بعضی زخمها هستن که با گذشت زمان نه بهتر میشن و نه بدتر، بلکه همیشه همونطوری که هستن باقی میمونن: تر و تازه و دردناک و آی درد داره، آی درد داره، آی درد داره که یکی بیاد انگشتشو بی هوا بکنه توی یکی از این زخمها و بچرخونه... آی درد داره...
***
"هنوزم دوستش داری؟!"
این اولین جلسه مشاوره من و دوریسه و من نمیدونم خود دوریس هم اینو میفهمه یا نه، ولی ضربه این سوالش یکراست خورده زیر پرده دیافراگمم. نفسم بند میاد و تلو تلو خوران از درد به خودم میپیچم. پیش از اینکه نقش بر زمین بشم، دست میندازم دور طنابهای رینگ و خودمو به زحمت میکشم بالا. ته گلوم داره میسوزه "اِم، خب، اِم، نمیدونم! فکر کنم یه وقتایی آره هنوز"
دوریس مهلت نمیده هوشیاریم رو کامل به دست بیارم "دلت میخواد باهاش ازدواج کنی؟!"
ضربه صاف روی گیجگاهم بوده و تا من بیام به خودم بجنبم دراز به دراز افتادم کف رینگ. نفسم راستی راستی بالا نمیاد. تا حالا هیچ کس -حتی خودم- به این صراحت همچین سوالی رو مطرح نکرده بود. چشمام گُر میگیره. یه کم به سقف نگاه میکنم، یه کم به در و دیوار، یه کم به زمین، اما اتاق کوچیکه و بالاخره به ناچار با دوریس چشم تو چشم میشم، که داره صبورانه در انتظار پاسخ نگاهم میکنه.
ده ثانیه به پایان میرسه بدون اینکه کسی K.O اعلام کنه و این یعنی اینکه باید ادامه بدم. شونه بالا میندازم و نفسمو که به زور میدم بیرون میشه شکل یه آه گنده خیلی خیلی عمیق و پر از حسرت. در منگی مطلق صدای خودمو میشنوم که زمزمه میکنه "آره خب، یه وقتایی آروزش رو میکنم"
خودمم صدای خودمو به زور میشنوم. دلم میخواد برای دوریس توضیح بیشتری بدم. دلم میخواد که بگم کلا مدتیه به چیزی به نام ازدواج اعتقادی ندارم، که به نظرم ارتباط دو تا انسان خیلی فراتر از اون چیزیه که بشه توی یه تیکه کاغذپاره و در حد یه قرارداد محدود و محصورش کرد، اما اگر منظورش از کلمه ازدواج برای همیشه در کنار هم موندنه، خب آره، اون تنها مردیه که دلم میخواد برای همیشه در کنار هم بمونیم و حتی تنها مردیه که میتونم خودمو در کنارش توی لباس سفید تجسم کنم، اما بغض راه گلوم رو بسته و کلمات سنگ شدن... و من تازه میفهمم این دوریس نبوده که باید براش توضیح میدادم، این خودم بودم که نیاز به توضیح داشتم و سکوت میکنم
...
از مطب دوریس که میام بیرون هوا عالیه. همینطور بی هدف توی شهر میچرخم اما نمیتونم که بفهمم چه حسی دارم یا شایدم نمیخوام که بفهمم. بالاخره یه مشت خرت و پرت به درد نخور میخرم و راهمو به طرف خونه کج میکنم. خونه که میرسم فقط میدونم که یه حال عجیبی دارم. پیش خودم میگم حتما به خاطر اون پولیه که بابت خرید اون آت آشغالا خرج کردم. با اینکه فردا تعطیلم اما شب زودتر از معمول میخزم توی رختخوابم.
صبح نسبتا زود از خواب بیدار میشم و بدون برنامه ریزی قبلی شروع میکنم به خرحمالی، اونم به یه شکلی که حتی برای خودمم تازگی داره. همه چی و همه جا رو میشورم و برق میندازم، دکور اتاقمو تغییر میدم، لباسهای زمستونی و وسایل اضافی رو کارتن میکنم، جارو میزنم، کف خونه رو با بورس میسابم و دستمال میکشم...
دم غروب که میشه، به اندازه یکسال کار کردم اما هنوزم دلم میخواد یه کاری واسه انجام دادن داشته باشم. از حموم که میام بیرون روی صورتم ماسک مرطوب کننده میذارم، ناخنهای پامو لاک میزنم و بعدشم با اپیلیدی میفتم به جون خودم، از سر تا پامو اپیلاسیون میکنم و برخلاف همیشه به دردش محل سگم نمیذارم...
حالا ساعت حدود یازده و نیم شبه، من همچنان خوابم نمیاد که نمیاد و دیگه کاری هم نمونده که بتونم خودمو باهاش مشغول کنم. میشینم پای کامپیوتر، کامپیوتر که بالا میاد یه دفعه دلم هوای یه آهنگ عهد بوق میکنه که نمیدونم کی و کجا شنیدمش، فقط حدس میزنم که خواننده اش باید شماعی زاده بوده باشه! خودم هم از این هوس نابهنگام و غیر منتظره شگفت زده میشم. مدتهاست که من دیگه اهل موزیک نیستم و خب همون موقع هایی که بودم هم شماعی زاده خواننده من نبود.
دلم میخواد بدونم این چه آهنگیه که ریتمش اومده توی ذهنم. هی ریتم آهنگ رو پیش خودم تکرار میکنم و با تک و توک کلماتی که ازش توی ذهنمه میگردم دنبالش تا بالاخره پیداش میکنم: زنده باد عشق.
با شروع شدن آهنگ انگار یکمرتبه یه چیزی همه وجودم رو درهم میفشره، از توی قلبم میجوشه و از چشمام به بیرون راه پیدا میکنه... زمان رو از دست میدم و هی وجودم فشرده میشه و هی قلبم میجوشه و هی گوله گوله از چشمام میاد بیرون و هی آهنگ تموم میشه و برمیگرده از اول میخونه.
با آهنگ زمزمه میکنم "میدونم باز یه روزی تموم میشه فاصله مون"، در حالیکه میدونم که نمیشه و میسوزم و اشک میریزم...
با آهنگ زمزمه میکنم "انگار از یه معبد عشق قدیمی؛ تو میای، از یه شعر عاشقونه صمیمی؛ تو میای، از تو پرواز پرستوهای عاشق؛ تو میای، از رو گلبرگای معصوم شقایق؛ تو میای"، در حالی که میدونم تو دیگه نمیای و میسوزم و اشک میریزم...
با آهنگ زمزمه میکنم "خیلی وقته که دیگه دلت واسم تنگ نمیشه، گل ابریشم من! گل که دلش سنگ نمیشه"، در حالی که میدونم که تو هنوزم که هنوزه دلت برای من تنگ میشه و اینبار بیشتر میسوزم و بیشتر اشک میریزم...
دلم افسار پاره میکنه، تازه میفهمم که تمام این چهارسال چقدر نیازمند این بودم که در کنارت باشم و ببینمت و صدات رو بشنوم و عطر و گرمای حضورت رو احساس کنم...
از خودم میپرسم راستی چقدر وقته به دلم اجازه نداده بودم برای تو تنگ بشه؟! چقدر وقته که کلا موسیقی رو ترک کردم تا یاد تو نیفتم؟! چقدر وقته که خطاطی و کاردستی رو بوسیدم گذاشتم کنار که خاطرات دوران با تو بودنم برام زنده نشه؟! چقدر وقته که به آلبوم عکسهای قدیمیم سر نزدم مبادا که یادی از تو توی ذهنم رنگ بگیره؟!
از خودم میپرسم یعنی دیگه کجاهای زندگیمو باید ببرم بندازم دور؟! یعنی چقدر دیگه باید از خودم دور بشم، چقدر دیگه باید یه آدم دیگه بشم، با چند تا پسر دیگه باید دوست بشم و دستهامو دور کمر چند نفر دیگه حلقه کنم که تو رو فراموش کنم؟! که کاملا از یادت ببرمت؟!
... دیگه صدای آهنگ رو نمیشنوم، هیچ صدایی رو نمیشنوم. یه شب بهاریه و ماه درست وسط آسمونه و من بعد از اینکه متوجه شدم که تو مدتهاست بخشی از من شدی، بخشی از خود من، بخشی از وجود من و بخشی از هستی من، و دیگه هرگز از ابتلای به تو خلاصی ندارم، خیلی آروم و بیصدا مُردم.
یه شب بهاریه و ماه وسط آسمونه. من توی این شب بهاری از عشق مُردم، از دلتنگی... و من امشب بود که تازه بعد از مرگ فهمیدم بعضی از دردها نقطه پایان ندارن و حتی مرده ها هم میتونن درد داشته باشن و حتی مرده ها هم میتونن درد رو احساس کنن. درست مثل خود من...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر