۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

آغوش همیشه باز 1

این روزها اینقدر هیجانزده ام که پاهام دیگه روی زمین نیست و این روزها پوستم داره ترک برمیداره از شدت هیجان... هیجان که میگم یعنی اینکه حتی بهم فرصت نمیده خستگی رو احساس کنم، یعنی اینکه نه میذاره گشنه ام بشه و نه میذاره بخوابم و نه میذاره استراحت کنم، یعنی اینکه زندگیمو مختل کرده.
الان چند روزه که دلم میخواد زنگ بزنم بهش. یعنی میدونم اون تنها کسیه که  توی این موقعیت میتونه به فروکش کردن اینهمه هیجانی که در بند بند وجودم لبریزه کمک بکنه، تنها کسیه که فقط بودن در کنارش بهم آرامش میده. تنها کسیه که کار بلده. که وقتی بهم میرسه اول همه هی سعی میکنه با اون لهجه مسخره اش هی راه به راه بهم بگه "عزیزم"، بگه اوه! چقدر لاغر شدی، اوه! چه عطر خوبی زدی، اوه! لباست چقدر میاد بهت، بعدش بدون اینکه بپرسه گشنمه یا نه ببرتم رستوران، بعد قدم زنی، بعد هی  دستامو بگیره و نوک انگشتامو ببوسه و بگه موهات چه خوش حالته، چشمات چه قشنگه، لبات چه جیگره ... و وقتی که حسابی خر شدم، انوقت نرم نرم ببرتم به جاهای دورتر و دورتر، اینقدر دور که من کاملا خالی بشم از هر چی که هیجان و استرسه و پاهام دوباره روی زمین محکم بشن ...
آخرین اس ام اسی که بهم زده مال روز تولدمه. هنوز پاکش نکردم. بعد از اینکه ده دفعه باهاش قرار گذاشته بودم و هر بار هم یه طوری دست به سرش کرده بودم و دست آخرم میخواستم همه کاسه کوزه ها رو سر خودش خراب کنم، برداشته برام نوشته "اینقده حاشیه نرو و حداقل با خودت روراست باش! من تا حالا همه اش با خودم گفتم که تو آدم خیلی حساسی هستی و همه اش باهات مثل یک پرینسس رفتار کردم و هوات رو هم همیشه همه جوره داشتم، اما میدونی مشکل کجاست؟! مشکل اینجاست که تو  حتی خودتم نمیدونی که چی میخوای!" و درست نوشته...
حالا من ترسم از این نیست که بعد از چندین و چند ماه اگه باهاش تماس بگیرم جوابمو نده، یعنی اونطوری که من میشناسمش میدونم یه اس ام اس که بهش بزنم  مثل همیشه با سر میدوه میاد سراغم... 
حالا من ترسم از اینه که دوباره بازی بخوره. که دوباره دلشو بشکنم. که من امتحانا رو بدم و دوباره سرد بشم و از های و هوی بیفتم، اما اون نه... و من میدونم که بالاخره انتخاب میکنم: بین خودم و بین اون، چون مایی وجود نداره، حداقل از نظر من، و این یعنی اینکه یا باید تا تموم شدن امتحانا روزی هزار بار از شدت هیجان بمیرم و زنده بشم و هر ثانیه با خودم بجنگم که باهاش تماس نگیرم و یا اینکه باید دل بزنم به دریا و اجازه بدم که کمکم کنه و بعدش که همه چی تموم شد یکبار دیگه دلش رو بشکنم... و این انتخاب بین خودم و بین اون، فکر اینکه یک راهی هست که از اینهمه هیجان لعنتی خلاص بشم، و فکر اینکه راهی هست که بهتر بتونم تمرکز کنم و درس بخونم و فکر اینکه راهی هست که بتونم نمره های بهتری بگیرم، و فکر اینکه یکبار دیگه باید دست رد بزنم به سینه اش، و فکر اینکه یکبار دیگه باید مَچَلش کنم و یکبار دیگه باید سر بدوونمش، اینها همه و همه تصمیم گیری رو سخت تر میکنه برام، بینهایت سخت تر ...



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر