۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

باشد که رستگار شویم...

فردا امتحان دارم و بی رودربایستی هیچی نخوندم. یعنی میخواستم بخونم ولی زد و چهارشنبه هفته پیش موبایلم گم شد و هنوزم پیدا نشده و خب چون گوشی گرونی بود و تازه کادو گرفته بودمش و این سومین موبایلیه که در طول یکسال گذشته دارم گم میکنم و الانم پول ندارم یکی عینش رو بخرم که مجبور نباشم دوباره به خوانواده ام بگم موبایلی که برام گرفتن رو گم کردن، کلا فکرم مشغول شد و حس و حال درس خوندن رو از دست دادم...
امروز عصری از شدت علافی نشستم به فیلم دیدن. فیلم گل صحرا. از وقتی که فیلم تموم شده احساس میکنم که دلم به شدت برای خودم تنگ شده. همون خودی که تمام طول تحصیل فقط شب امتحان درس میخوند و همیشه هم قبول میشد و خیلی وقتها هم با نمره های خوب... همون خودی که وقتی اراده میکرد تا به هدف نمیرسید نه خستگی میفهمید و نه استراحت... دلم برای خودم تنگ شده... برای خود سگ مصبم...
در طول این چند ساله یاد گرفتم که یک هفته قبل از امتحان شروع کنم به درس خوندن، چون که دیگه مثل سابق سریع یاد نمیگیرم و چون که درسها خیلی سخته در مقایسه با ایران و چونکه به زبون مادریم نیست. امشب اما تصمیم دارم که به یاد اون موقعها بشینم تا صبح بخونم و تصمیم دارم که فردا قبول بشم. مهم نیست که با چه نمره ای. مهم اینه که قبول بشم و مهم اینه که به خودم اثبات کنم که هنوزم میتونم. که هنوزم زنده ام. که هنوزم هستم، که وجود خارجی دارم...
و فردا که از سر امتحان اومدم خونه، میشینم و به یاد اون دیوس بی همه چیزی که عشقش و فریبهاش و خیانتهاش من رو به این حال و روز انداخت یه دل سیر عر میزنم، اینقدر که بمیرم و وقتی که مُردم اونوقت برمیگردم ایران، پیداش میکنم، و توی یه شب سیاه، به سیاهی زندگیم، سرش رو میذارم لب یکی از جوبهای کثیف پر از موش و با یه چاقوی تیز بیخ تا بیخ میبرمش و خونش رو هم به سلامتی قبولیم سر میکشم، و بعدش هم دوباره میمیرم... 
باشد که رستگار شویم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر