۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

امید چیز قشنگیه، حتی اگه به اندازه یه سر سوزن باشه


پیش دکتر خونگیم وقت دارم برای چکاپ. میدونم منو که بینه بعد از احوالپرسی همیشگی، اولین چیزی که ازم بیپرسه این خواهد بود که که آیا از مشاور وقت گرفتم یا نه.
حوصله ندارم ایندفعه هم بپیچونمش. به خودم لعنت میفرستم که گذاشتم بفهمه حالم خرابه. در حالی که حاضر شدم و از در میخوام برم بیرون گوشی رو برمیدارم و به شماره ای که بیشتر از دو ماهه که داره توی کیفم خاک میخوره زنگ میزنم.
توی دلم آرزو میکنم که کسی گوشی رو برنداره. با اولین زنگ گوشی تلفن برداشته میشه و صدای یه زن بهم روز به خیر میگه. اینقدر که حالم گرفته اس اصلا گوش نمیکنم ببینم چی میگه و خودشو چی معرفی میکنه. یه سلام سرسری میکنم و بعد از معرفی کردن خودم میگم که یه وقت میخوام.
صدا شتابزده به نظر میرسه : "به چه منظور؟!"
لجم میگیره،دلم میخواد بگم میخوم بیام اونجا زیرابروهامو بردارم اما نمیدونم اگه اینها رو به آلمانی بهش بگم متوجه منظورم میشه یا نه "دقیقا نمیدونم، دپرسیون شاید"
"متاسفانه وقتهامون در طول شش ماه آینده پره. اگر دکترتون مشاورین دیگه ای رو بهتون معرفی کرده، لطفا با اونا تماس بگیرید"
غافلگیر میشم و دماغم میسوزه "اوهوم! اُکی. دکترم کس دیگه ای رو معرفی نکرده..."
میخوام بگم با اینهمه حال ممنون از راهنماییتون که صدا یه مرتبه ای انگار چیز تازه ای به ذهنش رسیده حرفم رو قطع میکنه "چند سالتونه؟!"
"..."
"اسم دکتر خونگیتون چیه؟!"
"..."
"اوهوم، قبلا هم مشاوره داشتید؟!"
"بله"
"چند سال پیش؟!"
"خب، حدود 6-7 سال پیش"
"پیش کی؟!"
"اینجا نبوده. توی سرزمین خودم بوده"
"اوهوم، از کجا میاید؟!"
احساس میکنم که داره یادداشت برمیداره "ایران"
"برای چه مدتی مشاوره داشتید؟!"
دلم میخواد زودتر تماس رو قطع کنم "اِم، خب یه یکی دوسالی، شایدم بیشتر... راستش من درمانم رو نیمه کاره گذاشتم"
"اوهوم، میتونید بگید چرا؟!"
"اوم؛ ... خب واسه اینکه احساس میکردم به بهتر شدن وضعیتم کمک چندانی نمیتونست بکنه"
صدا یک سری سوال دیگه میپرسه و بعدش مکث میکنه "ببینید، من میتونم یه وقت 50 دقیقه ای بدم بهتون. فقط اینکه باید بگم این به این معنا نیست که شما مراجع من محسوب میشید، بلکه این صرفا یک جلسه تشخیص و تعیین روش درمانه و به احتمال زیاد بعدش من شما رو برای ادامه مشاوره و درمان به یکی از همکارای دیگه ام معرفی میکنم. اُکی؟!"
از شنیدن ضمیر "من" لابلای کلام خانم اونور خط یکه میخورم و گیج میشم "اُکی!"
صدا دوباره مکث میکنه "برای هفته دیگه سه شنبه ساعت 11:30 میتونید اینجا باشید؟!"
"اِم، خب فکر میکنم بله"
"خوبه، آدرس رو دارید؟!"
"بله"
"پس تا سه شنبه هفته آینده ساعت 11:30"

مکالمه که تموم میشه تازه یه بار دیگه کل گفتگوها رو توی ذهنم مرور میکنم و دوزاریم میفته که خانم پشت خط خود خانم دکتره بوده و من تمام مدت داشتم با خود خانم دکتره صحبت میکردم. احساس بدی بهم دست میده. اگه از اولش دقت کرده بودم و فهمیده بودم، مسلما مودبانه تر و رسمی تر صحبت میکردم، نه اینقدر سرسری و لاقیدانه.

پیش دکترم که میرم مطابق انتظارم بعد از سلام احوالپرسی اولین سوالش اینه که آیا وقت مشاوره گرفتم یا نه. با افتخار گردنمو صاف میکنم و میگم "بله! برای هفته آینده"
"پیش کی؟!"
"پیش همون خانم دکتری که معرفی کرده بودید، پیش دوریس!"
دکترم چشماش گرد میشه "خیلی عالیه! فکر نمیکردم به این زودی وقت بده بهت! معمولا وقتای شش ماه آینده اش پره"
خودمم شگفت میشم و دیگه چیزی نمیگم که همین نیم ساعت پیش زنگ زدم وقت گرفتم. توی دلم میگم خب تو که میدونستی وقتاش اینقدر پره مرض داشتی که به من معرفیش کردی؟!

از مطب دکترم که میام بیرون ماجرا هیجان انگیز میشه و احساس میکنم اون 50 دقیقه وقتی که توی هفته آینده واسه مشاوره دارم خیلی ارزشمنده. توی دلم کنجکاو میشم برم دوریس رو از نزدیک ببینمش. زنی که فقط از پشت گوشی تلفن تونسته درک کنه که حالم خرابه و خارج از نوبت بهم وقت داده. چشمام رو میبندم و از خودم میپرسم "یعنی میشه یه روزی بیاد که از این وضعیت خلاص بشم؟! که دوباره خودم بشم؟! که زندگی اینقدر برام عذاب آور نباشه؟!" و به همین راحتی بعد از مدتها ته دلم یه روزنه کوچیک، کوچیکتر از سر سوزن، باز میشه و خب دورغ چرا، من حتی به همین کوچیکتر از سر سوزنشم راضیم...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر