۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

زخمهایی که میزنیم، زخمهایی که میخوریم


توی خونه مون من عزیزکرده پدرم بودم و در عین حال تنها کسی که سر هر چیز ریز و درشتی رو در روش می ایستاد و تا تقی به توقی میخورد باهاش قهر میکرد.
پدرم رو که قرار بود ببرن بیمارستان قلب واسه آنژیوکت، همون بیمارستان دم باشگاه انقلاب، درست یکی از همون وقتایی بود که من باهاش قهر بودم. دلیلش اونقدر مسخره بوده که حتی خاطرم نمونده.
اونروز مدرسه ام که تموم شد، نهار نخورده، یکراست راه افتادم طرف ونک. دلم داشت توی حلقم میومد از شدت دلشوره. دوستش داشتم، خیلی زیاد. سر راه براش چند تا دونه روزنامه خریدم. میدونستم که از هر چیزی بیشتر خوشحالش میکنه. به خوبی یادمه که خبر داغ همه شون درباره پسر محسن رضایی بود که به تازگی از ایران خارج شده بود. بعدش حتی اونقدر پول توی جیبم نمونده بود که بتونم سوار تاکسی بشم و یا  یه دونه بلیط اتوبوس بخرم. از میدون ونک تا خود بیمارستان رو هم پیاده گز کردم. دم در بیماستان نگهبانی نمیذاشت داخل بشم. توی لباس فرم مدرسه و با کوله پشتی بر دوش اونقدر یه لنگه پا گوشه نگهبانی وایستادم  بهشون زل زدم و بی صدا اشک ریختم تا بالاخره دلشون به رحم اومد. وارد بیمارستان که شدم پرسون پرسون رفتم تا پیداشون کردم. مادرم و خواهر بزرگم از دیدن من شوکه شده بودن. از دیدن من تیتیش مامانی ناز نازی که از مدرسه تک و تنها راه افتاده بود اومده بود بیمارستان. پدرم  تازه از اتاق آنژیو اومده بود بیرون. حالش خراب بود. خیلی دلم  میخواست محکم بغلش کنم. چشمش که به من افتاد روش رو کرد اونطرف. قهر بود هنوز. منم بدون کوچکترین کلامی رفتم روزنامه ها رو گذاشتم بالای سرش، سرم رو انداختم پایین و از اتاق اومدم بیرون. اونقدر که خر بودم.  اونقدر که مغرور بودم. اونقدر که حالیم نبود با اون حال خرابش تا چند ماه دیگه بیشتر مهمونمون نیست...
از اتاق که اومدم بیرون حتی وانستادم که مادر یا خواهرم دنبال سرم از اتاق بیان بیرون تا حداقل یه پولی بگیرم ازشون برای کرایه برگشت. بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم، یک نفس پیاده اومدم تا رسیدم خونه. همونقدر که با چشم خودم دیده بودم هنوز زنده اس و نفس میکشه، خیالم راحت شده بود و کاری به بقیه چیزها نداشتم.
شب که مادرم اومد خونه داشت منفجر میشد از خشم. چشمش که بهم افتاد شروع کرد سرم داد زدن و بهم فحش دادن. گفت تو نفهمی. گفت تو بیشعوری. گفت خاک بر سر احمقت کنن الاغ. 
حرفهای مادرم مهم نبود برام. این کاملا عادی شده بود که اون همیشه بین ما دوتا، میونه پدر رو بگیره. اما هر چی نباشه این من بودم که تا بیمارستان پیاده رفتم بودم به خاطر دیدن پدرم و اون پدرم بود که با دیدن من روش رو کرده بود اونور.  پس حق با من بود. بی برو برگرد. و این تنها چیزی بود که برام به حساب میومد. 
مادرم اونقدر هوار هوار زد تا بالاخره خودش فروکش کرد و از نفس افتاد. بعدش ولو شد رو زمین و شروع کرد به رنجه مویه. گفت تو نمیفهمی. گفت الان نمیفهمی. گفت تو که رفتی پدرت ما رو هم از اتاق بیرون کرد. گفت که به خواهرت گفت "گورت رو از اینجا گم میکنی میری سر خونه زندگی خودت". گفت که بعد از یه ساعتی که یواشکی رفتم توی اتاق دیدم گریه کرده. مادرم همه اینها رو خودش با گریه گفت. مادرم بهم گفت که خاک بر سرت کنن که غرور پدرت رو شکستی. گفت که بعد از اینهمه سال زندگی مشترک این برای اولین بار بود که اشک پدرت رو میدیدم. و در برابر اینهمه، من فقط یه لبخند پیروزمندانه زدم و خیلی حق به جانب گفتم "حقش بود".  الان که یادم میفته خودم چندشم میشه از خودم.  نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده. نمیفهمیدم چی کار دارم میکنم. نمیفهمیدم. دلم خنک شده بود از اینکه پدرم هم زخمی شده بود. از اینکه اشکش در اومده بود. از اینکه روش کم شده بود. مادرم از این حرف من دوباره گُر گرفت. به خودش میتابید و هوار میکشید که خفه شوووو، که برو از جلوی چشمم گمشووو دختره بی حیا. و من از همه اینها حتی ککم هم نمیگزید...
الان که دارم اینها رو مینویسم، پدرم رو سالهاست دیگه در کنارم ندارم و از مادرم هم فرسنگها دورم. نفسم گرفته و اشکم بند نمیاد. دلم میخواد یکبار، فقط یکبار دیگه بتونم پدرم رو ببینم. بدجوری دلتنگشم.
گاهی از ته دل آرزو میکنم که ای کاش من و پدرم اونقدر شبیه هم نبودیم. که ای کاش توی لجبازی و یکدندگی دست همدیگه رو از پشت نمیبستیم. که ای کاش در شرایطی که اونهمه همدیگه رو دوست داشتیم، اونقدر اسباب رنجش خاطر همدیگه رو فراهم نمیکردیم. که ای کاش اون غرور مسخره مون رو گاهی در برابر همدیگه کنار میذاشتیم. اما خب آخه آدمیزاده دیگه. از کجا بدونه که زندگی اینقدر کوتاهه؟! که هر زخمی رو که به عزیزش بزنه، درست انگار که به خودش زده! که این زخم بعدترها اگر فرصت جبران کردنش پیش نیاد، میشه از اون زخمهایی که هرگز التیام پیدا نمیکنن. که هرگز فراموش نمیشن. که هرگز کهنه نمیشن. آخه آدمیزاد از کجا بدونه؟! از کجا باید که بدونه؟! اونهم درست وقتی که دل اونی که از همه براش عزیزتره رو راحتتر میتونه بشکنه؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر