۱۳۹۱ فروردین ۳, پنجشنبه

فکر میکنم الان میدونم که این پنج سال از چی فرار میکردم و برای چی محکم به همین رابطه نیم بند چسبیده بودم.
هشت ساعتی میگذره و الف هنوز جوابی بهم نداده. به خاطر اختلاف ساعت و تنبلیش توی اینترنت بازی، احتمالش خیلی زیاده که تازه فردا یا حتی پس فردا پیامم رو بگیره.
حالم خیلی خرابه. آهنگ تقدیر شادمهر گوش میکنم و هی اشکهام جاری میشه.
همش سعی دارم به خودم دلداری بدم که این حرفها بالاخره باید یه روزی زده میشد و این اتفاقی بود که خیلی زودتر از اینها باید میفتاد. اما پیشاپیش میدونم که خودمو رسما به گا دادم و اگر جوابش نه باشه، داغون میشم...
نمیدونم چرا، ولی یه جورایی حس میکنم که ما به هم نمیرسیم.
یه پسره ای هست که الان سه چهار سالی میشه ولم نکرده. منم بسته به حالم و بسته به میزان دلتنگیم واسه الف، باهاش پریدم و یا اینکه پیچوندمش. میدونم که کار درستی نیست دوباره برم سراغش و هواییش کنم و بعد از یه مدتی دوباره بپیچونمش، ولی اگه بین من و الف همه چی بطور جدی تموم بشه، اون تنها چیزیه که میتونه موقتا بهم تسکین بده و منو روی سطح آب نگه داره...
وای که حالم چقدر بده من... الان که حالم اینقدر بده، حس میکنم که یه جایی بین بیست و یکی دو سالگی گیر کردم و از اون نقطه به بعد دیگه از نظر احساسی بزرگ نشدم و تغییر نکردم... مثل مرد یخی کوههای آلپ... ای کاش بمیرم راحت بشم از این زندگی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر