۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه


یعنی توأمان دارم میمیرم از خستگی و از خنده. خستگی برای اینکه تازه از سرکار اومدم خونه و خنده از دست همکارام. 
امروز توی شیفت کاری من به طور تصادفی همه پسر بودن و فقط من یک نفر دختر و جالب اینکه از بین یازده تا پسر، پنج تاشون هم ملیت عرب داشتن که واقعا شاهکار آفریدن امروز. یعنی تمام مدت دوره ام کرده بودن و یک لحظه هم به حال خودم رهام نکردن. یکیشون برام نوشابه میخرید، اون یکی بهم قهوه تعارف میکرد، یکی دیگه چیپس میگرفت جلوم! و منم هی میگفتم مرسی، مرسی، مرسی و از هیچ کدوم چیزی نمیگرفتم. حتی توی تایم استراحتمون هم توی این سرما میرفتم توی محوطه بیرون بیرون قدم میزدم که یک کم نفس بکشم از دستشون. فقط خوشبختانه همه شون اینقدر گشاد تشریف دارن که بلند نشدن توی سرما هم دنبالم راه بیفتن و حلوا حلوام کنن.
راستش تا حالا نشده بود با هر پنج تاشون همزمان شیفت داشته باشم. حریف یکی دوتاشون میشدم، اما حریف پنج تاییشون با هم نه! یعنی یکی دو تا که بودن میشد کم محلی کنم، اما امروز از بس تعدادشون زیاد بود نتونستم جدیتم رو مثل همیشه حفظ کنم و وسطاش بالاخره یکبار از دستم در رفت و به یکیشون یه لبخندی زدم و همون شد که دیگه این نیش لامصب تا آخر سر به هیچ قیمتی بسته نشد که نشد. حالا جالبیش به اینه که که وقتی با یکیشون هرهر کرکر میکردم، اون یکیا سگرمه هاشون میرفت تو هم!!! منم دیگه آخر سر یه طورایی گروهی باهاشون میگفتم میخندیدم که یه وقت این توهم پیش نیاد که از بین این پنج تا قراره با یکیشون صمیمی تر باشم. آخرای ساعت کار کم کم روی بقیه همکارام هم باز شده و دیگه تقریبا همه باهام بگو بخند میکردن و البته این پنج تا هم که دیگه فقط کم مونده بود پشتک بالانس بزنن وسط سالن. حالا از الان دارم حرص شیفت بعدی رو میخورم. سخته با آدمهایی که یکبار گفتم خندیدم و صمیمی شدم، بخوام دوباره جدی و خشک رفتار کنم، اما این دیسیپلین منه و نمیخوام که عوضش کنم، هرچند که همه همکارام دانشجو هستن و میدونم که پشت این بگو بخندها چیزی نیست.
توی راه خونه با سه تاشون هم مسیر بودم. توی اتوبوس از جلوی مک دونالد که رد شدیم بی هوا گفتم وای چقدر گشنه ام و واقعا هم گشنه ام بود. در چشم به هم زدنی یکیشون از توی کیفش لقمه در اوورد برام، اون یکی یه دونه موز داد دستم و یکی دیگه شونم کیک داد بهم! منم چون سر کار هر چی بهم تعارف کردن گفته بودم سیرم و میل ندارم و حالا خودم با زبون خودم گفته بودم چقدر گشنه ام، مجبور شدم خوراکیها رو ازشون بگیرم بخورم! هنوز دارم میمیرم از خنده. احساس این بچه هایی رو دارم که گیر دست یک مشت بچه ندیده میفتن!
البته خودمونیم، اونقدرام بد نبود بعد از مدتها. امروز یه طورایی اون وسط مسطا احساس میکردم که توی خونه ام، بین فامیلمون و بین پسرهای فامیل که همیشه خدا تعدادشون از دخترهای فامیل به طرز وحشتناکی بیشتر بود. یادش به خیر... الان که هر کدوم یه گوشه دنیا افتادیم و دیگه سال به سال هم نه همدیگه رو میبینیم و نه از حال هم با خبر میشیم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر