۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه


چشم های پدرم میشی بود. عسلی نه، قهوه ای هم نه، میشی... و من الان ته دلم یه سوراخ گنده اس و دارم میمیرم از درد

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

آخ بچه، اگه بدونی من چقدر دوستت دارم...


مامان که پیشم بود، وقتی توی خیابون قربون صدقه بچه ها میرفتم و یا توی فروشگاه هی لباس بچه گونه ها رو با عشق برانداز میکردم، میخندید و بهم میگفت: "خب تو که اینقده بچه دوست داری چرا ازدواج نمیکنی خودت بچه دار بشی؟!" و من هی سکوت میکردم و هی میخندیدم و هی میگفتم بچه تا وقتی قشنگه که مال مردمه و هی دردم میومد از این تاکید و تقدمی که روی "ازدواج" داشت برای "بچه دار شدن"... 
آخرش یه بار که سردماغ نبودم از دهنم دررفت و در جوابش گفتم من نه ازدواج میکنم و نه بچه دار میشم... 
ازم نپرسید چرا ازدواج نمیکنم، چون خودش احتمالا فهمیده که اگر اهل ازدواج کردن بودم تا حالا کرده بودم، اما ازم پرسید چرا بچه دار نمیخوام بشم و منم رک و راست توی چشماش خیره شدم و بهش گفتم چون بچه ام رو دوست دارم اونهم اونقدر زیاد که نمیخوام بیارمش توی این دنیای لعنتی تا مجبور باشه اون درد و رنج هایی که من و بقیه آدمها تجربه کردیم رو اونهم تجربه بکنه...
سکوت کرد، خوب میفهمید دارم از چی حرف میزنم و این راست بود... با ناامیدی آخرین تیر ترکشش رو رها کرد و بهم گفت "آخرش که چی؟! میخوای دق کنی از تنهایی؟!"
رو اون دنده بودم که آدم هر چی میخواد میگه، بدون ملاحظه، گفتم من هیچوقت بچه نمیارم به خاطر خودخواهی خودم و واسه اینکه بیاد شریک تنهایی و بدبختیم بشه، بعدشم بچه های خودت مگه کنارت موندن تا تو تنها نباشی؟!
دو تاییمون دو تا آه گنده کشیدیم و نگاهمون رو از هم دزدیدیم و ساکت شدیم و از اون روز به بعد دیگه هر چی هم که بچه دیدیم نه من ذوق کردم و نه مامانم چیزی گفت...


این روزایی که نمینویسم معنیش اینه که توی کما هستم و دست و دلم به هیچ کاری نمیره... کسی که تجربه دپرسیون حاد داشته باشه  میفهمه که دارم از چی صحبت میکنم 

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

آرشیو خرداد ماه

دیگه یه عادت شده برام که هر وبلاگ جدیدی که کشف میکنم، اول همه برم سراغ آرشیوش، سراغ نوشته هاش در خرداد  88 و ببینم که آیا نویسنده اش توی اون برهه زمانی چیزی نوشته یا نه و اگر نوشته چی نوشته و خب گاهی اوقات خوندن نوشته هایی که بوی اون دوران رو میده و بوی اعتراض و فریاد و اشک و آه و خشم و خون و باتوم و گلوله و دستبند سبز و هزار تا چی دیگه، بهم این احساس رو میده که من تنها نیستم و این خیلی تسلی بخشه برام...

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

بیا منطقی فکر کنیم!

نگاهم میکنی و میگی "بیا منطقی فکر کنیم!"
مثل همیشه فقط بهت لبخند میزنم، در حالیکه ته دلم مثل روز روشنه  که بالاخره یکی از همین روزاس که بذارم توی کاسه ات که "چرا به جای بیا منطقی فکر کنیم، یه دفعه ای نمیگی بیا مثل من فکر کنیم؟!"

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

EYES WIDE OPEN




این فیلم رو خیلی اتفاقی دیدم. یعنی راستش دلم یه فیلم عاشقانه درام وقت تلف کنی میخواست که کمی فارغ بشم از این دنیا و خب برای همینم وقتی توی توضیحات این فیلم به چشمم خورد که داستانش درباره یک عشق ممنوعه هست که در محله یهودیهای متعصب در اورشلیم اتفاق میفته، دیگه به باقی توضیحاتش دقت نکردم.
فیلم که شروع شد همه اش منتظر یه دختر ترگل ورگل بودم که بیاد مردهای مومن و باخدای فیلم  رو از راه به در کنه. منتظر وقوع یه کلیشه بودم. یه کلیشه نخ نما  شده و تکراری و حتی تصورشم نمیکردم که قرار نیست دختری در کار باشه و برای همین هم تا اواسط فیلم تمامی سیگنالهای غیر مرتبط* رو ناخودآگاه سانسور میکردم و نمیدیدم.
اوایل فیلم  که Ezry هی به معشوقه اش زنگ میزد و براش پیغام میذاشت، فکر کردم لابد معشوقه اش یه دختر مسلمونه و داستان عشق ممنوعه هم درباره عشق یه پسر یهودی اسراییلی به یه دختر مسلمون فلسطینی. بعد اونجایی که آرون Ezry رو واسه شام برد خونه اش و اون به زن آرون خیره شد و بهش لبخند زد، فکر کردم لابد داستان عشق ممنوعه قراره درباره رابطه یه زن شوهرداره باشه با یه پسر جوون و حتی صحبتهای دوست پدر آرون درباره Ezry رو هم ایگنور کردم تا اینکه وقتی روی پشت بوم برای اولین بار Ezry  خواست لبهای آرون رو ببوسه، شوک شدم. من اعتراف میکنم سکانسی از این فیلم که توی سردخونه قصابی، آرون بالاخره تسلیم شهوت میشه و دست میبره تهویه رو خاموش میکنه و با نگاهی پر از تمنا به طرف Ezry قدم برمیداره، اروتیک ترین صحنه ایه که تا حالا دیدم! موقع تماشای این سکانس نفسم بالا نمیومد. همه اش فکر میکردم الان یکی از در میاد و مچ این دو تا رو میگیره و تا این سکانس تموم بشه، قلبم از استرس اومد توی دهنم. قسم میخورم که حتی وقتی که خودمم اولین بوسه زندگیم رو گرفتم اینهمه استرس نداشتم که موقع اولین بوسه این دوتا داشتم!
به نظر من بازی هنرپیشه های اصلی این فیلم بینظیر بود. به قول آلمانیها pure Emotion. احساس خالص. شاید بشه گفت زیباترین صحنه جاییه که آرون دستش رو میبُره و زیباترین دیالوگ هم وقتیه که میگه من مرده بودم و حالا دارم زندگی میکنم.
همونطوری که گفتم، من صرفا میدونستم که این یک فیلم درامه درباره یک عشق ممنوعه، اما نمیدونستم این عشق ممنوعه قراره درباره هموسکسوالیته باشه و این فیلم  قراره درگیریهای درونی یک انسان معتقد و متعصب رو در این رابطه روایت کنه. مطمینا اگر توضیحات فیلم رو کامل خونده بودم، یا فیلم رو نمیدیدم و یا با پیش داوری میدیدم، اما تماشای این فیلم بدون هرگونه پیش زمینه ذهنی و پیش داوری، ذهنیت من رو درباره هموسکسوالیته به کلی دگرگون کرد. فیلم دیالوگ های طولانی نداره، صحنه های بصری ویژه هم نداره و فقط به موضوع عشق ممنوعه در یک جامعه یهودی بسیار متعصب پرداخته. به خودشناسی و مکاشفه ای که در درون آرون اتفاق میفته؛ مردی محکم و با ثبات که قراره به دیدگاه تازه ای از خودش و از زندگی برسه، مردی که  هرکدوم از ما میتونیم جای اون باشیم یا نباشیم...
من کارگردان این فیلم رو تحسین میکنم. هنرپیشه هاش رو هم همینطور و خوشحالم از اینکه این فیلم رو دیدم، بدون پیش زمینه قبلی و بدون پیش داوری. این فیلم از معدود فیلمهایی بود که دو بار به تماشا نشستمش و البته هر چیزی بود غیر از یک فیلم کلیشه ای. دیدنش رو توصیه میکنم.

*دفعه دومی که فیلم رو دیدم، تازه متوجه شدم که تشخیص موضوع فیلم از اولش هم دشوار نبوده!تازه متوجه شدم که صدای معشوقه Ezry پشت تلفن زمزمه یک زن نیست، که تصویرگریهای Ezry صرفا از مردها و نگاه آرون موقعی که با Ezry به خارج از شهر میره خیلی حرف برای زدن دارن، یا اونجایی که آرون توی خونه اش غذا میذاره توی بشقاب Ezry  و یا وقتی که پای دستگاه برش تردید داره که دستش رو بذاره روی کتف Ezry و مخصوصا وقتی که با حضور دوست پدرش در مغازه هول میشه و میزنه دستش رو میبره... راستش من نمیدونم بقیه چطوری هستن ولی من اصولا همینطوریم. یعنی وقتی چیزی خارج از چارچوب پیش فرض های ذهنیم باشه، به طور ناخودآگاه از دریافتش سر باز میزنم و فکر میکنم این مکانیسم مربوط به تعصب باشه. چیزی که همه ما کم و بیش در زندگی باهاش درگیر هستیم.

فیلم مستند "برای ندا"

نسخه فارسی فیلم مستند برای ندا رو دیدم و گوله گوله اشک ریختم. فیلم ارزشمندیه. این کاش میشد از اونایی که ساختنش تشکر کرد...



۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

باهات دولا حساب کردن!

مشغول یه مکالمه کسالت باری با یکی از اون آدم جدی های عصا قورت داده. میخوای بگی "باهاتون دولا پهنا حساب کردن" اما هم خسته ای و هم شاشت گرفته و هم اینکه حواست پرته، پس میگی "باهاتون دولا حساب کردن" و بعدش هم که متوجه میشی چه چرندی گفتی خودت پقی میزنی زیر خنده و حالا نخند کی بخند.
آدم جدی عصا قورت داده فقط همونطور بِرُ بِر زل زده داره نیگات میکنه، از این مدل هایی که من که نمیدونم تو داری به چی چی میخندی. بالاخره به زور خنده ات رو میخوری و دوباره برمیگردی به همون مکالمه کسالت بار.
دیگه احساس خستگی نمیکنی، هرچند که هنوزم شاش داری و حواست پرته...

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه



امروز تازه به این نکته رسیدم اگر مادرم اینهمه در برابر عروس و دامادهاش با سکوت و مدارا رفتار میکنه، این از روی ترسش از اونها نیست، بلکه از روی عشق و علاقه اشه به بچه هاش. واسه خاطر اینه که نمیخواد یه وقت کاری بکنه که زندگی به کام بچه هاش تلخ بشه، نمیخواد کاری بکنه که توی زندگی اونها اختلافی پیش بیاد، که مشکل پیدا کنن... و این باید واقعا سخت بوده باشه براش توی همه این سالها.
من هیچ مطمین نیستم که اگر روزی روزگاری مادر شدم، بتونم با اینهمه خودخواهی ای که دارم اینهمه واسه خاطر بچه هام از خودگذشتگی کنم و سکوت کنم و مدارا کنم، اما اینو خوب میدونم که اگر روزی روزگاری ازدواج کردم و تا اون روز مادرم زنده بود، گردن همسرم رو میشکنم اگر یه وقت ببینم که داره از عشق و علاقه مادرم نسبت به من سواستفاده میکنه، حالا هرچقدرم که در کنارش زندگی خوبی داشته باشم.
همین.

من در یک شب بهاری مُردم...


بعضی زخمها هستن که با گذشت زمان نه بهتر میشن و نه بدتر، بلکه همیشه همونطوری که هستن باقی میمونن: تر و تازه و دردناک و آی درد داره، آی درد داره، آی درد داره که یکی بیاد انگشتشو بی هوا بکنه توی یکی از این زخمها و بچرخونه... آی درد داره...
***

"هنوزم دوستش داری؟!"
این اولین جلسه مشاوره من و دوریسه و من نمیدونم خود دوریس هم اینو میفهمه یا نه، ولی ضربه این سوالش یکراست خورده زیر پرده دیافراگمم. نفسم بند میاد و تلو تلو خوران از درد به خودم میپیچم. پیش از اینکه نقش بر زمین بشم، دست میندازم دور طنابهای رینگ و خودمو به زحمت میکشم بالا. ته گلوم داره میسوزه "اِم، خب، اِم، نمیدونم! فکر کنم یه وقتایی آره هنوز" 
دوریس مهلت نمیده هوشیاریم رو کامل به دست بیارم "دلت میخواد باهاش ازدواج کنی؟!"
ضربه صاف روی گیجگاهم بوده و تا من بیام به خودم بجنبم دراز به دراز افتادم کف رینگ. نفسم راستی راستی بالا نمیاد. تا حالا هیچ کس -حتی خودم- به این صراحت همچین سوالی رو مطرح نکرده بود. چشمام گُر میگیره. یه کم به سقف نگاه میکنم، یه کم به در و دیوار، یه کم به زمین، اما اتاق کوچیکه و بالاخره به ناچار با دوریس چشم تو چشم میشم، که داره صبورانه در انتظار پاسخ نگاهم میکنه.
ده ثانیه به پایان میرسه بدون اینکه کسی K.O اعلام کنه و این یعنی اینکه باید ادامه بدم. شونه بالا میندازم و نفسمو که به زور میدم بیرون میشه شکل یه آه گنده خیلی خیلی عمیق و پر از حسرت. در منگی مطلق صدای خودمو میشنوم که زمزمه میکنه "آره خب، یه وقتایی آروزش رو میکنم"
خودمم صدای خودمو به زور میشنوم. دلم میخواد برای دوریس توضیح بیشتری بدم. دلم میخواد که بگم کلا مدتیه به چیزی به نام ازدواج اعتقادی ندارم، که به نظرم ارتباط دو تا انسان خیلی فراتر از اون چیزیه که بشه توی یه تیکه کاغذپاره و در حد یه قرارداد محدود و محصورش کرد، اما اگر منظورش از کلمه ازدواج برای همیشه در کنار هم موندنه، خب آره، اون تنها مردیه که دلم میخواد برای همیشه در کنار هم بمونیم و حتی تنها مردیه که میتونم خودمو در کنارش توی لباس سفید تجسم کنم، اما بغض راه گلوم رو بسته و کلمات سنگ شدن... و من تازه میفهمم این دوریس نبوده که باید براش توضیح میدادم، این خودم بودم که نیاز به توضیح داشتم و سکوت میکنم
...
از مطب دوریس که میام بیرون هوا عالیه. همینطور بی هدف توی شهر میچرخم اما نمیتونم که بفهمم چه حسی دارم یا شایدم نمیخوام که بفهمم. بالاخره یه مشت خرت و پرت به درد نخور میخرم و راهمو به طرف خونه کج میکنم. خونه که میرسم فقط میدونم که یه حال عجیبی دارم. پیش خودم میگم حتما به خاطر اون پولیه که بابت خرید اون آت آشغالا خرج کردم. با اینکه فردا تعطیلم اما شب زودتر از معمول میخزم توی رختخوابم.
 صبح نسبتا زود از خواب بیدار میشم و بدون برنامه ریزی قبلی شروع میکنم به خرحمالی، اونم به یه شکلی که حتی برای خودمم تازگی داره. همه چی و همه جا رو میشورم و برق میندازم، دکور اتاقمو تغییر میدم، لباسهای زمستونی و وسایل اضافی رو کارتن میکنم، جارو میزنم، کف خونه رو با بورس میسابم و دستمال میکشم...
دم غروب که میشه، به اندازه یکسال کار کردم اما هنوزم دلم میخواد یه کاری واسه انجام دادن داشته باشم. از حموم که میام بیرون روی صورتم ماسک مرطوب کننده میذارم، ناخنهای پامو لاک میزنم و بعدشم با اپیلیدی میفتم به جون خودم، از سر تا پامو اپیلاسیون میکنم و برخلاف همیشه به دردش محل سگم نمیذارم...
حالا ساعت حدود یازده و نیم شبه، من همچنان خوابم نمیاد که نمیاد و دیگه کاری هم نمونده که بتونم خودمو باهاش مشغول کنم. میشینم پای کامپیوتر، کامپیوتر که بالا میاد یه دفعه دلم هوای یه آهنگ عهد بوق میکنه که نمیدونم کی و کجا شنیدمش، فقط حدس میزنم که خواننده اش باید شماعی زاده بوده باشه! خودم هم از این هوس نابهنگام و غیر منتظره شگفت زده میشم. مدتهاست که من دیگه اهل موزیک نیستم و خب همون موقع هایی که بودم هم شماعی زاده خواننده من نبود.
دلم میخواد بدونم این چه آهنگیه که ریتمش اومده توی ذهنم. هی ریتم آهنگ رو پیش خودم تکرار میکنم و با تک و توک کلماتی که ازش توی ذهنمه میگردم دنبالش تا بالاخره پیداش میکنم: زنده باد عشق.
با شروع شدن آهنگ انگار یکمرتبه یه چیزی همه وجودم رو درهم میفشره، از توی قلبم میجوشه و از چشمام به بیرون راه پیدا میکنه... زمان رو از دست میدم و هی وجودم فشرده میشه و هی قلبم میجوشه و هی گوله گوله از چشمام میاد بیرون و هی آهنگ تموم میشه و برمیگرده از اول میخونه.
با  آهنگ زمزمه میکنم "میدونم باز یه روزی تموم میشه فاصله مون"، در حالیکه میدونم که نمیشه و میسوزم و اشک میریزم...
با آهنگ زمزمه میکنم "انگار از یه معبد عشق قدیمی؛ تو میای، از یه شعر عاشقونه صمیمی؛ تو میای، از تو پرواز پرستوهای عاشق؛ تو میای، از رو گلبرگای معصوم شقایق؛ تو میای"، در حالی که میدونم  تو دیگه نمیای و میسوزم و اشک میریزم...
با آهنگ زمزمه میکنم "خیلی وقته که دیگه دلت واسم تنگ نمیشه، گل ابریشم من! گل که دلش سنگ نمیشه"، در حالی که میدونم که تو هنوزم که هنوزه دلت برای من تنگ میشه و اینبار بیشتر میسوزم و بیشتر اشک میریزم...
دلم افسار پاره میکنه، تازه میفهمم که تمام این چهارسال چقدر نیازمند این بودم که در کنارت باشم و ببینمت و صدات رو بشنوم و عطر و گرمای حضورت رو احساس کنم...
از خودم میپرسم راستی چقدر وقته به دلم اجازه نداده بودم برای تو تنگ بشه؟! چقدر وقته که کلا موسیقی رو ترک کردم تا یاد تو نیفتم؟! چقدر وقته که خطاطی و کاردستی رو بوسیدم گذاشتم کنار که خاطرات دوران با تو بودنم برام زنده نشه؟! چقدر وقته که به آلبوم عکسهای قدیمیم سر نزدم مبادا که یادی از تو توی ذهنم رنگ بگیره؟!
از خودم میپرسم یعنی دیگه کجاهای زندگیمو باید ببرم بندازم دور؟! یعنی چقدر دیگه باید از خودم دور بشم، چقدر دیگه باید یه آدم دیگه بشم، با چند تا پسر دیگه باید دوست بشم و دستهامو دور کمر چند نفر دیگه حلقه کنم که تو رو فراموش کنم؟! که کاملا از یادت ببرمت؟!
... دیگه صدای آهنگ رو نمیشنوم، هیچ صدایی رو نمیشنوم. یه شب بهاریه و ماه درست وسط آسمونه و من بعد از اینکه متوجه شدم که تو مدتهاست بخشی از من شدی، بخشی از خود من، بخشی از وجود من و بخشی از هستی من، و دیگه هرگز از ابتلای به تو خلاصی ندارم، خیلی آروم و بیصدا مُردم.
یه شب بهاریه و ماه وسط آسمونه. من توی این شب بهاری از عشق مُردم، از دلتنگی... و من امشب بود که تازه بعد از مرگ فهمیدم بعضی از دردها نقطه پایان ندارن و حتی مرده ها هم میتونن درد داشته باشن و حتی مرده ها هم میتونن درد رو احساس کنن. درست مثل خود من...   

امید چیز قشنگیه، حتی اگه به اندازه یه سر سوزن باشه


پیش دکتر خونگیم وقت دارم برای چکاپ. میدونم منو که بینه بعد از احوالپرسی همیشگی، اولین چیزی که ازم بیپرسه این خواهد بود که که آیا از مشاور وقت گرفتم یا نه.
حوصله ندارم ایندفعه هم بپیچونمش. به خودم لعنت میفرستم که گذاشتم بفهمه حالم خرابه. در حالی که حاضر شدم و از در میخوام برم بیرون گوشی رو برمیدارم و به شماره ای که بیشتر از دو ماهه که داره توی کیفم خاک میخوره زنگ میزنم.
توی دلم آرزو میکنم که کسی گوشی رو برنداره. با اولین زنگ گوشی تلفن برداشته میشه و صدای یه زن بهم روز به خیر میگه. اینقدر که حالم گرفته اس اصلا گوش نمیکنم ببینم چی میگه و خودشو چی معرفی میکنه. یه سلام سرسری میکنم و بعد از معرفی کردن خودم میگم که یه وقت میخوام.
صدا شتابزده به نظر میرسه : "به چه منظور؟!"
لجم میگیره،دلم میخواد بگم میخوم بیام اونجا زیرابروهامو بردارم اما نمیدونم اگه اینها رو به آلمانی بهش بگم متوجه منظورم میشه یا نه "دقیقا نمیدونم، دپرسیون شاید"
"متاسفانه وقتهامون در طول شش ماه آینده پره. اگر دکترتون مشاورین دیگه ای رو بهتون معرفی کرده، لطفا با اونا تماس بگیرید"
غافلگیر میشم و دماغم میسوزه "اوهوم! اُکی. دکترم کس دیگه ای رو معرفی نکرده..."
میخوام بگم با اینهمه حال ممنون از راهنماییتون که صدا یه مرتبه ای انگار چیز تازه ای به ذهنش رسیده حرفم رو قطع میکنه "چند سالتونه؟!"
"..."
"اسم دکتر خونگیتون چیه؟!"
"..."
"اوهوم، قبلا هم مشاوره داشتید؟!"
"بله"
"چند سال پیش؟!"
"خب، حدود 6-7 سال پیش"
"پیش کی؟!"
"اینجا نبوده. توی سرزمین خودم بوده"
"اوهوم، از کجا میاید؟!"
احساس میکنم که داره یادداشت برمیداره "ایران"
"برای چه مدتی مشاوره داشتید؟!"
دلم میخواد زودتر تماس رو قطع کنم "اِم، خب یه یکی دوسالی، شایدم بیشتر... راستش من درمانم رو نیمه کاره گذاشتم"
"اوهوم، میتونید بگید چرا؟!"
"اوم؛ ... خب واسه اینکه احساس میکردم به بهتر شدن وضعیتم کمک چندانی نمیتونست بکنه"
صدا یک سری سوال دیگه میپرسه و بعدش مکث میکنه "ببینید، من میتونم یه وقت 50 دقیقه ای بدم بهتون. فقط اینکه باید بگم این به این معنا نیست که شما مراجع من محسوب میشید، بلکه این صرفا یک جلسه تشخیص و تعیین روش درمانه و به احتمال زیاد بعدش من شما رو برای ادامه مشاوره و درمان به یکی از همکارای دیگه ام معرفی میکنم. اُکی؟!"
از شنیدن ضمیر "من" لابلای کلام خانم اونور خط یکه میخورم و گیج میشم "اُکی!"
صدا دوباره مکث میکنه "برای هفته دیگه سه شنبه ساعت 11:30 میتونید اینجا باشید؟!"
"اِم، خب فکر میکنم بله"
"خوبه، آدرس رو دارید؟!"
"بله"
"پس تا سه شنبه هفته آینده ساعت 11:30"

مکالمه که تموم میشه تازه یه بار دیگه کل گفتگوها رو توی ذهنم مرور میکنم و دوزاریم میفته که خانم پشت خط خود خانم دکتره بوده و من تمام مدت داشتم با خود خانم دکتره صحبت میکردم. احساس بدی بهم دست میده. اگه از اولش دقت کرده بودم و فهمیده بودم، مسلما مودبانه تر و رسمی تر صحبت میکردم، نه اینقدر سرسری و لاقیدانه.

پیش دکترم که میرم مطابق انتظارم بعد از سلام احوالپرسی اولین سوالش اینه که آیا وقت مشاوره گرفتم یا نه. با افتخار گردنمو صاف میکنم و میگم "بله! برای هفته آینده"
"پیش کی؟!"
"پیش همون خانم دکتری که معرفی کرده بودید، پیش دوریس!"
دکترم چشماش گرد میشه "خیلی عالیه! فکر نمیکردم به این زودی وقت بده بهت! معمولا وقتای شش ماه آینده اش پره"
خودمم شگفت میشم و دیگه چیزی نمیگم که همین نیم ساعت پیش زنگ زدم وقت گرفتم. توی دلم میگم خب تو که میدونستی وقتاش اینقدر پره مرض داشتی که به من معرفیش کردی؟!

از مطب دکترم که میام بیرون ماجرا هیجان انگیز میشه و احساس میکنم اون 50 دقیقه وقتی که توی هفته آینده واسه مشاوره دارم خیلی ارزشمنده. توی دلم کنجکاو میشم برم دوریس رو از نزدیک ببینمش. زنی که فقط از پشت گوشی تلفن تونسته درک کنه که حالم خرابه و خارج از نوبت بهم وقت داده. چشمام رو میبندم و از خودم میپرسم "یعنی میشه یه روزی بیاد که از این وضعیت خلاص بشم؟! که دوباره خودم بشم؟! که زندگی اینقدر برام عذاب آور نباشه؟!" و به همین راحتی بعد از مدتها ته دلم یه روزنه کوچیک، کوچیکتر از سر سوزن، باز میشه و خب دورغ چرا، من حتی به همین کوچیکتر از سر سوزنشم راضیم...