۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

وقتی که من عاشق میشم...


بعد از عمری دوباره عاشق شدم به گمونم. داریوش. سیگار پشت سیگار. دلتنگی، دلتنگی و دلتنگی... و این دقیقا آخرین چیزیه که توی این موقعیت کم داشتم... الان که دارم مینویسم دلم داره از تو حلقم میاد بیرون. عادت کردم به هر شب دیدنت. معتاد شدم بهت... میدونی الان فقط دارم اینجا  مینویسم که زنگ نزنم بهت. عصری بهم زنگ زدی آخه. گفتی اومدی خونه بهم خبر بده. گفتی زنگ بزن بهم. منم یه نیم ساعت پیش یه میس کال انداختم برات که یعنی خونه ام. میدونی، نمیخوام بهت زنگ بزنم و منتظر بمونم تا تو گوشی رو برداری و بعد بهت بگم که من خونه ام. که یعنی اینکه تشریف بیارید. نمیخوام که پررو بشی. میترسم بفهمی عاشقتم. اما خب آخه توام کله خری. وقتی گفتی زنگ بزن، یعنی باید زنگ بزنم. منم که کله خرترم، نمیزنم. الانم بدون که تو ام گرفتی نشستی با اعصاب خط خطی. میتونم بفهمم که توی دلت چقدر حرص داری از دست این دختره نفهم سرکش که هر چی آهنگ عاشقانه میذاری براش فقط مثل بزغاله نیگات میکنه و میگه واه واه، چه آهنگ مسخره ای، عوضش کن لطفا. حرص داری از دست اینکه هی هر شب میای میشینی میگی میخندی و طرف تا میبینه الان ممکنه بخوای یه هوا نزدیکتر بشی بهش، یهو پامیشه که مثلا چی، چایی بیاره برات. حالا چایی قبلیت همونطور مونده روی میز و یخ کرده چونکه تو اصلا چایی نمیخوری! و تو هم به روت نمیاری و توی دلت هی فحش میدی لابد...
نمیدونم پسرک. آخه میدونی، من عاشق که میشم ویران میشم. تا همینجاش هم کلی عادت کردم به هر شب دیدنت و فقط دیدنت. حالا فکر کن که بخواد از اینم بیشتر بشه... اونوقت من ترک میخورم، میمیرم از عشق. و من میترسم. نمیخوام از اینی که هستیم نزدیکتر بشیم به هم. نمیخوام که از این جرقه ها شعله ای روشن بشه که هُرم گرماش باقیمونده دنیام رو هم بسوزونه... هر چند میدونم آخرشم میشه، آخرشم اتفاق میفته... یعنی اینو از برق چشمام توی آینه خوندم و از گونه هام که تازگیا وقت و بیوقت مثل دو تا گوله آتیش روی صورتم گُر میگیرن و میسوزن  و میسوزن و میسوزن... اما خب مثل ماهی ای که از آب بیرون افتاده، دارم آخرین جست و خیزهام رو هم میکنم. و برای من یک روزم تا روز فروپاشی مطلق، خودش یک روزه...
آخ که چقدر دلم میخواد میتونستم خودم رو و تو رو توی این رابطه، همونطوری که هستیم و همینجا و توی همین زمان متوقفش کنم و برای همیشه با هم توی همین فاز بمونیم، مثل آخر قصه "آدمهای تا ابد همیشه خوشبخت"... نه دورتر و نه نزدیکتر... ای وایِ من...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر