جمله کوتاه بود:
"در یک روز بهاری
پر از عطر شکوفه های گیلاس
آن مرد سر آن آموزگار را با تبر قطع کرد..."
جمله کوتاه بود
من متحول شدم
و آموختم
از آن مرد، که انسانها نیز میتوانند چونان گرگ باشند:
بی رحم و سنگدل در دریدن...
و از آن تبر، که تبرها را تفاوتی بین درخت و آموزگار نیست،
که تبرها همچون وجدانهای خفته کورند
حتی در فصل بهار
و حتی به هنگام رویش و زایش...
و از آن آموزگار، که چگونه میتوان نوشت "مرد"
و چگونه میتوان نوشت "تبر"
بی آنکه همچون گرگی درنده و سنگدل بود
و یا چونان وجدانهای خفته کور...
جمله کوتاه بود
بسیار کوتاه
و من میبینم
شتکهای خون آن آموزگار را بر دامان آن مرد
و بر تیغه تیز تبر
و من میبینم
جوانه کوچکی را
که در فصل بهار
و فارغ از عطر شکوفه های گیلاس
و آن مرد
و تبر
رقصان از خون آن آموزگار سر برآورده
ودر حال درخت شدن است
و من ایمان دارم
که این داستان ادامه دارد
که این پایان آن آموزگار نیست...
*بهار غمگین
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر