۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

آخ بچه، اگه بدونی من چقدر دوستت دارم...


مامان که پیشم بود، وقتی توی خیابون قربون صدقه بچه ها میرفتم و یا توی فروشگاه هی لباس بچه گونه ها رو با عشق برانداز میکردم، میخندید و بهم میگفت: "خب تو که اینقده بچه دوست داری چرا ازدواج نمیکنی خودت بچه دار بشی؟!" و من هی سکوت میکردم و هی میخندیدم و هی میگفتم بچه تا وقتی قشنگه که مال مردمه و هی دردم میومد از این تاکید و تقدمی که روی "ازدواج" داشت برای "بچه دار شدن"... 
آخرش یه بار که سردماغ نبودم از دهنم دررفت و در جوابش گفتم من نه ازدواج میکنم و نه بچه دار میشم... 
ازم نپرسید چرا ازدواج نمیکنم، چون خودش احتمالا فهمیده که اگر اهل ازدواج کردن بودم تا حالا کرده بودم، اما ازم پرسید چرا بچه دار نمیخوام بشم و منم رک و راست توی چشماش خیره شدم و بهش گفتم چون بچه ام رو دوست دارم اونهم اونقدر زیاد که نمیخوام بیارمش توی این دنیای لعنتی تا مجبور باشه اون درد و رنج هایی که من و بقیه آدمها تجربه کردیم رو اونهم تجربه بکنه...
سکوت کرد، خوب میفهمید دارم از چی حرف میزنم و این راست بود... با ناامیدی آخرین تیر ترکشش رو رها کرد و بهم گفت "آخرش که چی؟! میخوای دق کنی از تنهایی؟!"
رو اون دنده بودم که آدم هر چی میخواد میگه، بدون ملاحظه، گفتم من هیچوقت بچه نمیارم به خاطر خودخواهی خودم و واسه اینکه بیاد شریک تنهایی و بدبختیم بشه، بعدشم بچه های خودت مگه کنارت موندن تا تو تنها نباشی؟!
دو تاییمون دو تا آه گنده کشیدیم و نگاهمون رو از هم دزدیدیم و ساکت شدیم و از اون روز به بعد دیگه هر چی هم که بچه دیدیم نه من ذوق کردم و نه مامانم چیزی گفت...


این روزایی که نمینویسم معنیش اینه که توی کما هستم و دست و دلم به هیچ کاری نمیره... کسی که تجربه دپرسیون حاد داشته باشه  میفهمه که دارم از چی صحبت میکنم 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر