۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

داغونم. فقط همین. هفته پیش تصمیم گرفتم که تمومش کنم. عاقلانه ترین کار ممکن. پسرک رهام نمیکنه ولی. باید قانعش کنم اما و این برام خیلی سخته. سخته به خاطر اینکه مدتهاست اینقدر تنها و آشفته خاطر نبودم، و سخته به خاطر اینکه دلم ازم چیز دیگه ای طلب میکنه،  ولی این کار درسته و کاریه که باید انجام بدم، هر چه زودتر بهتر. 
پسرک خسته شده از طفره رفتنهای من. دلش بغل میخواد و بوسه و همخوابگی. من نمیتونم. نمیخوام. دلایل خودم رو دارم. پسرک دیگه نمیتونه اما. میخواد که بتونه، اما نمیتونه. اینو از نگاهش میخونم. از دستهاش که دیگه مثل روزهای اول به راحتی از دور کمرم باز نمیشن و من باید به زور بازشون کنم... از لبهاش که هی از روی گردنم سر میخوره به روی گونه هام و اگه من صورتم رو به موقع کنار نکشم، میخوان سر بخورن و برن روی لبهام... 
میتونم بفهممش، اما نمیتونم و نمیخوام که خاطره ای از این دست داشته باشیم از هم. ما با هم آینده ای نداریم. دو تا دنیای متفاوت. دو تا آدم تفاوت. بیشتر از این با هم موندنمون هر دومون رو آزرده میکنه و جدایی همینطوریش و همینجاش هم برای هر دومون سخته...
آخ ای دنیا... آخ که چقدر تنگی تو این روزها...

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

سلامتیِ عاشقی...

عاشق شدم تا بیخ... 
میدونم که عاشقی برای آدم احساساتی ای مثل من چقدر خطرناکه، و دقیقا همین خطرناک بودنشه که اشتیاقم رو بیشتر و بیشتر میکنه... اونم این روزها نگاهم که میکنه، ته چشماش یه چیزی زبونه میکشه، یه چیزی که ویرانم میکنه، خاکسترم میکنه، نابودم میکنه... و البته زبونه اش که خیلی زیاد میشه، میذاره میره. یعنی میدونه که دیگه وقتشه بذاره بره... و من همینش رو دوست دارم که میفهمه تا کجا میشه پیش رفت...
دلم میخواد همینطور ادامه بدیم. دلم میخواد عطش رو توی چشم هم ببینیم. عشق رو. آتش رو.  ویرانی رو.
عزیز دل این روزهای من خیلی آقاس. دستهای پرمهرش رو که دورم حلقه میکنه و موهام رو نرم نرم بو میکشه و میبوسه، دیوونه میشم، یه جایی بین زمین و آسمون معلق میمونم، ولی سریع ترمز رو میکشم و برمیگردم روی زمین و بعدش خودش میفهمه که دیگه باید رهام کنه... 
جلوتر از این نمیخوام که بریم. حتی گرمی لبهاش رو هم نمیخوام که به این زودیا روی لبهام داشته باشم. داغ لبهاش به دلم بمونه بهتره تا عطش وقت و بی وقت به دوباره بوسیدنش... و من میدونم که این روزها عاشق شدم تا بیخ. خوب هم میدونم. اگر و اما هم نداره. مرز هم نداره. و من تا ته خط هستم. تا ته خط عاشقی.
سلامتیِ عشق و سلامتیِ هر کس که عاشقه.

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

1ـ حالم خوش نیست.
2ـ دم خونه ام چند تا کلاغ هستند که دلم میخواد خفه شون کنم. دقیقا ساعت دوازده شب به بعد صداشون رو میندازن سرشون و شروع میکنن به قارقار. یه جور بدی هم قار قار میکنن. یه جوری که دردم میگیره از شنیدن صداشون. ای کاش مثل اولدوز زبون کلاغها رو بلد بودم تا بتونم بهشون بگم «آهای کلاغهای بیشعوری که از بخت بد در همسایگی من زندگی میکنید، هر درد و مرضی که دارید داشته باشید، به جهنم سیاه،  فقط لطفا توی روز صداتون رو بندازین سرتون به قارقار، نه توی این شبهای تخمی».
3ـ امروز شهلا جاهد اعدام شد. من شهلا رو از نزدیک نمیشناختم، فقط از طریق یک کانال معتبر میدونستم که این زن به سختی عاشقه و در تمامی سالهای زندان هم عشقش رو همچنان حفظ کرده. و همینطور میدونستم که قاتل نیست و صرفا تحت فشار بازجویی و به درخواست ناصر محمد خانی اتهام رو پذیرفته بوده و حتی در برابر ابهاماتی هم که پرونده داشته هم، هرگز نتونسته بوده پاسخی بده و کلا به جای دفاع از خودش، فقط سکوت پیشه کرده بود. مسلما ناصر محمد خانی و از اون مهمتر قاضی پرونده و سران قوه قضاییه اینها رو خیلی بهتر از هر کسی میدونن، اما خب... بالاخره در این مدینه فاضله میبایستی تا ظهور حضرت مهدی به هر ضرب و زوری که شده، فرهنگ بی وجدانی و توحش رو در دل مردم زنده نگه داشت، تا زمانی که اون حضرت خودشون ظهور کنن و سکان رو در دست بگیرن.
4ـ حالم به هم میخوره از ژانر اینایی که هر توحشی هم که زیر پرچم دین میفته، بازم پررو پررو سرشون رو بالا میگیرن و میگن دین در ذات خودش بد نیست، بلکه داره بد ازش استفاده میشه. درست مثل این میمونه که یکی رو با چاقو سر بریده باشن و بعد ما بیایم بگیم چاقو ذاتا خطرناک نیست، بلکه ازش بد استفاده شده. خب آخه عزیز دل من، بُرندگی در ذات چاقو نهفته اس و اینکه ما باهاش گوجه ببریم یا سر یک انسان دیگه رو، چیزی از بُرنده بودن چاقو کم نمیکنه. به همین ترتیب هم بالاخره این همه اتفاق وحشتناکی که داره به اسم دین میفته، نشون میده که پتانسیل لازم برای توحش و بربریت در ذات دین نهفته هست و اینطور نیست که هر اتفاقی زیر پرچم دین میفته، بیایم به راحتی نقش دین رو حذف کنیم و همه چیز رو صرفا به گردن فاعل بندازیم. ای کاش میشد افراد دین باور بتونن فارغ از تعصب به این مساله نگاه کنن و بپذیرن که دین تقدس نداره و در برابر اونچه که اتفاق میفته اونقدرها هم بی تقصیر و بی تاثیر نیست، تا حداقل آدم اینهمه حرص نخوره بابت نگاه همیشه حق به جانبشون.
5ـ برم بخوابم. توی این سرما که سگ رو بزنی از لونه اش بیرون نمیاد، باید ساعت 5:30 صبح از در خونه بزنم بیرون تا به موقع سر کار باشم... فقط امیدوارم فردا تعداد پسرها توی شیفتم زیاد باشه تا کار من سبک تر بشه.