۱۳۸۹ اسفند ۲۶, پنجشنبه

نمیدونم که دارم کار درستی میکنم دارم یا نه.
دختر دوستم 16 سالشه و با مادرش که دوست من باشه همش جنگ و دعوا دارن. 
دوستم دخترش رو خیلی دوست داره. دوستم یه زن محجبه 36 ساله ترکیه ای هست که داره دکترای اسلام شناسی میگیره. دوستم 19 سالش که بوده یه ازدواج سنتی کرده و 20 سالش بوده که بچه دار شده و 21 سالش بوده که طلاق گرفته چون شوهر سنتیش حاضر نمیشده با ادامه تحصیل زنش کنار بیاد. دوستم بعد از طلاق خیلی سختی کشیده. نه پدری بالای سرش بوده و نه برادری. خودش کار کرده و درس خونده. الانم 9 ساله که آلمان زندگی میکنه. دوستم آلمان که اومده نه کسی رو اینجا داشته و نه پولی و نه امکاناتی. دوستم شبا کار کرده و روزها درس خونده. دوستم خیلی آدم قابل احترامیه. دوستم با ماها میاد مهمونی و میشینه میگه و میخنده و از اینکه ماها مشروب میخوریم ناراحت نمیشه. دوستم تنها مسلمونیه که میدونه من دیگه به خدا اعتقادی ندارم و سعی نمیکنه به راه راست هدایتم کنه و یا منو قانع کنه که دوباره ایمان بیارم. در یک کلام دوستم زن ماهیه.
دختر دوستم یه دختر 16 ساله اس که توی خونه پدربزرگ پدریش در استانبول بزرگ شده. الان 5 ساله که اومده پیش مامانش آلمان زندگی میکنه و مدرسه میره. دختر دوستم اصلا از اینکه مادرش یه زن مستقله و داره دکترا میگیره احساس سربلندی نمیکنه. همکلاسیهای ترک دختر دوستم موجودات رذلی هستن که اونو به خاطر داشتن مادری که برای ادامه تحصیل با داشتن یه بچه طلاق گرفته و تک و تنها پاشده اومده آلمان برای ادامه تحصیل و تمام این مدت رو مستقلانه زندگی کرده و به راحتی با آلمانیها دوست شده و نشست و برخواست داره و توی محله های ترک نشین زندگی نمیکنه و توی اجتماعات بسته زنهای ترک شرکت نمیکنه، تمسخر میکنن. دختر دوستم ساده اس. دختر دوستم بینهایت ساده اس. دختر دوستم نمیفهمه که دخترهای دیگه چقدر بهش حسادت میکنن.  دختر دوستم متوجه نمیشه که مادرش چقدر زن محکمیه. دختر دوستم این روزها به شدت افسرده اس و پرخاشگر.
فردا قرار گذاشتم که بعد از امتحان باهاش برم سینما. یه فیلم طنز هست درباره ترکیه ای هایی که در آلمان زندگی میکنن که قرار شده بریم ببینیم. دوستم نمیاد برای اینکه شبانه روز داره روی تز دکتراش کار میکنه. من این ماه دوباره پول کم اووردم. الان تو چت دختره گفت بریم فلان سینما. تو نت نگاه کردم دیدم یک و نیم یورو گرونتره بلیطش. بهش گفتم بهمان سینما هم این فیلم رو داره. در جواب گفت که اخه کنار فلان سینما یه رستوران پاکستانی هست که مامانش خیلی از غذاهاش تعریف کرده. نتونستم بهش نه بگم. دلم میخواد یه کاری کنم که خوشحال بشه. که باهام احساس صمیمیت کنه. که برام حرف بزنه تا منم براش حرف بزنم. تا کمکش کنم.
دیروز یه بلوز نخی خوشگل خریدم 15 یورو. الان دوباره نگاهش کردم. فردا هیچی پول نخوام 15 یورو رو راحت میخوام برای سینما و غذا. کل پولی که توی کیف پولم مونده برای این ماه هشت یورو و پنجاه و شیش سنته دقیقا. البته 7 یورو هم توی حسابم دارم که از خودپرداز نمیتونم بگیرمش و یا باید برم از باجه بگیرمش و یا اینکه برای خرید با کارت بپردازم. بلوز رو با قبضش گذاشتم توی کیفم که فردا ببرم پسش بدم. دلم نمیخواد از خوانواده ام تقاضای پول کنم. از وقتی که سر کار میرم دیگه ازشون پول نگرفتم. یکشنبه شب حتما بهم عیدی میدن. یعنی تا حالا که اینطور بوده و الانم امیدوارم که مثل هر سال بهم پول نقد بدن و امیدوارم که بتونم به دختر دوستم بگم که چه مادر فوق العاده ای داره، بدون اینکه احساس کنه میخوام نصیحتش کنم. نمیدونم که اصلا کاری که میکنم درسته یا غلط؟ نمیدونم که اصلا این اجازه رو دارم که در جایگاه یک دوست در رابطه مادر و فرزندی دخالت کنم یا نه؟ نمیدونم که فردا روز خوبی میشه یا نه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر