۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

تو دهنی


امروز عصری باید با قطار میرفتم جایی. قطار که راه افتاد، صدای موزیک هم بلند شد. ساکسیفون بود، ویلون سِل و آکاردیون. از این نوازنده های دوره گرد بودن که اغلب کولی هستن. جاز میزدن. خیلی هنرمندانه و با روح. ردیف کناردستیم دو تا دختر جوون نشسته بودن. از این آدمای چُس. صدای آهنگ مزخرفی که گوش میکردن اونقدر بلند بود که انگار نه انگار دارن از هندزفری استفاده میکنن. با شنیدن صدای موزیک نوازنده های دوره گرد یکیشون لب و لوچه ش رو جمع و جور کرد و با تیس و فیس و بلند بلند گفت "اَه اَه! بازم این کولی ها! دفعه پیش که سوار قطار شده بودم سرم درد گرفت از صدای سازشون..." و اون یکی هم شروع کرد ادامه دادن که "آره بابا! این کولیها اصلا شعور ندارن و نمیفهمن حریم خصوصی یعنی چی..." و اِله و بِله.
حالم بد شد یه دفعه ای. فکر کردم یعنی وقتی اینا خودشون بلند بلند موزیک گوش میدن، حریم خصوصی کسی نقض نمیشه، اما وقتی یک نفر دیگه سعی میکنه از راه آهنگ زدن نون دربیاره، اونوقت اون آدم بیشعوره و فلانه و بهمانه و مستحق توهین... اون هم در شرایطی که حداقل اگر مسافری به این نوازنده ها اعتراض کنه، اونها ساز زدنشون رو قطع میکنن و وقتی از فرد شاکی خوب فاصله گرفتن، دوباره شروع به نواختن میکنن. اما اگه کسی از این تینی ها بخواد که صدای موزیکشون رو یه کم کمتر کنن، حالا هر قدر هم که مودبانه، معمولا یه چشم غره طلبکارانه ای به طرف میرن، زیرلبی چندتایی فحش حواله اش میکنن و آخر سرم روشون رو میکنن اونور که یعنی نشنیدم چی گفتی و اگر چیزی هم گفتی به یه وَرَم.
توی کیفم خیلی پول خرد نبود، ولی همونی که بود رو توی دستم آماده نگه داشتم. نوازنده ها که بهمون رسیدن پول رو با جون و دل دادم بهشون. یه طوری که دخترها ببینن. وقتی که شروع به نواختن کردن، کتابی که دستم بود رو بستم و با لبخند بهشون خیره شدم. چهارتا مرد بودن با پوستهای آفتاب خورده و لباسهای کهنه اما مرتب. دو تا میانسال و دو تا جوون. با عشق ساز میزدن. نواختنشون که تموم شد براشون دست زدم. خیلیها همراهیم کردن. مردها برامون لبخند زدن، بهمون تعظیم کردن و رفتن به واگن بعدی. کتابم رو باز کردم و زیر چشمی نگاهی به دخترها انداختم. تقریبا فرو رفته بودن توی صندلی. سرشون رو انداخته بودن زیر و صدای موزیکشون دیگه شنیده نمیشد. تا برسیم به مقصد، نشنیدم که دوباره در مورد چیزی اظهار فضل کنن. 

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

مستی...

خیلی دلم میخواد برای یکبار هم که شده بتونم مستی رو تجربه کنم و ببینم عالم مستی چجور عالمیه، اما نمیتونم. نه اینکه نخوام، نمیشه! یعنی مشروب نمیگیرتم. وقتی مینوشم فقط راحتتر لبخند میزنم. یعنی حتی بامزه تر هم نمیشم یا شادتر و یا شوخ تر... همونی که هستم باقی میمونم. حتی یکبار فکر کردم شاید واسه اینکه همزمان با نوشیدن، آب هم زیاد میخورم، اما آب هم که نخوردم هم هیچ اتفاق خاصی نیفتاد برام و به تجربه هیچ حس تازه ای نرسیدم، مگر حالت تهوع و سردرد تخماتیکی که تمام شب رو نذاشت بخوابم...
گاهی فکر میکنم شاید یه ایرادی دارم. شاید بیش از حد در زندگی غرق شدم، شاید زندگی رو بیش از حد جدی گرفتم که هیچ طوری نمیتونم ازش رها بشم... و دروغ چرا، حسودیم میشه به همه اونهایی که مستی رو تجربه کردن و میکنن، و به همه اونهایی که تونستن دنیا رو از یه دریچه دید دیگه هم ببینن، از دریچه دید یک آدم مست...
 

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

نوستال چایی و مهمانهای قد بلند...




آخه کی باور میکنه که در یک تکه چوب فسقلی شناور روی یک لیوان چایی تازه دم، این قابلیت نهفته باشه که بتونه حال و هوای یه آدم خرس گنده رو یکباره از این رو به اون رو کنه و اون رو به یاد بچه گیهاش و مادرش بندازه؟! یاد سالهای آغازین دهه سیاه شصت. یاد جنگ و کوپن و آژیر خطر. یاد روزگاری با امکاناتی در حد صفر و یاد مادری که درست در همون دوران، با همه کمی ها و کاستی ها، توی روزهای سرد و تاریک زمستونی، هر وقت میدید حوصله بچه اش از خونه سازی با چوب کبریت و ساخت کلاژ با حبوبات سر رفته، یه لیوان چایی خوش رنگ میریخت با چند تا دونه بیسکوییت مادر میبرد میذاشت جلوش و بعد میگفت: "اِ! ببین چی روی چاییت وایساده! یه مهمون قد بلند! یعنی حالا این مهمون قد بلند کی میتونه باشه؟!" و اینطوری، با یه تکه چوب شناور روی لیوان چایی، سر بچه هه رو گرم میکرد به مهمون های قد بلند خیالی، به عطر چای، به طعم بیسکوییت مادر، و به چیزهای خوب...

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

آخدا! بسه دیگه لطفا!


آخ که اگه من خدا بودم، قادر مطلق بودم، بالا نشین بودم... به جای شبانه روز کیشک کشیدن و پاییدن مخلوقاتم، دنیا رو با همه هست و نیستش رها میکردم به حال خودش، میگرفتم یه چندصد سالی تخت میخوابیدم تا خستگیم حسابی دربره، اونوقت از خواب که بیدار میشدم یه صبحونه مشتی میزدم تو رگ، میرفتم حموم، زیر دوش آواز میخوندم، دندونامو مسواک میزدم، پشم و پیلیهام رو اصلاح میکردم، زلفامو مدل میدادم، عطر و اودلکن میزدم، یه دست کت شلوار شیک و تمیز میپوشیدم با کراوات و بعدش هم راه میفتادم میرفتم دنبال آفرینش یه جفت دلخواه واسه خودم، تا اون وقتایی که تنهایی خیلی فشار میاره بهم، به جای انسانهای بدبخت، جفت خودمو بنمایم...

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

باشد که رستگار شویم...

فردا امتحان دارم و بی رودربایستی هیچی نخوندم. یعنی میخواستم بخونم ولی زد و چهارشنبه هفته پیش موبایلم گم شد و هنوزم پیدا نشده و خب چون گوشی گرونی بود و تازه کادو گرفته بودمش و این سومین موبایلیه که در طول یکسال گذشته دارم گم میکنم و الانم پول ندارم یکی عینش رو بخرم که مجبور نباشم دوباره به خوانواده ام بگم موبایلی که برام گرفتن رو گم کردن، کلا فکرم مشغول شد و حس و حال درس خوندن رو از دست دادم...
امروز عصری از شدت علافی نشستم به فیلم دیدن. فیلم گل صحرا. از وقتی که فیلم تموم شده احساس میکنم که دلم به شدت برای خودم تنگ شده. همون خودی که تمام طول تحصیل فقط شب امتحان درس میخوند و همیشه هم قبول میشد و خیلی وقتها هم با نمره های خوب... همون خودی که وقتی اراده میکرد تا به هدف نمیرسید نه خستگی میفهمید و نه استراحت... دلم برای خودم تنگ شده... برای خود سگ مصبم...
در طول این چند ساله یاد گرفتم که یک هفته قبل از امتحان شروع کنم به درس خوندن، چون که دیگه مثل سابق سریع یاد نمیگیرم و چون که درسها خیلی سخته در مقایسه با ایران و چونکه به زبون مادریم نیست. امشب اما تصمیم دارم که به یاد اون موقعها بشینم تا صبح بخونم و تصمیم دارم که فردا قبول بشم. مهم نیست که با چه نمره ای. مهم اینه که قبول بشم و مهم اینه که به خودم اثبات کنم که هنوزم میتونم. که هنوزم زنده ام. که هنوزم هستم، که وجود خارجی دارم...
و فردا که از سر امتحان اومدم خونه، میشینم و به یاد اون دیوس بی همه چیزی که عشقش و فریبهاش و خیانتهاش من رو به این حال و روز انداخت یه دل سیر عر میزنم، اینقدر که بمیرم و وقتی که مُردم اونوقت برمیگردم ایران، پیداش میکنم، و توی یه شب سیاه، به سیاهی زندگیم، سرش رو میذارم لب یکی از جوبهای کثیف پر از موش و با یه چاقوی تیز بیخ تا بیخ میبرمش و خونش رو هم به سلامتی قبولیم سر میکشم، و بعدش هم دوباره میمیرم... 
باشد که رستگار شویم...

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه



1-ساعت هشته، تازه از بیرون اومدم و دارم له له میزنم از گرما*. یه آبجوی سوسولی* دارم که یکی دو هفته اس ته یخچاله. شیشه رو میگیرم تو دستم اما اونطوری که من میخوام خنک نیست. میذارمش تو جایخی تا تگری بشه.

2-ساعت حوالی یازه دوازده اس. هدفون تو گوشم که یه دفعه با یه صدایی از جام میپرم. انگار یکی محکم با یه چیزی کوبیده باشه به در. هدفون رو از توی گوشم درمیارم و با دقت گوش میکنم، اما دیگه هیچ صدایی نمیاد. یواشی میرم دم در و با احتیاط درو باز میکنم. توی راهرو هم خبری نیست. میرم دم پنجره اما بیرون هم همه چی ساکته و آروم. بیخیال صداهه میشم و دوباره هدفون رو میذارم توی گوشم و صداش رو هم بلند تر میکنم.

3-حالا دیگه ساعت از یک گذشته و دارم توی رختخواب به خودم میتابم تا خوابم ببره. توی سرم پر از فکره. فکر اینکه امروز چی کارا کردم و فردا چه کارایی دارم که یهو یاد آبجوم میفتم. مثل فنر از جام میپرم و میرم سراغ یخچال. در جایخی رو که باز میکنم معمای صدا حل میشه! گند زده شده به جایخی... آبجوی تگری تبدیل شده به یه کوه یخ. شیشه رو با احتیاط برمیدارم که از اینی که هست خردتر نشه و کوه یخی رو هم از کف جایخی جدا میکنم. با دستمال میکشم کف جایخی که ته مونده ها رو جمع کنم و از سوزش دستم میفهمم که یه تیکه شیشه ناقابل رفته توش. تا بیام به خودم بجنبم، قطره های خون کف جایخی یخ بستن و لامصبا اینقدر قرمزشون خوش رنگه که دلم نمیاد پاکشون کنم...


*پست مال حدود یک ماه پیشه وگرنه الان که دوباره سقف آسمون پاره شده و یک نفس داره میباره و خورشید خانم هم قایم موشک بازی رو از سر گرفته، فقط اینکه نمیدونم چرا اونشب حسش رو نداشتم منتشرش کنم و الان داشتم...
*آبجو سوسولی ترکیبیه از نصف آبجو و نصف لیموناد، بدون الکل :)