خواهرم دوران دانشگاه یه همکلاسی داشت که من خاطرخواهش بودم. بعد اون خاطرخواه خواهرم بود و خواهرم هم خاطرخواه هیچ کس. پسره آدم خاصی بود. با ذوق و باهنر بود و خوش طبع و اهل عرفان. ساز که میزد با صداش میرفتی روی ابرا و خطاطی که میکرد دلت میخواست دیگه چشم ازش برنداری. من اونموقع ها راهنمایی بودم. یعنی برای این حرفها هنوز دهنم به شدت بوی شیر میداد. خواهرم گاهی که اکیپی میرفتن بیرون، من رو هم همراهشون میبرد و بعد من به محض دیدن پسره، از یه دختر پرحرف پرانرژی بازیگوش، تبدیل میشدم به یه موجود نامریی. پسره سیبیل داشت، مدل توده ای و سرش هم کچل بود. از خواهرم که خواستگاری کرد، داشتم از غصه دق میکردم. خواهرم اما، مثل من عاشق نبود. به خاطر سیبیلهای پسره و به خاطر کله کچلش، دست رد زد به سینه اش و بعدترها شد زن یکی از خواستگارهاش که دست برقضا هم کچل بود و هم سیبیلو. پسره هم بعد از ازدواج خواهرم، رفت خیلی بی سر و صدا با یکی از دخترهای اکیپشون، که از قضا سخت هم خاطرخواه پسره بود، ازدواج کرد و به این ترتیب همه یه جورایی در عین به کام رسیدن، ناکام موندن.
تصمیم دارم ایندفعه که خواهرم رو دیدم براش اعتراف کنم که یه زمانی خاطرخواه اون همکلاسی سیبیلوی کچلش بودم. فکر کنم بعدش دوتایی روده بر بشیم از خنده. میتونم شرط ببندم که تا حالا هیچ وقت حتی به ذهن خواهرم هم خطور نکرده که من میتونستم توی اون سن و سال خاطرخواه کسی بوده باشم، اونم نه هرکسی، که همچون آدم خاصی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر