۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه



1-ساعت هشته، تازه از بیرون اومدم و دارم له له میزنم از گرما*. یه آبجوی سوسولی* دارم که یکی دو هفته اس ته یخچاله. شیشه رو میگیرم تو دستم اما اونطوری که من میخوام خنک نیست. میذارمش تو جایخی تا تگری بشه.

2-ساعت حوالی یازه دوازده اس. هدفون تو گوشم که یه دفعه با یه صدایی از جام میپرم. انگار یکی محکم با یه چیزی کوبیده باشه به در. هدفون رو از توی گوشم درمیارم و با دقت گوش میکنم، اما دیگه هیچ صدایی نمیاد. یواشی میرم دم در و با احتیاط درو باز میکنم. توی راهرو هم خبری نیست. میرم دم پنجره اما بیرون هم همه چی ساکته و آروم. بیخیال صداهه میشم و دوباره هدفون رو میذارم توی گوشم و صداش رو هم بلند تر میکنم.

3-حالا دیگه ساعت از یک گذشته و دارم توی رختخواب به خودم میتابم تا خوابم ببره. توی سرم پر از فکره. فکر اینکه امروز چی کارا کردم و فردا چه کارایی دارم که یهو یاد آبجوم میفتم. مثل فنر از جام میپرم و میرم سراغ یخچال. در جایخی رو که باز میکنم معمای صدا حل میشه! گند زده شده به جایخی... آبجوی تگری تبدیل شده به یه کوه یخ. شیشه رو با احتیاط برمیدارم که از اینی که هست خردتر نشه و کوه یخی رو هم از کف جایخی جدا میکنم. با دستمال میکشم کف جایخی که ته مونده ها رو جمع کنم و از سوزش دستم میفهمم که یه تیکه شیشه ناقابل رفته توش. تا بیام به خودم بجنبم، قطره های خون کف جایخی یخ بستن و لامصبا اینقدر قرمزشون خوش رنگه که دلم نمیاد پاکشون کنم...


*پست مال حدود یک ماه پیشه وگرنه الان که دوباره سقف آسمون پاره شده و یک نفس داره میباره و خورشید خانم هم قایم موشک بازی رو از سر گرفته، فقط اینکه نمیدونم چرا اونشب حسش رو نداشتم منتشرش کنم و الان داشتم...
*آبجو سوسولی ترکیبیه از نصف آبجو و نصف لیموناد، بدون الکل :)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر