پدرم که مرد اشک نریختم، حتی یک قطره. خسته بودم، عصبانی، و سرگشته. اینکه همه نگاهها به من بود کلافه ام کرده بود. اینکه همه نگاهها پر از ترحم بود. نه حرفی میزدم و نه چیزی میخوردم، اما کسی منتظر نبود حرف زدن و یا غذا خوردنم رو ببینه، همه فقط منتظر بودن اشکهام رو ببینن. و من نمیتونستم گریه کنم. از لج اون آدمهای عوضی هم که شده نمیتونستم. آدمهای اَنی که تنها آرزوشون در تمامی اون روزهای سخت فقط این بود که به قول خودشون یه "بچه یتیم" بشینه عر بزنه تا اونها فرصت پیدا کنن واسه خودنمایی، واسه همدردی های مسخره و دلداریهای صد من یه غاز، واسه اینکه بپرن به زور بغلش کنن و با یه لحن حال به هم زنی بگن "آخی، عزیزم، با خودت اینطوری نکن آخه" و بعدش هم با ژست حال به هم زن تر آدمهای دلسوز، رو کنن به جمعیت و بگن "تا از حال نرفته یکی آب قند بیاره واسش". و این دقیقا آرزویی بود که من میتونستم توی چشم تک تکشون بخونم.
توی مدرسه اوضاع حتی از این هم بدتر بود. اونهایی که فهمیده بودن چی شده، انتظار یه دختر نوجوون مفلوک در هم شکسته رو داشتن. ظاهر من چیز دیگه ای رو نشون میداد اما. هر چیزی به غیر از مفلوک و در هم شکسته. عصبانیتی که به خاطر از دست دادن پدرم توی وجودم شکل گرفته بود، خیلی بزرگتر از اونی بود که اجازه بده بتونم اندوهم یا بقیه احساساتم رو بروز بدم. ضمن اینکه من دختر اون پدر بودم و دلم نمیخواست کسی زیر بال و پرم رو بگیره و دست نوازش به سر و روم بکشه و اون نگاههای پر از ترحم حالم رو به هم میزد...
چند ماهی که گذشت و اطرافیان دیدن که انتظارشون بیهوده اس، رهام کردن به حال خودم. از نظر درسی خیلی افت کرده بودم. سر کلاس همه اش بغض داشتم و چیزی از درس نمیفهمیدم. خیلی سخت بود برام. داغون شده بودم از درون. من عاشق پدرم بودم و دلم به شدت تنگ شده بود براش. هنوزم هست. یه روز مربی پرورشی مادرم رو مدرسه خواست. اونروز که رفتم خونه مامانم یه طوری بود. آخرش با کلی فلسفه چینی مُقر اومد که مربی پرورشیتون گفته تو خیلی افت تحصیلی کردی و گوشه گیر شدی و اِله و بِله... و از من پرسیده که "آیا تو دوست پسر داری، یا کسی هست که عاشقش باشی؟!" خیلی یادم نمیاد بقیه اش رو. اولش تعجب کردم انگاری، و بعدش که مادرم دوباره محتاطانه پرسید "حالا واقعا کسی هست؟!" دیگه منفجر شدم. بغض چندین و چند ماهه ام ترکید. به مادرم فحش دادم به گمونم. برای اولین و آخرین بار. یه کاسه چینی مرغی داشتم یادگار اصفهان. برداشتم پرتابش کردم توی پنجره. پنجره اتاقم شکست و کاسه چینی مرغی هم دو تکه شد. بعدشم رفتم توی اتاق پدرم و در رو روی خودم قفل کردم. همه وجودم میلرزید. به جای اینکه گریه کنم زوزه میکشیدم. خیلی دردم گرفته بود. هیچ کس حال من رو نمیفهمید، حتی مادرم. از زیر تخت پدرم یه بسته قرص نمیدونم چی چی پیدا کردم. یه چیزایی هم روی یه تیکه کاغذ نوشتم که خسته شدم و دلم بابام رو میخواد و خداحافظ همگی و این حرفها. اما توی اتاق آب نبود که با قرصها بخورم و خودم رو خلاص کنم. کم کم آروم شدم و شروع کردم به فکر کردن به مرگ. به اینکه یعنی چطوری میتونه باشه، به اینکه حالا این قرصها واقعا منو میکشن یا اینکه فقط مسمومم میکنن، و به اینکه چه کارهایی هست که قبل از مرگ باید سر و سامونی بدم بهشون. و بعدش شروع کردم به نقشه چینی. تصمیم گرفتم قرصها رو بذارم سر جاش، پولهامو جمع کنم، کارهامو هم کم کم راست و ریست کنم و یه روز برم ناصر خسرو سیانور بخرم و بعدشم خلاص. نمیدونم چرا این فکر بهم آرامش داد. این تصور که یک راهی هست برای خلاص شدن.
یکی دو ساعتی که گذشت و بعد از اینکه مادرم خودش رو کشت اونطرف در و صد بار تهدید کرد که در رو میشکنه و میره کلید ساز میاره و زنگ میزنه به عموم پاشه بیاد تکلیفم رو روشن کنه و این حرفها، خودم در اتاق پدرم رو باز کردم و اومدم بیرون. توی چله زمستون اتاقم شده بود مثل یخچال. با مامانم یه هفته ای قهر بودم. فرداش مدرسه هم نرفتم. چند روزی سوراخ شیشه رو با چسب و مقوا پرکردم تا بالاخره شیشه ساز اومد شیشه اتاق رو عوض کرد. کاسه چینی مرغی رو هم با چسب دو قلو چسبوندم دوباره گذاشتم سر جاش. دلم رو هم همونطور مهر و موم شده نگه داشتم برای خودم، با همه زخمهاش و با همه دردهاش. و از اون به بعد یاد گرفتم هر موقع که به آخر خط میرسم بشینم به مرگ فکر کنم، به اینکه بالاخره یه راه خلاصی هست و به اینکه بالاخره یه روزی تموم میشه اینهمه درد و رنج، و به جرات میتونم بگم این تنها چیزیه که آرومم میکنه... هرچند که هنوزم نتونستم به کارهام سر و سامون بدم، در حدی که هر وقت دلم خواست بتونم راحت سرم رو بذارم زمین و بمیرم.
واقعن نوشتنتو دوست دارم.جدى ميگم..آفرين بر شما!
پاسخحذفشما لطف داری اوه جان. مینویسم که شاید سبک تر بشم... فقط شرمنده اگر گاهی مطالبش غمگینانه اس
پاسخحذفانگار همه یه جورایی واسه خودشون یه پیش فرض ، همین شکلی که گفتی ، دارن / انگار هر کسی لاقل یه بار بهش فکر کرده / که چه کارایی و باید بکنه / هر چیزی کجا باشه و اینکه بعدش چی میشه / بعد از اینکه نبود !
پاسخحذفامیدوارم همیشه اونقدر از زندگی واست وجود داشته باشه که نتونی سرت بزاری و بمیری !
مرسی عزیز. منم آرزو میکنم که همه زنده موندن و زندگی کردنشون از روی این باشه که زندگی براشون وجود داره، نه اینکه از سر اجبار... از سر اجبار نفس کشیدن و زندگی کردن خیلی سخته.
پاسخحذفدر مورد بعدش من خیلی فکر نمیکنم راستش. فقط لابلای زنگیم و وسایلم یه رازهایی هست که خب اگر به اختیار خودم باشه، نمیخوام بعدا کسی بهشون پی ببره، شاید مثل خیلیهای دیگه ؛)