۱۳۸۹ اسفند ۲۸, شنبه

اکثر وبلاگهایی که دنبالشون میکنم درباره بهار نوشتن و حال و هوای عید. من حال و هوای عید ندارم اما. نه سفره ای چیندم و نه چیزی. فردا شب رو میرم پیش بقیه اعضای خوانواده ام که اینجا هستن و با اونها جشن میگیرم. دروغ چرا، اگر مساله نیازم به پول عیدانه نبود، نمیرفتم و میگرفتم واسه خودم میخوابیدم. راستش خودم هم فکر نمیکردم که یه روزی دیگه واسه اومدن نوروز شوق و ذوق نداشته باشم و خب الان که بهش فکر میکنم به این نتیجه میرسم که اون شوق و ذوقی که قبلنا داشتم هم به احتمال زیاد مال خودم نبوده، بلکه از محیط بهم میرسیده.
دلم خیلی میخواد بدونم که الان خونه خودمون بدون من چه حال و هوایی داره. تهران که بودم خیلی سال بود که چیدن سفره هفت سین افتاده بود گردن من. مادرم از وقتی که برادرم رو توی جنگ از دست دادیم دیگه هفت سین نچیند. قبل از عید خونه تکونی میکرد و شیرینی میخرید و از بانک پول نو میگرفت برای لای قرآن و از گلفروشی پایین میدون کلانتری دو تا گلدون صورتی گل که فقط میدونم سینریا نبودن، یکی برای خونه و یکی برای سر خاک برادرم. 
شاید هشت نه سال بعد از ازدست دادن برادرم بود که برای اولین بار دوباره خونه ما رنگ و روی سفره هفت سین رو به خودش دید. یه روز مونده به عید با گریه و زاری مادرم رو وادار کردم که بریم سبزه و ماهی بخریم و چند ساعت مونده به عید خودم تنهایی هفت سین رو روی کوچکترین میزی که توی خونه داشتیم و مادرم اجازه اش رو داده بود، چیدم. پدرم به شدت مریض بود و توی تختش بی حال افتاده بود و مادرم همه اش چپ چپ به هفت سین نگاه میکرد. 
برای تحویل سال همه بچه ها با خوانواده شون خونه ما بودند. هر کسی که از در میومد تو نگاهش با ناباوری به سفره هفت سین خیره میموند و بعد میدرخشید از خوشی. نزدیکای سال تحویل که شد پدرم رو از اتاقش اووردیم بیرون و روی یه مبل نشوندیمش. میتونستم ببینم که چشمای پدرم با دیدن سفره هفت سین قرمز شدند. مادرم کم کم یخش باز شد. بچه هاش همه از دیدن سفره هفت سین توی خونه پدر و مادرشون بعد از اونهمه سال خوشحال بودن. سفره هفت سین بوی زندگی میداد. من بیشتر از همه راضی بودم. اون روزها نمیدونستم درد چیه. نمیدونستم مرگ یه عزیز چطور میتونه کمر آدم رو برای همیشه خم کنه. نمیدونستم که سفره هفت سین بدون در کنار داشتن عزیزی، میتونه خنجری بشه و صاف بره توی قلب آدم. بچه بودم اونروزها. به عکسهای موقع سال تحویل اونسال که نگاه میکنم همه دارن پای اون هفت سین کوچولوی بی ریخت میدرخشن از خوشی و این وسط فقط نگاه پدر و مادرم هست که علی رغم لبخند کجکی روی لبهاشون، به شکل محسوسی غمگینه و خالی از زندگی.

۱۳۸۹ اسفند ۲۶, پنجشنبه

نمیدونم که دارم کار درستی میکنم دارم یا نه.
دختر دوستم 16 سالشه و با مادرش که دوست من باشه همش جنگ و دعوا دارن. 
دوستم دخترش رو خیلی دوست داره. دوستم یه زن محجبه 36 ساله ترکیه ای هست که داره دکترای اسلام شناسی میگیره. دوستم 19 سالش که بوده یه ازدواج سنتی کرده و 20 سالش بوده که بچه دار شده و 21 سالش بوده که طلاق گرفته چون شوهر سنتیش حاضر نمیشده با ادامه تحصیل زنش کنار بیاد. دوستم بعد از طلاق خیلی سختی کشیده. نه پدری بالای سرش بوده و نه برادری. خودش کار کرده و درس خونده. الانم 9 ساله که آلمان زندگی میکنه. دوستم آلمان که اومده نه کسی رو اینجا داشته و نه پولی و نه امکاناتی. دوستم شبا کار کرده و روزها درس خونده. دوستم خیلی آدم قابل احترامیه. دوستم با ماها میاد مهمونی و میشینه میگه و میخنده و از اینکه ماها مشروب میخوریم ناراحت نمیشه. دوستم تنها مسلمونیه که میدونه من دیگه به خدا اعتقادی ندارم و سعی نمیکنه به راه راست هدایتم کنه و یا منو قانع کنه که دوباره ایمان بیارم. در یک کلام دوستم زن ماهیه.
دختر دوستم یه دختر 16 ساله اس که توی خونه پدربزرگ پدریش در استانبول بزرگ شده. الان 5 ساله که اومده پیش مامانش آلمان زندگی میکنه و مدرسه میره. دختر دوستم اصلا از اینکه مادرش یه زن مستقله و داره دکترا میگیره احساس سربلندی نمیکنه. همکلاسیهای ترک دختر دوستم موجودات رذلی هستن که اونو به خاطر داشتن مادری که برای ادامه تحصیل با داشتن یه بچه طلاق گرفته و تک و تنها پاشده اومده آلمان برای ادامه تحصیل و تمام این مدت رو مستقلانه زندگی کرده و به راحتی با آلمانیها دوست شده و نشست و برخواست داره و توی محله های ترک نشین زندگی نمیکنه و توی اجتماعات بسته زنهای ترک شرکت نمیکنه، تمسخر میکنن. دختر دوستم ساده اس. دختر دوستم بینهایت ساده اس. دختر دوستم نمیفهمه که دخترهای دیگه چقدر بهش حسادت میکنن.  دختر دوستم متوجه نمیشه که مادرش چقدر زن محکمیه. دختر دوستم این روزها به شدت افسرده اس و پرخاشگر.
فردا قرار گذاشتم که بعد از امتحان باهاش برم سینما. یه فیلم طنز هست درباره ترکیه ای هایی که در آلمان زندگی میکنن که قرار شده بریم ببینیم. دوستم نمیاد برای اینکه شبانه روز داره روی تز دکتراش کار میکنه. من این ماه دوباره پول کم اووردم. الان تو چت دختره گفت بریم فلان سینما. تو نت نگاه کردم دیدم یک و نیم یورو گرونتره بلیطش. بهش گفتم بهمان سینما هم این فیلم رو داره. در جواب گفت که اخه کنار فلان سینما یه رستوران پاکستانی هست که مامانش خیلی از غذاهاش تعریف کرده. نتونستم بهش نه بگم. دلم میخواد یه کاری کنم که خوشحال بشه. که باهام احساس صمیمیت کنه. که برام حرف بزنه تا منم براش حرف بزنم. تا کمکش کنم.
دیروز یه بلوز نخی خوشگل خریدم 15 یورو. الان دوباره نگاهش کردم. فردا هیچی پول نخوام 15 یورو رو راحت میخوام برای سینما و غذا. کل پولی که توی کیف پولم مونده برای این ماه هشت یورو و پنجاه و شیش سنته دقیقا. البته 7 یورو هم توی حسابم دارم که از خودپرداز نمیتونم بگیرمش و یا باید برم از باجه بگیرمش و یا اینکه برای خرید با کارت بپردازم. بلوز رو با قبضش گذاشتم توی کیفم که فردا ببرم پسش بدم. دلم نمیخواد از خوانواده ام تقاضای پول کنم. از وقتی که سر کار میرم دیگه ازشون پول نگرفتم. یکشنبه شب حتما بهم عیدی میدن. یعنی تا حالا که اینطور بوده و الانم امیدوارم که مثل هر سال بهم پول نقد بدن و امیدوارم که بتونم به دختر دوستم بگم که چه مادر فوق العاده ای داره، بدون اینکه احساس کنه میخوام نصیحتش کنم. نمیدونم که اصلا کاری که میکنم درسته یا غلط؟ نمیدونم که اصلا این اجازه رو دارم که در جایگاه یک دوست در رابطه مادر و فرزندی دخالت کنم یا نه؟ نمیدونم که فردا روز خوبی میشه یا نه...

۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه

هیچی منو انداره استرس امتحان دیوونه نمیکنه. الان دیوونه ام. دلم پسرک رو میخواد و اینجا مینویسم تا بهش اس ام اس ندم. خدایی در طول مدت این سه سال و اندی سال آشناییمون، بیشتر از اینکه باهاش دوست باشم، باهاش قهر بودم. البته خیلی هم الکی نبوده قهر کردن هام. یکسری هاش رو اینجا نمیتونم بنویسم. ولی مثلا همیشه یکیش این بوده که ته ریش میذاره، یا چه میدونم، مثل دودکش سیگار میکشه. بعدشم اینکه دوست ندارم باهاش مهمونی برم یا به دوستام نشونش بدم. بعدشم اینکه زود دلمو میزنه. بعدش اینکه هر کاری که دلش بخواد میکنه و جلودارش نمیتونم بشم هیچ رقم. 
دلم براش تنگ شده. آغوشش امن ترین آغوش دنیاس برام. خیلی آدم با مرامیه. نمیدونم چی کار کنم. الان دلم میخوادش ولی صد در صد مطمینم با تموم شدن امتحانا دوباره ازش سیر میشم و فراری و خب اونموقع سخت میپذیره که بره. که ولم کنه. که راحتم بذاره. که رهام کنه. و برای منم سخته اینقدر جواب تلفنش رو ندم و در رو براش باز نکنم و سر قرار بکارمش تا اینکه کم کم نا امید بشه. ای کاش اینقدر رام من نبود. ای کاش اینقدر سریع برنمیگشت. من آدم خودخواهیم. من آدم بی وجدانیم. من آدم بی عاطفه ایم. رابطه ما یه رابطه بیماره. از طرف خودم میدونم که فقط نیازه و از طرف اون یه چیزیه بین عشق و عطش در حال نوسان...
در درونم مبارزه سختی در گرفته. خود منطقیم میگه به چی فکر میکنی؟! پسرک خودش عقل داره. خودش شعور داره. خودش اختیار داره. خودش قدرت تصمیم گیری داره. خودش دیگه به خوبی تو رو و ذات تو رو شناخته. میتونه نیاد. میتونه یکبار برای همیشه ترکت کنه. تو به فکر خودت باش. تو فقط براش اس ام اس بده و تصمیم گیری رو بذار به عهده خودش.  خود عاطفیم اما میگه نکن اینکارو. گناه داره. اون عاشقه که نمیفهمه. اون عاشقه که کوره. اون عاشقه که از در بیرونش میکنی، دوباره دنبال یه فرصتی میگرده که از پنجره بیاد تو، تو که عشق کورت نکرده نکن اینکارو. تو که خودت عاشق بودی و ضربه خوردی، اینطور بازیش نده. اینطور سواستفاده نکن ازش... و من حالم از خودم به هم میخوره چون میدونم که معمولا توی اینجور جدالهای درونی اون خود منطقیمه که زورش میچربه، چون که منافع داره برام، چون که خودخواهم.

۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

8 مارس

امروز توی شهر راه که میرفتم با بغض بود و با چشمایی پر از اشک. هوا آفتابی بود و مردم آفتاب ندیده این دیار مثل مور و ملخ ریخته بودن بیرون. همه چی آروم بود و قشنگ. شاید اگر روز زن نبود، من کمتر یاد ایران می افتادم و یاد آدمهاش.
حرف توی دلم زیاده، خیلی زیاد، ولی دست و دلم به نوشتن نمیره. مثل پارسال این شعر زیبای خانم سعاد الصباح رو تقدیم میکنم به همه زنهایی که فقط و فقط به خاطر زن بودنشون، ناخواسته اسیر تبعیض هستن...


دموکراسی این نیست 
که مرد درباره سیاست نظر دهد
بدون آنکه مورد تعرض قرار گیرد

دموکراسی این است
که زن بتواند درباره عشق اظهار نظر کند
بی آنکه به قتل برسد...

خاطرخواهی های من (1)

خواهرم دوران دانشگاه یه همکلاسی داشت که من خاطرخواهش بودم. بعد اون خاطرخواه خواهرم بود و خواهرم هم خاطرخواه هیچ کس.  پسره آدم خاصی بود. با ذوق و باهنر بود و خوش طبع و اهل عرفان. ساز که میزد با صداش میرفتی روی ابرا و خطاطی که میکرد دلت میخواست دیگه چشم ازش برنداری. من اونموقع ها راهنمایی بودم. یعنی برای این حرفها هنوز دهنم به شدت بوی شیر میداد. خواهرم گاهی که اکیپی میرفتن بیرون، من رو هم همراهشون میبرد و بعد من به محض دیدن پسره، از یه دختر پرحرف پرانرژی بازیگوش، تبدیل میشدم به یه موجود نامریی. پسره سیبیل داشت، مدل توده ای و سرش هم کچل بود. از خواهرم که خواستگاری کرد، داشتم از غصه دق میکردم. خواهرم اما، مثل من عاشق نبود. به خاطر سیبیلهای پسره و به خاطر کله کچلش، دست رد زد به سینه اش و بعدترها شد زن یکی از خواستگارهاش که دست برقضا هم کچل بود و هم سیبیلو.  پسره هم بعد از ازدواج خواهرم، رفت خیلی بی سر و صدا با یکی از دخترهای اکیپشون، که از قضا سخت هم خاطرخواه پسره بود، ازدواج کرد و به این ترتیب همه یه جورایی در عین به کام رسیدن، ناکام موندن.
تصمیم دارم ایندفعه که خواهرم رو دیدم براش اعتراف کنم که یه زمانی خاطرخواه اون همکلاسی سیبیلوی کچلش بودم. فکر کنم بعدش دوتایی روده بر بشیم از خنده. میتونم شرط ببندم که تا حالا هیچ وقت حتی به ذهن خواهرم هم خطور نکرده که من میتونستم توی اون سن و سال خاطرخواه کسی بوده باشم، اونم نه هرکسی، که همچون آدم خاصی.

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

این پاشنه های جادویی

مادر من هیچوقت اهل ادا اطوار نبوده و هیچ کفش بالای پاشنه چهار سانتی ای هم نداشته. اینکه میگم اهل ادا اطوار نبوده واسه اینه که ده-دوازده سال به اینطرف توسط من در یک اقدام انقلابی به راه راست هدایت شد، و از اون به بعد دیگه مرتب به قِر و فِرش میرسه. هرچند که کفش پاشنه بلند هنوز هم نه میخره و نه میپوشه.
طبیعتا من هم تا همین یکی-دو سال پیش مثل مادرم کفش پاشنه بلند پوشیدن بلد نبودم. شاید یکی دوجفت کفش پاشنه چهار سانتی داشتم، اونم مخصوص عروسی و مهمونیهای رسمی. اما الان یه یکی-دو سالی میشه که به خریدن و پوشیدن کفش پاشنه بلند علاقه مند شدم. راستش کفش پاشنه بلند که میپوشم، انگار راستی راستی قد میکشم. اعتماد به نفسم میره بالا و حس میکنم که از پس هر کاری برمیام. درست انگار که توی پاشنه کفشها یه نیروی جادویی ای پنهان شده که با پوشیدنشون به من منتقل میشه. دامن هم جدیدا برام همین حکم رو پیدا کرده. یعنی طوری که دیگه وقتایی که یه قرار مهمی دارم و یا یه کار مهمی باید انجام بدم، دامن میپوشم با کفش یا چکمه پاشنه بلند و صد البته که تاثیرش روی روند کاریم عالیه. 
مشکلی که هست اما، اینه که من هنوز هم راه رفتن با کفش پاشنه بلند رو به خوبی بلد نیستم. مشکلی که هست اما، اینه که کف پاهام زود خسته و دردناک میشن. مشکلی که هست اما، اینه که تا حالا به دفعات پام توی کفش پاشنه بلند پیچ خورده. مشکلی که هست اما، اینه که یه وقتایی درست وسط خیابون کف پاهام اونقدر زُق زُق میکنه که دلم میخواد کفشهامو دربیارم بگیرم دستم و پابرهنه به مسیرم ادامه بدم. مشکلی که هست اما، اینه که فقط کفشهای درست و حسابی و گرون پام رو نمیزنن و میتونم بپوشمشون. و خب همه اینها مشکلات کمی نیستن.
امروز توی خیابون یه جایی که پاهام داشت از درد میترکید و از اون وقتهایی بود که دلم میخواست وسط خیابون کفشهام رو دربیارم بزنم زیر بغلم و پابرهنه راه بیفتم دنبال کار و زندگیم، هی یاد مادرم افتادم و یاد کفشهای تختش و یاد حجب و حیای بیش از حدش و هی غصه خوردم و هی با خودم فکر کردم که یادم باشه اگر یه روزی دختر دار شدم، حتما بهش یاد بدم که چطوری با کفش پاشنه بلند به راحتی راه بره و چطوری بدون کفش پاشنه بلند هم قدش بلند باشه و هم اعتماد به نفسش زیاد...