۱۳۹۰ اسفند ۹, سه‌شنبه

امسال برای اولین بار اسکار رو بصورت زنده تماشا کردم. با چند تا از دوستام توی بار خوابگاه قرار داشتیم. خیلی از بچه های ایرانی ساختمون برای دیدن اسکار اومده بودن بار. من گاهی آدم جدی ای هستم. خیلی جدی. اونشب هم یکی از اون گاهی ها بود. برام مهم بود که چه اتفاقی میفته. در حد مرگ مهم بود. من برای تفریح و خوشگذرونی از خوابم نزده بودم. 
برو و بچه های ایرانی تمام مدت بلند بلند فارسی حرف میزدن و مسخره بازی در میووردن. سر اون صحنه که جنیفر لوپز و کامرون دیاز پشتشون رو به تماشاچی ها بود، یه لحظه حس کردم توی ایرانم، از بس پسرها هر هر کر کر کردن و چرت و پرت گفتن و سوت کشیدن. کلافه شده بودم از دستشون.
نمیدونم کی بود که یکی از دخترا اومد و به من و دوستام گفت "ما میخوایم اگر فرهادی جایزه گرفت، شروع کنیم به خوندن ای ایران! شماها هم با ما بخونید!". درجا گفتم "من نمیخونم!". حتی برنگشتم دختره رو نگاه کنم، ولی احتمالا لحنم اینقدر بد بود که دختره یه مکثی کرد و بعدش با تردید پرسید "دیگه دست که میزنی؟". گفتم "مطمین نیستم!". واقعا هم مطمین نبودم. یه جاهایی برام سخته که بین غریبه ها هیجان زده بشم و ابراز احساسات بکنم. دختره خیلی آروم غر زد که "تو دیگه خیلی آلمانی شدی" و رفت. دوستام حرفی نزدن.
شنیدم که بعدش دختره داشت با هیجان برای بقیه میگفت که من گفتم حتی دست هم ممکنه که نزنم. حرفهای بقیه رو نشنیدم، ولی خب میتونم فکرش رو بکنم که احتمالا چی گفتن.
فرهادی که برنده شد من توی تاریکی به پهنای صورت میخندیدم و برو بچه ها جیغ میکشیدن از خوشحالی. کسی ای ایران رو نخوند ولی.
فرداش که تکرار اسکار گرفتن فرهادی رو دیدم، نفسم به شماره افتاده بود و اشکهام جاری بودن. یه حس خوبی داشتم. ممنونم از نادر و سیمین به خاطر این حس خوب. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر