۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

مستی...

خیلی دلم میخواد برای یکبار هم که شده بتونم مستی رو تجربه کنم و ببینم عالم مستی چجور عالمیه، اما نمیتونم. نه اینکه نخوام، نمیشه! یعنی مشروب نمیگیرتم. وقتی مینوشم فقط راحتتر لبخند میزنم. یعنی حتی بامزه تر هم نمیشم یا شادتر و یا شوخ تر... همونی که هستم باقی میمونم. حتی یکبار فکر کردم شاید واسه اینکه همزمان با نوشیدن، آب هم زیاد میخورم، اما آب هم که نخوردم هم هیچ اتفاق خاصی نیفتاد برام و به تجربه هیچ حس تازه ای نرسیدم، مگر حالت تهوع و سردرد تخماتیکی که تمام شب رو نذاشت بخوابم...
گاهی فکر میکنم شاید یه ایرادی دارم. شاید بیش از حد در زندگی غرق شدم، شاید زندگی رو بیش از حد جدی گرفتم که هیچ طوری نمیتونم ازش رها بشم... و دروغ چرا، حسودیم میشه به همه اونهایی که مستی رو تجربه کردن و میکنن، و به همه اونهایی که تونستن دنیا رو از یه دریچه دید دیگه هم ببینن، از دریچه دید یک آدم مست...
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر