ولی کاری نمیکرد. اینجا معمولا سوالای امتحانی حکم طلا دارن. چون خیلی از استادها سوالای امتحانی مشخصی دارن که تغییر زیادیشون نمیدن و همیشه هم همونها رو مطرح میکنن، اما نمونه سوال بیرون نمیدن به طور معمول. خب واسه همینم بعد از امتحان بچه ها میشینن دور هم و سوالای امتحانی جدید رو به سوالای موجود از سالهای قبل اضافه میکنن و از این قرتی بازیها. بعد از اینکه یادداشت برداریم تموم شد، دیدم هنوز نیم ساعت وقت دارم. شروع کردم پشت برگه امتحانی نقش کشیدن. هی گلهای کوچولو کشیدم و ستاره و تاج و بته جقه. بالاخره نیم ساعت تموم شد. دختره وقتی برگه ام رو میگرفت، پشت و روش کرد و در حالی که لبخند زنان به نقشها نگاه میکرد، گفت که نقش هایی که کشیدم خیلی قشنگن و امیدواره اونی که برگه هامو صحیح میکنه، یه نمره اضافی ای هم به خاطر نقش هام بهم بده! خب اگه ایران بود من میگرفتم دختره رو ماچش میکردم به خاطر اینهمه خوش خلقی و مهربونیش، ولی چون ایران نبود به لبخند اکتفا کردم و گفتم مرسی.

۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه

درد عشقی کشیده ام که مپرس..

دِ آخه لامصب، چرا بعد از 6 سال هنوزم فراموشت نمیکنم. چرا؟ چرا هنوزم وقتی عکس جدید تو فیس بوکت آپلود میکنی، همه قلبم فشرده میشه و از چشمام میریزه بیرون؟ چرا هی توی عکسهای دسته جمعی به دنبال یک کسی میگردم که به تو ربطش بدم و چرا با اینکه نمیتونم کسی رو پیدا کنم، ولی بازم به همه دخترهای عکس توی عکس حسودیم میشه، اینقدر که دلم میخواد تک تکشون رو خفه کنم؟ آخه چراااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟
حالم خرابه، بینهایت خراب...

۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه

آهای سی ساله ها! یکیتون بیاد بهم بگه که آدم وقتی سی ساله میشه، چه حسی بهش دست میده؟! من از ورود به سی سالگی خیلی میترسم!

۱۳۹۰ اسفند ۹, سه‌شنبه

امسال برای اولین بار اسکار رو بصورت زنده تماشا کردم. با چند تا از دوستام توی بار خوابگاه قرار داشتیم. خیلی از بچه های ایرانی ساختمون برای دیدن اسکار اومده بودن بار. من گاهی آدم جدی ای هستم. خیلی جدی. اونشب هم یکی از اون گاهی ها بود. برام مهم بود که چه اتفاقی میفته. در حد مرگ مهم بود. من برای تفریح و خوشگذرونی از خوابم نزده بودم. 
برو و بچه های ایرانی تمام مدت بلند بلند فارسی حرف میزدن و مسخره بازی در میووردن. سر اون صحنه که جنیفر لوپز و کامرون دیاز پشتشون رو به تماشاچی ها بود، یه لحظه حس کردم توی ایرانم، از بس پسرها هر هر کر کر کردن و چرت و پرت گفتن و سوت کشیدن. کلافه شده بودم از دستشون.
نمیدونم کی بود که یکی از دخترا اومد و به من و دوستام گفت "ما میخوایم اگر فرهادی جایزه گرفت، شروع کنیم به خوندن ای ایران! شماها هم با ما بخونید!". درجا گفتم "من نمیخونم!". حتی برنگشتم دختره رو نگاه کنم، ولی احتمالا لحنم اینقدر بد بود که دختره یه مکثی کرد و بعدش با تردید پرسید "دیگه دست که میزنی؟". گفتم "مطمین نیستم!". واقعا هم مطمین نبودم. یه جاهایی برام سخته که بین غریبه ها هیجان زده بشم و ابراز احساسات بکنم. دختره خیلی آروم غر زد که "تو دیگه خیلی آلمانی شدی" و رفت. دوستام حرفی نزدن.
شنیدم که بعدش دختره داشت با هیجان برای بقیه میگفت که من گفتم حتی دست هم ممکنه که نزنم. حرفهای بقیه رو نشنیدم، ولی خب میتونم فکرش رو بکنم که احتمالا چی گفتن.
فرهادی که برنده شد من توی تاریکی به پهنای صورت میخندیدم و برو بچه ها جیغ میکشیدن از خوشحالی. کسی ای ایران رو نخوند ولی.
فرداش که تکرار اسکار گرفتن فرهادی رو دیدم، نفسم به شماره افتاده بود و اشکهام جاری بودن. یه حس خوبی داشتم. ممنونم از نادر و سیمین به خاطر این حس خوب. 

۱۳۹۰ اسفند ۵, جمعه

چینی نازک تنهایی من

امروز توی راه متوجه شدم که هِدسِتم خونه جا مونده. حرصم گرفت. وقتایی که حوصله ندارم کسی توی اتوبوس یا قطار به سرش بزنه که باهام معاشرت کنه، هِدسِت بهترین سلاح منه. الکی میذارم روی گوشم که یعنی دارم آهنگ گوش میکنم. یعنی توی دنیای خودمم. یعنی حوصله مخاطب ندارم. نشون به اون نشون که حتی فیشش رو هم وصل میکنم به پلیر. البته به پلیر خاموش.
امروز تمام طول راه رو مثل یه سرباز بی اسلحه در صحنه نبرد بودم؛ در معرض خطر ولی بی دفاع و آسیب پذیر...

۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه

حالم بده. خیلی بد. آخرین فرزند مادرم هم داره از ایران مهاجرت میکنه. مادر من یه زن 70 ساله ست که به برکت حکومت مزخرف اسلامی، هر کدوم از بچه هاش الان یه گوشه این دنیان.
شبها همش کابوس میبینم. کابوس جنگ. دیشب توی کابوسم همه خوانواده تهران بودن و هواپیماهای آمریکایی داشتن شهر رو بمباران میکردن. کابوس بدی بود.
حالم بیشتر از همه از این مناسبات بهمن ماه به هم میخوره. از اون امام مقوایی با اون وعده وعیدهای پوشالی. اگه 33 سال پیش کسی به خواهر و برادرای جوون و انقلابی من میگفت، از صدقه سر همین حضرت آقا خمینی، روزی خواهد رسید که این آب و خاک حتی برای شماها و امثال شماها هم قابل سکونت نخواهد بود، احتمالا اونها به این پیش بینی تراژیک اونقدر میخندیدن که اشک از چشمهاشون سرازیر بشه.
طنز تلخیه، خیلی تلخ. اما واقعیت داره.
گاهی فکر میکنم که اصلا کل زندگی همینه. طنز تلخی که نه میتونی قورتش بدی و نه میتونی بالا بیاریش...

۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

چرا مادرم ماها رو وقیح بار نیوورد؟! چرا بهمون یاد نداد که چطوری با پررویی حرفمون رو بزنیم؟! چرا فقط بهمون یاد داد که باید همه چی رو بریزیم توی خود لعنتیمون؟! چرا سعی کرد در باور ما بگنجونه که این شرم و حیای نکبتی چیز خوبیه؟!
آخ که چقدر من از خودم متنفر میشم همه اون وقتایی که میبینم خفه خون گرفتم، چون بلد نیستم پاچه پارگی کنم.