۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

وایسا دنیا

داغونم. بد داغونم. یک بسته شیرینی خشک ایتالیایی داشتم، خیلی لذیذ، گذاشته بودم کنار برای روز مبادا. روز مبادایی که میگم یعنی یه وقتی که یهو یکی سر زده میاد خونه ام و توی خونه ام چیز دیگه ای برای پذیرایی ندارم. همین یه خورده وقت از ته کابینت درش اووردم و نشستم تا دونه آخرش رو خوردم. از بس که داغونم. و الان حالم هم بد شده از مزه شیرینی و هی دارم تند تند چایی میخورم بلکه مزه شیرینی ها از دهنم بره.
داغون بودنم از دست غریبه ها نیست. از دست خودیه. از دست تنها دوست ایرانی که اینجا دارم. درک میکنم که تا آخر ماه باید اساس کشی کنه، که با شوهرش سر یه چیزایی اختلاف نظر داره، که از نظر مالی در تنگنا قرار گرفته، که از نظر درسی عقبه. من همه اینها رو درک میکنم، ولی واقعا خسته ام از این درک کردنهای یکطرفه. از اینکه همیشه و همه جا و در برابر همه دوستان و آشنایان، این فقط منم که باید درک کنم. از اینکه تا حالا کسی احساس نکرده منم گاهی اوقات به درک شدن متقابل احتیاج دارم. از اینکه این مساله برای من به صورت یه وظیفه دراومده. درک دونیم دیگه درد گرفته به خدا. تازه آخرشم، اگر یه وقتی گله و شکایتی بکنم، از رفتار نابجایی که باهام شده، خیلی راحت میگن «تو درک نداری!!!».
آخ که چقدر دلم میخواست الان یک کسی بود مینشستم باهاش به زبان مادری درد دل میکردم. یه کسی که فقط همین الان بود و بعدش دیگه نبود. آخ که چقدر دلم میخواد یه چند روزی بذارم برم یه جایی که هیچ کس نباشه. موبایلمم نبرم با خودم. برم یه جایی توی طبیعت. توی جنگل. یه جایی که مغزم یه ذره استراحت کنه از دست آدمهای دور و برم، آدمهایی که همیشه بدترین ضربه ها رو ازشون خوردم... ای کاش میشد دنیا وایمیستاد تا ازش پیاده بشم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر