۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

این خوبه که آدم بتونه فحش بده. خیلی خوبه. من نمیتونم. آخر آخر فحشی که میتونم به یکی بدم یا احمقِ یا بیشعور، اونم زیر لبی و در شرایطی که شدیدا از کوره در رفته باشم. یادمه یه بار تلفن یکی از رفیقه های شوهر خواهرم رو کش رفتم ازش. اون موقع ها بچه بودم هنوز. میدیدم که خواهرم پنهانی چه عذابی میکشه از خانم بازی شوهرش. یه روز تابستونی سر صلاه ظهر با ترس و لرز رفتم از این تلفن سکه ای ها زنگ زدم به شمارهه. طرف گوشی رو که برداشت، خیلی دلم میخواست بهش بگم جنده خانم، بگم زنیکه کثافت، بگم حمال بیشرف. ولی هر کاری کردم صدام در نیومد. آخرش مستاصل گوشی رو گذاشتم. امروزم همون حس دوباره زنده شد برام. یه کسی زنگ زده بود بهم که خیلی دلم میخواست گوشی رو قطع کنم روش. خیلی دلم میخواست فحش بدم بهش. بگم مرتیکه عوضی، بگم آشغال، بگم نکبت. ولی هر کاری که کردم نتونستم. نشد. و اینطوری بود مودبانه صحبت کردم و مودبانه خداحافظی کردم و مودبانه عذاب کشیدم و عذاب کشیدم و عذاب کشیدم و یاد اون ظهر تابستونی کذایی افتادم و یاد خواهرم، و عذابی که کشید، و عذابی که کشیدم، و عذابی که میکشم...
خیال دارم رفتم تهران بگردم شوهرش رو پیدا کنم و یه دل سیر فحش بدم بهش. اگرم در عالم واقع نشد، نتونستم، حداقل در عالم خیال. بعدشم یه دسته گل نرگس بگیرم برم سر خاکش. شایدم دو تا. یکی واسه خودش و یکی هم واسه بچه ای که به دنیا نیومده همراه خودش به گور برد. بچه ای که حتی فرصت نشد ازش بپرسم ببینم اسمش رو چی میخواد بذاره. بعدشم بشینم براش تعریف کنم که چطوری شوهرش رو شُستم پهن کردم روی بند رخت تا دوتایی با هم بلند بلند بخندیم، شایدم سه تایی... تا شاید کاسته بشه از اینهمه رنج، از اینهمه درد. تا شاید فروکش کنه این خشم کهنه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر