حالم بده دوباره. حوصله ام از زندگی سر رفته. استرسم زیاد شده. کمرم درد میکنه. برنامه خوابم به هم ریخته و این روزها حتی حال آشپزی هم ندارم. از غذا خوردن خسته ام. از غذا پختن هم. از غذا خریدن هم. مثل شلخته ها رفتم نودل چینی آماده خریدم و سوپ حاضری و تخم مرغ. ته مزه مشترکشون حالم رو به هم میزنه. ته مزه غذای حاضری و اونهم اونقدر حاضری که حتی یکی واینساده بالای دیگ همش بزنه، و اونقدر حاضری که طعم ماشین میده.
دلم مقادیری دوستام رو میخواد و مهری رو و گلی رو و بهشت زهرا رو و گلهای نرگس پاییزی رو و آش رشته های تجریش رو و کافی شاپ هفت سور رو... و دلم مخصوصا اون بعد ازظهرهای پاییزی ای رو میخواد که با گلی و دوستای گلی میرفتیم هفت سور و میشستیم توی بالکن دلبازش و همونطوری که با برگهای خزان زده لاس میزدیم، گارسونش میومد مهربون بهمون منو میداد و مهربون برامون شمع های روی میز رو روشن میکرد. و دلم اونموقع هایی رو میخواد که برای هم تولد میگرفتیم و به هم لاک و اسپری ارزون کادو میدادیم. دلم اونموقع هایی رو میخواد که خنده هامون شاد بود، که جون داشت، که روح داشت، که بی پروا بود...
ای کاش میشد بدون خوردن زنده موند و زندگی کرد، بدون فکر کردن، بدون به خاطر اووردن، بدون دلتنگ شدن و بدون حوصله داشتن...
بدون فکر ؟!
پاسخحذفبه قول شاعر
لال شوم
کور شوم
کر شوم
لیک محال است که من خر شوم
سعید جان دوزاریم نمیفته!
پاسخحذف