۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

کش زمان خیلی زیاد شده. حالم بده. انگار دست و پام رو بستن و دارن زندگی رو با پس گردنی میریزن توی حلقومم. الان میفهمم اون نوزادی که دوای تلخ رو میریزن توی دهنش و بعدش هم برای اینکه دوا رو قورت بده و تف نکنه بیرون، بلافاصله  فوت میکنن توی صورتش، موقع قورت دادن اون داروی تلخ چه حالی میتونه داشته باشه.
گریه امم نمیاد که شاید یه کم سبک بشم. دوریس میگه زندگی قشنگه. میگه خیلی چیزها هست که تجربه نکردی هنوز. میگه الان زوده برای پایان. من نمیفهمم چرا دوریس اینقدر اصرار داره که من زنده بمونم؟! اصلا گور بابای دوریس. دوریس از حال من چه خبر داره آخه؟! دوریس چندتا داغ داره روی دلش؟! چندتا عزیز از دست داده تا حالا؟!
خلاصه که زندگی خیلی گُه. گُه تر از اونی که بشه فکرش رو کرد. فعلا اما مجبورم زنده بمونم و اجازه بدم زندگی خشک خشک ترتیبمو بده. تا اون روزی که مادرم دیگه نباشه. اونروز میدونم چی کار کنم. میرم روی پلی که همین نزدیکیاس و میپرم توی راین. شنام خوب نیست. یعنی موقع شنا هوا خوب بلد نیستم بگیرم. اصلا میتونم یه چیز سنگینی هم ببندم به پام. برای محکم کاری. برای اطمینان.
فعلا اما باید زنده بمونم. مادرم طنابیه که دست و پام رو بسته برای هر اقدامی. مادرم اون فوتیه که هی داره توی صورتم میدمه تا این تلخی رو قورت بدم. داغ های من و مادرم مشترکه. نامردیه که من خودمو راحت کنم در حالی که میدونم با این کارم یه داغ دیگه روی دل هزار پاره مادرم گذاشته میشه. خیلی نامردیه...

۲ نظر:

  1. جرا اینقدر تلخی و گرفتگی؟..

    پاسخحذف
  2. تلخی و گرفتگی از من نیست سالاری جان. از زندگیه. از زخمهاییه که روی قلبمه. از داغ عزیزانیه که از دست دادم... چی بگم آخه...
    میگن که خاک سرده، میگن که از دل برود هر آنکه از دیده برفت، ولی اینطور نیست. حداقل برای من اینطور نیست. من هنوزم هر شب خوابشون رو میبینم. هنوزم دلم تنگ میشه براشون... زخمهای من خوب نشدن، بعد از 22 سال، بعد از ده سال، بعد از 5 سال... سه تا داغ که هنوز هر سه تاشون تازه تازه ان، مثل روز اول... و باور کن بعضی وقتها از پا درمیام... خسته میشم از نفس کشیدن... دل من مگه چقدره که اینهمه غم رو توی خودش جا بده؟!

    پاسخحذف