۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

دلم نمیخواد بشینم حساب کتاب کنم ببینم چقدر پول مونده برام. امروز برای خودم یه دست بلوز شلوار راحتی مشکی خریدم، کمپانی. یه دونه حوله بنفش، تام تیلور. یه دونه هم گرمکن کلاه دار مشکی، ریبوک. فردا باید برم باشگاه. حداقل یک ساعت و نیم. اما دلم میخواد به جاش برم ایکیا. یه دونه گلدون شیشه ای میخوام، یه دونه جاجورابی پارچه ای، یه دونه وردنه چوبی و یه دونه تخته سیاه. خیلی وقته که دلم میخواد تخته سیاه داشته باشم. یه چیزی که وقتی روش کارهامو مینویسم اینقدر جلوی چشمم بمونن که فراموششون نکنم. یه چیزی که وقتایی که دلم میگیره یا خیلی هیجانزده ام بتونم روش خط خطی کنم و چرت و پرت بنویسم و بعدشم که خالی شدم بتونم راحت پاکش کنم. گلدون شیشه ای هم توی ایکیا از همه جا ارزونتره. توی شهر یه گلفروشی سیار هلندی هست که گلهاش رو از هلند میاره و همیشه آخر وقت دسته گلهاش رو حراج میکنه. گلدون درست درمون ندارم که ازش گل بخرم. من عاشق گلم. گل من رو یاد بابام میندازه. تا روزی که سرپا بود، گلدون روی میز آشپزخونه حتی یک روز هم خالی از گل نموند. جاجورابی پارچه ای هم داستانی داره برای خودش که باید یکبار اینجا بنویسمش. وردنه هم میخوام، برای اینکه تصمیم گرفتم شیرینی خشک درست کنم و مربا و به همه دوستام از دم کادوی کریسمس شیرینی بدم و مربا. بعدشم دلم میخواد برم هانکه اند مولا. بعدشم برم یه جا یه چلوکباب مشت بزنم. ولی نمیشه. فردا باید برم باشگاه و اگه از صبح توی کوچه خیابون ولو باشم، نمیتونم یک ساعت و نیم دووم بیارم. ای کاش میشد یه روز به روزای هفته اضافه کرد... ای کاش میشد زمان تولید کرد. توی زمان سفر کرد...

۴ نظر:

  1. شما مدرسه علامه طباطبایی نمی رفتین؟
    از روی کامنتی که توی وبلاگ شادی بود می گم
    ما هم همچین معلم های روانی ای داشتیم توی دبستانمون

    پاسخحذف
  2. نه لیلا جان، ولی مدرسه ای که من میرفتم مدرسه مذهبی بود. یعنی تریپ چادر اجباری و نماز اجباری و از این حرفها. هم دبستان و هم راهنمایی متاسفانه. باور کن خاطره های اون دوران اینقدر درناکن، که هیچوقت دلم نمیخواد به اون دوران فکر کنم. نوشته شادی رو که خوندم بی اختیار گریه ام گرفت. یاد اون دوران خودم افتادم و یاد مادرم که فکر میکرد چون مدرسه مذهبیه و آدمهاش هم مذهبی، پس هر کاری که میکنن درسته و حتی یکبار هم به خودش این شهامت رو نداد که بیاد جلوشون بایسته و بهشون بگه که اگر مشکل روحی روانی دارن، به جای مدرسه برن تیمارستان خودشونو معرفی کنن...
    مادر من آدمی بود که اگر کسی به بچه اش چپ نگاه میکرد، درجا طرف رو مینشوند سرجاش، در مورد مدرسه و معلم و مدیر ولی اینطور نبود متاسفانه. یعنی همونطوری که گفتم به نظرش اونها چون آدمهای مذهبی ای بودن، پس هر کاری که میکردن درست بود و میفهمیدن که دارن چیکار کنن...
    خیلی دردناکه یادآوریش...

    پاسخحذف
  3. مرسی جوابم رو دادی
    مامان من می گفت معلما و ناظم های مدرسه عوضی هستن و یه جوری رفتار کنین که من رو نخوان بیام توضیح بدم در مورد کارای شما. واسه همین من همیشه توسری خور بودم و هیچ وقت از حقم دفاع نمی کردم که مبادا مشکلی پیش بیاد...
    خیلی بد بود. منم نفرت دارم از یادآوری ش

    پاسخحذف
  4. خواهش میکنم عزیزم. باور کن من دبیرستان و پیش دانشگاهی که دیگه مدرسه مذهبی نمیرفتم، رفتارهاشون و برخوردهاشون خیلی انسانی تر بود، البته به استثنای مسوولین پرورشی که من نمیدوم چرا همیشه از نفرت برانگیزترین موجودات بودن

    پاسخحذف