۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

برای عشق که قانون ندارد

میونی امیر جان، میدونی عزیز دلم، میدونی نفسم، میدونی عشقم، اصلا دست خودم نیست ولی لامصب این پسره بدجور دیوونه ام میکنه. میدونی امیر جان، این روزها بیشتر از هر وقت دیگه ای به یاد تو میفتم و به یاد لحظات نابی که با هم گذروندیم. میدونی امیر جان، زخم قدیمیم شروع کرده به زُق زُق کردن و من بیشتر از هر وقت دیگه ای دلتنگتم. اما چه کنم با اینهمه فاصله؟! با سنتهایی که برای تو از احساسات شخصیت هم مهمترن؟! با این اقیانوسی که بین ما قرار داره؟! 
میدونی امیر جان، این پسره قرار نیست جای تو رو توی قلب من بگیره. هیچ کس قرار نیست که جای تو رو توی قلب من بگیره. تو بخشی از زندگی من هستی، و میدونی امیر جان، تنها خوبی حضور این پسره به اینه که بعد از چهار پنج سال بالاخره کس دیگه ای به غیر از تو پیدا شده که سرمستم کنه و در کنارش احساس سرخوشی کنم...  میدونی امیر جان، میدونی عزیز دلم،  اینقدر که از به شماره افتادن نفسهام برای دیدن یکی میگذره، فراموش کردم که عاشقیام چه شکلی بوده... اما با حضور این پسره انگار که یخ های قلبم کم کم داره ذوب میشه، انگار که قلبم داره دوباره به تپش میفته، و نمیدونی که چه دردی داره این...
میدونی امیر جان،  یه احساس غریبی دارم، یه چیزی بین هیجان و ترس... و این وسط دارم درد میکشم، امیر... نمیدونی چقدر زیاد... نمیدونی چقدر دوستت داشتم دیوونه... نمیدونی چقدر دوستت دارم دیوونه... ولی آخه تا کی میتونم فقط با یاد تو زندگی کنم؟! تا کی میتونم به تلفنهای گاه و بیگاه تو دلخوش کنم؟! به اینکه بالاخره وقتی کاملا از هم جدا افتادیم تونستی اعتراف کنی که دوستم داشتی؟! تا کی امیر جان؟! تو بگو تا کی، فقط بگو تا کی، حتی اگه بگی تا اخر عمرت، من میگم ای به روی چشم، میشینم فقط با یادت زندگی میکنم... مثل همه این سالها... ولی امیر باور کن که دلم دیگه داره میمیره از کرختی، از بی حرکتی، از سرما.. منو ببخش امیر... دست من و تو نبود... این تقدیر ما بود... سنت بود و تعصب... عشق بود و غرور... و جوونی بود و جوونی بود و جوونی... و من دوستت دارم تا بی انتها... منو ببخش، امیر...

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

وقتی که من عاشق میشم...


بعد از عمری دوباره عاشق شدم به گمونم. داریوش. سیگار پشت سیگار. دلتنگی، دلتنگی و دلتنگی... و این دقیقا آخرین چیزیه که توی این موقعیت کم داشتم... الان که دارم مینویسم دلم داره از تو حلقم میاد بیرون. عادت کردم به هر شب دیدنت. معتاد شدم بهت... میدونی الان فقط دارم اینجا  مینویسم که زنگ نزنم بهت. عصری بهم زنگ زدی آخه. گفتی اومدی خونه بهم خبر بده. گفتی زنگ بزن بهم. منم یه نیم ساعت پیش یه میس کال انداختم برات که یعنی خونه ام. میدونی، نمیخوام بهت زنگ بزنم و منتظر بمونم تا تو گوشی رو برداری و بعد بهت بگم که من خونه ام. که یعنی اینکه تشریف بیارید. نمیخوام که پررو بشی. میترسم بفهمی عاشقتم. اما خب آخه توام کله خری. وقتی گفتی زنگ بزن، یعنی باید زنگ بزنم. منم که کله خرترم، نمیزنم. الانم بدون که تو ام گرفتی نشستی با اعصاب خط خطی. میتونم بفهمم که توی دلت چقدر حرص داری از دست این دختره نفهم سرکش که هر چی آهنگ عاشقانه میذاری براش فقط مثل بزغاله نیگات میکنه و میگه واه واه، چه آهنگ مسخره ای، عوضش کن لطفا. حرص داری از دست اینکه هی هر شب میای میشینی میگی میخندی و طرف تا میبینه الان ممکنه بخوای یه هوا نزدیکتر بشی بهش، یهو پامیشه که مثلا چی، چایی بیاره برات. حالا چایی قبلیت همونطور مونده روی میز و یخ کرده چونکه تو اصلا چایی نمیخوری! و تو هم به روت نمیاری و توی دلت هی فحش میدی لابد...
نمیدونم پسرک. آخه میدونی، من عاشق که میشم ویران میشم. تا همینجاش هم کلی عادت کردم به هر شب دیدنت و فقط دیدنت. حالا فکر کن که بخواد از اینم بیشتر بشه... اونوقت من ترک میخورم، میمیرم از عشق. و من میترسم. نمیخوام از اینی که هستیم نزدیکتر بشیم به هم. نمیخوام که از این جرقه ها شعله ای روشن بشه که هُرم گرماش باقیمونده دنیام رو هم بسوزونه... هر چند میدونم آخرشم میشه، آخرشم اتفاق میفته... یعنی اینو از برق چشمام توی آینه خوندم و از گونه هام که تازگیا وقت و بیوقت مثل دو تا گوله آتیش روی صورتم گُر میگیرن و میسوزن  و میسوزن و میسوزن... اما خب مثل ماهی ای که از آب بیرون افتاده، دارم آخرین جست و خیزهام رو هم میکنم. و برای من یک روزم تا روز فروپاشی مطلق، خودش یک روزه...
آخ که چقدر دلم میخواد میتونستم خودم رو و تو رو توی این رابطه، همونطوری که هستیم و همینجا و توی همین زمان متوقفش کنم و برای همیشه با هم توی همین فاز بمونیم، مثل آخر قصه "آدمهای تا ابد همیشه خوشبخت"... نه دورتر و نه نزدیکتر... ای وایِ من...

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه


یعنی توأمان دارم میمیرم از خستگی و از خنده. خستگی برای اینکه تازه از سرکار اومدم خونه و خنده از دست همکارام. 
امروز توی شیفت کاری من به طور تصادفی همه پسر بودن و فقط من یک نفر دختر و جالب اینکه از بین یازده تا پسر، پنج تاشون هم ملیت عرب داشتن که واقعا شاهکار آفریدن امروز. یعنی تمام مدت دوره ام کرده بودن و یک لحظه هم به حال خودم رهام نکردن. یکیشون برام نوشابه میخرید، اون یکی بهم قهوه تعارف میکرد، یکی دیگه چیپس میگرفت جلوم! و منم هی میگفتم مرسی، مرسی، مرسی و از هیچ کدوم چیزی نمیگرفتم. حتی توی تایم استراحتمون هم توی این سرما میرفتم توی محوطه بیرون بیرون قدم میزدم که یک کم نفس بکشم از دستشون. فقط خوشبختانه همه شون اینقدر گشاد تشریف دارن که بلند نشدن توی سرما هم دنبالم راه بیفتن و حلوا حلوام کنن.
راستش تا حالا نشده بود با هر پنج تاشون همزمان شیفت داشته باشم. حریف یکی دوتاشون میشدم، اما حریف پنج تاییشون با هم نه! یعنی یکی دو تا که بودن میشد کم محلی کنم، اما امروز از بس تعدادشون زیاد بود نتونستم جدیتم رو مثل همیشه حفظ کنم و وسطاش بالاخره یکبار از دستم در رفت و به یکیشون یه لبخندی زدم و همون شد که دیگه این نیش لامصب تا آخر سر به هیچ قیمتی بسته نشد که نشد. حالا جالبیش به اینه که که وقتی با یکیشون هرهر کرکر میکردم، اون یکیا سگرمه هاشون میرفت تو هم!!! منم دیگه آخر سر یه طورایی گروهی باهاشون میگفتم میخندیدم که یه وقت این توهم پیش نیاد که از بین این پنج تا قراره با یکیشون صمیمی تر باشم. آخرای ساعت کار کم کم روی بقیه همکارام هم باز شده و دیگه تقریبا همه باهام بگو بخند میکردن و البته این پنج تا هم که دیگه فقط کم مونده بود پشتک بالانس بزنن وسط سالن. حالا از الان دارم حرص شیفت بعدی رو میخورم. سخته با آدمهایی که یکبار گفتم خندیدم و صمیمی شدم، بخوام دوباره جدی و خشک رفتار کنم، اما این دیسیپلین منه و نمیخوام که عوضش کنم، هرچند که همه همکارام دانشجو هستن و میدونم که پشت این بگو بخندها چیزی نیست.
توی راه خونه با سه تاشون هم مسیر بودم. توی اتوبوس از جلوی مک دونالد که رد شدیم بی هوا گفتم وای چقدر گشنه ام و واقعا هم گشنه ام بود. در چشم به هم زدنی یکیشون از توی کیفش لقمه در اوورد برام، اون یکی یه دونه موز داد دستم و یکی دیگه شونم کیک داد بهم! منم چون سر کار هر چی بهم تعارف کردن گفته بودم سیرم و میل ندارم و حالا خودم با زبون خودم گفته بودم چقدر گشنه ام، مجبور شدم خوراکیها رو ازشون بگیرم بخورم! هنوز دارم میمیرم از خنده. احساس این بچه هایی رو دارم که گیر دست یک مشت بچه ندیده میفتن!
البته خودمونیم، اونقدرام بد نبود بعد از مدتها. امروز یه طورایی اون وسط مسطا احساس میکردم که توی خونه ام، بین فامیلمون و بین پسرهای فامیل که همیشه خدا تعدادشون از دخترهای فامیل به طرز وحشتناکی بیشتر بود. یادش به خیر... الان که هر کدوم یه گوشه دنیا افتادیم و دیگه سال به سال هم نه همدیگه رو میبینیم و نه از حال هم با خبر میشیم...

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

قصۀ غصه

پدرم که مرد اشک نریختم، حتی یک قطره. خسته بودم، عصبانی، و سرگشته.  اینکه همه نگاهها به من بود کلافه ام کرده بود. اینکه همه نگاهها پر از ترحم بود. نه حرفی میزدم و نه چیزی میخوردم، اما کسی منتظر نبود حرف زدن و یا غذا خوردنم رو ببینه، همه فقط منتظر بودن اشکهام رو ببینن. و من نمیتونستم گریه کنم. از لج اون آدمهای عوضی هم که شده نمیتونستم. آدمهای اَنی که تنها آرزوشون در تمامی اون روزهای سخت فقط این بود که به قول خودشون یه "بچه یتیم" بشینه عر بزنه تا اونها فرصت پیدا کنن واسه خودنمایی، واسه همدردی های مسخره و دلداریهای صد من یه غاز، واسه اینکه بپرن به زور بغلش کنن و با یه لحن حال به هم زنی بگن "آخی، عزیزم، با خودت اینطوری نکن آخه" و بعدش هم با ژست حال به هم زن تر آدمهای دلسوز، رو کنن به جمعیت و بگن "تا از حال نرفته یکی آب قند بیاره واسش". و این دقیقا آرزویی بود که من میتونستم توی چشم تک تکشون بخونم.
توی مدرسه اوضاع حتی از این هم بدتر بود. اونهایی که فهمیده بودن چی شده، انتظار یه دختر نوجوون مفلوک در هم شکسته رو داشتن. ظاهر من چیز دیگه ای  رو نشون میداد اما. هر چیزی به غیر از مفلوک و در هم شکسته. عصبانیتی که به خاطر از دست دادن پدرم توی وجودم شکل گرفته بود، خیلی بزرگتر از اونی بود که اجازه بده بتونم اندوهم یا بقیه احساساتم رو بروز بدم. ضمن اینکه من دختر اون پدر بودم و دلم نمیخواست کسی زیر بال و پرم رو بگیره و دست نوازش به سر و روم بکشه و اون نگاههای پر از ترحم حالم رو به هم میزد...
چند ماهی که گذشت و اطرافیان دیدن که انتظارشون بیهوده اس، رهام کردن به حال خودم. از نظر درسی خیلی افت کرده بودم. سر کلاس همه اش بغض داشتم و چیزی از درس نمیفهمیدم. خیلی سخت بود برام. داغون شده بودم از درون. من عاشق پدرم بودم و دلم به شدت تنگ شده بود براش. هنوزم هست. یه روز مربی پرورشی مادرم رو مدرسه خواست. اونروز که رفتم خونه مامانم یه طوری بود. آخرش با کلی فلسفه چینی مُقر اومد که مربی پرورشیتون گفته تو خیلی افت تحصیلی کردی و گوشه گیر شدی و اِله و بِله... و از من پرسیده که "آیا تو دوست پسر داری، یا کسی هست که عاشقش باشی؟!" خیلی یادم نمیاد بقیه اش رو. اولش تعجب کردم انگاری، و بعدش که مادرم دوباره محتاطانه پرسید "حالا واقعا کسی هست؟!" دیگه منفجر شدم. بغض چندین و چند ماهه ام ترکید. به مادرم فحش دادم به گمونم. برای اولین و آخرین بار. یه کاسه چینی مرغی داشتم یادگار اصفهان. برداشتم پرتابش کردم توی پنجره. پنجره اتاقم شکست و کاسه چینی مرغی هم دو تکه شد. بعدشم رفتم توی اتاق پدرم و در رو روی خودم قفل کردم. همه وجودم میلرزید. به جای اینکه گریه کنم زوزه میکشیدم. خیلی دردم گرفته بود. هیچ کس حال من رو نمیفهمید، حتی مادرم. از زیر تخت پدرم یه بسته قرص نمیدونم چی چی پیدا کردم. یه چیزایی هم روی یه تیکه کاغذ نوشتم که خسته شدم و دلم بابام رو میخواد و خداحافظ همگی و این حرفها. اما توی اتاق آب نبود که با قرصها بخورم و خودم رو خلاص کنم. کم کم آروم شدم و شروع کردم به فکر کردن به مرگ. به اینکه یعنی چطوری میتونه باشه، به اینکه حالا این قرصها واقعا منو میکشن یا اینکه فقط مسمومم میکنن، و به اینکه چه کارهایی هست که قبل از مرگ باید سر و سامونی بدم بهشون. و بعدش شروع کردم به نقشه چینی. تصمیم گرفتم قرصها رو بذارم سر جاش، پولهامو جمع کنم، کارهامو هم کم کم راست و ریست کنم و یه روز برم ناصر خسرو سیانور بخرم و بعدشم خلاص. نمیدونم چرا این فکر بهم آرامش داد. این تصور که یک راهی هست برای خلاص شدن.
یکی دو ساعتی که گذشت و بعد از اینکه مادرم خودش رو کشت اونطرف در و صد بار تهدید کرد که در رو میشکنه و میره کلید ساز میاره و زنگ میزنه به عموم پاشه بیاد تکلیفم رو روشن کنه و این حرفها، خودم در اتاق پدرم رو باز کردم و اومدم بیرون. توی چله زمستون اتاقم شده بود مثل یخچال. با مامانم یه هفته ای قهر بودم. فرداش مدرسه هم نرفتم. چند روزی سوراخ شیشه رو با چسب و مقوا پرکردم تا بالاخره شیشه ساز اومد شیشه اتاق رو عوض کرد. کاسه چینی مرغی رو هم با چسب دو قلو چسبوندم دوباره گذاشتم سر جاش. دلم رو هم همونطور مهر و موم شده نگه داشتم برای خودم، با همه زخمهاش و با همه دردهاش. و از اون به بعد یاد گرفتم هر موقع که به آخر خط میرسم بشینم به مرگ فکر کنم، به اینکه بالاخره یه راه خلاصی هست و به اینکه بالاخره یه روزی تموم میشه اینهمه درد و رنج، و به جرات میتونم بگم این تنها چیزیه که آرومم میکنه... هرچند که هنوزم نتونستم به کارهام سر و سامون بدم، در حدی که هر وقت دلم خواست بتونم  راحت سرم رو بذارم زمین و بمیرم.

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

وایسا دنیا

داغونم. بد داغونم. یک بسته شیرینی خشک ایتالیایی داشتم، خیلی لذیذ، گذاشته بودم کنار برای روز مبادا. روز مبادایی که میگم یعنی یه وقتی که یهو یکی سر زده میاد خونه ام و توی خونه ام چیز دیگه ای برای پذیرایی ندارم. همین یه خورده وقت از ته کابینت درش اووردم و نشستم تا دونه آخرش رو خوردم. از بس که داغونم. و الان حالم هم بد شده از مزه شیرینی و هی دارم تند تند چایی میخورم بلکه مزه شیرینی ها از دهنم بره.
داغون بودنم از دست غریبه ها نیست. از دست خودیه. از دست تنها دوست ایرانی که اینجا دارم. درک میکنم که تا آخر ماه باید اساس کشی کنه، که با شوهرش سر یه چیزایی اختلاف نظر داره، که از نظر مالی در تنگنا قرار گرفته، که از نظر درسی عقبه. من همه اینها رو درک میکنم، ولی واقعا خسته ام از این درک کردنهای یکطرفه. از اینکه همیشه و همه جا و در برابر همه دوستان و آشنایان، این فقط منم که باید درک کنم. از اینکه تا حالا کسی احساس نکرده منم گاهی اوقات به درک شدن متقابل احتیاج دارم. از اینکه این مساله برای من به صورت یه وظیفه دراومده. درک دونیم دیگه درد گرفته به خدا. تازه آخرشم، اگر یه وقتی گله و شکایتی بکنم، از رفتار نابجایی که باهام شده، خیلی راحت میگن «تو درک نداری!!!».
آخ که چقدر دلم میخواست الان یک کسی بود مینشستم باهاش به زبان مادری درد دل میکردم. یه کسی که فقط همین الان بود و بعدش دیگه نبود. آخ که چقدر دلم میخواد یه چند روزی بذارم برم یه جایی که هیچ کس نباشه. موبایلمم نبرم با خودم. برم یه جایی توی طبیعت. توی جنگل. یه جایی که مغزم یه ذره استراحت کنه از دست آدمهای دور و برم، آدمهایی که همیشه بدترین ضربه ها رو ازشون خوردم... ای کاش میشد دنیا وایمیستاد تا ازش پیاده بشم.

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

دلم نمیخواد بشینم حساب کتاب کنم ببینم چقدر پول مونده برام. امروز برای خودم یه دست بلوز شلوار راحتی مشکی خریدم، کمپانی. یه دونه حوله بنفش، تام تیلور. یه دونه هم گرمکن کلاه دار مشکی، ریبوک. فردا باید برم باشگاه. حداقل یک ساعت و نیم. اما دلم میخواد به جاش برم ایکیا. یه دونه گلدون شیشه ای میخوام، یه دونه جاجورابی پارچه ای، یه دونه وردنه چوبی و یه دونه تخته سیاه. خیلی وقته که دلم میخواد تخته سیاه داشته باشم. یه چیزی که وقتی روش کارهامو مینویسم اینقدر جلوی چشمم بمونن که فراموششون نکنم. یه چیزی که وقتایی که دلم میگیره یا خیلی هیجانزده ام بتونم روش خط خطی کنم و چرت و پرت بنویسم و بعدشم که خالی شدم بتونم راحت پاکش کنم. گلدون شیشه ای هم توی ایکیا از همه جا ارزونتره. توی شهر یه گلفروشی سیار هلندی هست که گلهاش رو از هلند میاره و همیشه آخر وقت دسته گلهاش رو حراج میکنه. گلدون درست درمون ندارم که ازش گل بخرم. من عاشق گلم. گل من رو یاد بابام میندازه. تا روزی که سرپا بود، گلدون روی میز آشپزخونه حتی یک روز هم خالی از گل نموند. جاجورابی پارچه ای هم داستانی داره برای خودش که باید یکبار اینجا بنویسمش. وردنه هم میخوام، برای اینکه تصمیم گرفتم شیرینی خشک درست کنم و مربا و به همه دوستام از دم کادوی کریسمس شیرینی بدم و مربا. بعدشم دلم میخواد برم هانکه اند مولا. بعدشم برم یه جا یه چلوکباب مشت بزنم. ولی نمیشه. فردا باید برم باشگاه و اگه از صبح توی کوچه خیابون ولو باشم، نمیتونم یک ساعت و نیم دووم بیارم. ای کاش میشد یه روز به روزای هفته اضافه کرد... ای کاش میشد زمان تولید کرد. توی زمان سفر کرد...

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

کش زمان خیلی زیاد شده. حالم بده. انگار دست و پام رو بستن و دارن زندگی رو با پس گردنی میریزن توی حلقومم. الان میفهمم اون نوزادی که دوای تلخ رو میریزن توی دهنش و بعدش هم برای اینکه دوا رو قورت بده و تف نکنه بیرون، بلافاصله  فوت میکنن توی صورتش، موقع قورت دادن اون داروی تلخ چه حالی میتونه داشته باشه.
گریه امم نمیاد که شاید یه کم سبک بشم. دوریس میگه زندگی قشنگه. میگه خیلی چیزها هست که تجربه نکردی هنوز. میگه الان زوده برای پایان. من نمیفهمم چرا دوریس اینقدر اصرار داره که من زنده بمونم؟! اصلا گور بابای دوریس. دوریس از حال من چه خبر داره آخه؟! دوریس چندتا داغ داره روی دلش؟! چندتا عزیز از دست داده تا حالا؟!
خلاصه که زندگی خیلی گُه. گُه تر از اونی که بشه فکرش رو کرد. فعلا اما مجبورم زنده بمونم و اجازه بدم زندگی خشک خشک ترتیبمو بده. تا اون روزی که مادرم دیگه نباشه. اونروز میدونم چی کار کنم. میرم روی پلی که همین نزدیکیاس و میپرم توی راین. شنام خوب نیست. یعنی موقع شنا هوا خوب بلد نیستم بگیرم. اصلا میتونم یه چیز سنگینی هم ببندم به پام. برای محکم کاری. برای اطمینان.
فعلا اما باید زنده بمونم. مادرم طنابیه که دست و پام رو بسته برای هر اقدامی. مادرم اون فوتیه که هی داره توی صورتم میدمه تا این تلخی رو قورت بدم. داغ های من و مادرم مشترکه. نامردیه که من خودمو راحت کنم در حالی که میدونم با این کارم یه داغ دیگه روی دل هزار پاره مادرم گذاشته میشه. خیلی نامردیه...