۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

عشق مادرانه...


یعنی الان که رفتم سر یخچال جِزّم در اومد... بعد از نود و بوقی دلم توت خشک خواست و رفتم کیسه توت خشکی که مامانم واسم اوورده بود رو بردارم که دیدم زیرش یه کیسه کوچولوی دیگه اس که توش چند تا دونه خُرمایه و فهمیدم که کار کار مامانم بوده... یعنی برداشته به خیال خودش این دو سه تا دونه خرما رو زیر کیسه توت خشک مخفی کرده که من بعدا که پیداش میکنم ذوق کنم... 
از وقتی که رفته تا حالا همین بساط رو دارم. یعنی میرم سر کمد لباسام یهو یه کیسه کوچولو میاد زیر دستم، برش میدارم میبینم یه کم چایی لاهیجانه. توی کابینت دنبال یه چیزی میگردم یهو میبینم توی یه کاسه یه کیسه کوچولویه توشم چندتا مشت برنج، و بازش که میکنم عطر دودش دیوونه ام میکنه. لابلای ادویه هام بسته هل و زعفرون باز نشده پیدا میکنم. میرم سر کشو میبینم برداشته اون پسته هایی که هر روز بهم میگفت باشه میخورم و پوستاش رو هم میذاشته روی میز بمونه تا من ببینم رو یواشکی برام مغز کرده گذاشته لای دستمال کلنکس توی کیسه، اون ته کشو... و من دیوونه میشم هر بار که به یکی از این کیسه های جادوییش برمیخورم. 
کیسه هایی که بوی مادرم رو میدن و هر بار که یکیشون رو پیدا میکنم درست مثل بار اول شگفت زده میشم و هی بو میکشمش و به یاد دستهایی که با مهر و عشق اونها رو گره زده و الان فرسنگها دوره ازم، بغض میکنم و اشک میریزم... تقصیر خودمه. از بس کولی بازی در اووردم که اینجا همه چی هست و اینقدر بار خودت نکن الکی... مادره دیگه. توی دلش گفته دختره داره زِرِ مفت میزنه و کار خودشو کرده. و البته درست هم فکر کرده. ممکنه اینجا همه چی باشه، از چای اعلا بگیر تا هل و زعفران و پسته و برنج دودی، اما اینها همه شون یه چیزی کم دارن. یه چیزی که هیچ کجای دنیا پیدا نمیشه مگر توی دستهای خودش: عشق مادرانه...

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

آغوش همیشه باز 2


حدس میزدم با اینکه دفعه پیش خیلی بد باهاش تا کرده بودم، ولی بازم جوابمو بده، اما دیگه فکر نمیکردم در جواب "سلام! الان داشتم بهت فکر میکردم. خوبی تو؟!" برداره برام بنویسه "سلام عزیزم! من که خوبم، تو چطوری؟! واسه خاطر نزدیک شدن فصل امتحانا خیلی نگرانت بودم این مدت! امشب میخوام برم بیرون یه سر. میای باهام؟! اگه بیای یه بستنی مهمون منی!" و نیم ساعت بعدشم عطر و اودکلن زده دم در کتابخونه منتظرم باشه...
یعنی همین چیزاشه که ته ته دلم میخوامش... همین که لازم نیست بهش بگم چطورم یا چی میخوام، همین که نگفته میدونه الان فصل امتحاناس و نگفته میدونه که استرس امتحانا منو دیوونه میکنه، همین که میدونه من بستنی دوست دارم، همین که میدونه من اینطور مواقع نیاز به ولگردی دارم، نیاز به عشق دارم، همین که وقتی بهش نیاز دارم دم دستمه و اینها بهم اطمینان میده، بهم اطمینان میداد...
سوار ماشینش که شدم یه آهنگ فارسی گذاشت از معین! بندری بود. تعجب کردم. رو کرد بهم و گفت دوست داری این آهنگو؟! گفتم آره، از کجا اووردیش؟! روشو کرد اونطرف و جوابمو نداد... موقعی که میرسوندم خونه دوباره  آهنگو گذاشت و من دوباره ازش پرسیدم. برام جالب بود و کنجکاو شده بودم که بدونم میون اینهمه آهنگ فارسی، اون این آهنگ عهد بوق رو از کجا اوورده. آخرش وقتی دید خیلی اصرار میکنم آروم زمزمه کرد "خودت یه بار که اومده بودی پیشم توی نت این آهنگو گذاشتی و گفتی که دوستش داری، حتی گفتی که این نوع آهنگ مخصوص مردم جنوب ایرانه..." واقعا یادم نمیومد. فکر کردم داره چرند میگه.  فکر کردم میخواد خرم کنه. خر که شده بودم، خرترم کنه...  اصلا محال بود زمانی بوده باشه که من توی اون زمان از این آهنگ خوشم میومده باشه... گفتم اصلا به خاطر نمیارم.  محکم گفتم. زمزمه اش آرومتر شده بود. ادامه داد "نشون به اون نشون که بعدشم چندتا فیلم عروسی ایرانی از تو یوتیوب پیدا کردی گذاشتی برام. بهم گفتی به این آدمایی که میرقصن پول میدن واسه تشکر... واقعا یادت نمیاد؟!" و کم کم یه چیزایی یادم اومد...خیلی مبهم و خیلی گنگ و فهمیدم که چرند نمیگه و تعجب کردم که چطور خاطرش مونده...
آزرده شده بود از اینکه من به کل فراموش کردم. از اینکه به خاطر نمیووردم. دستشو گرفتم و دلجویانه گفتم "ببین، اینکه من فراموش کردم معنیش این نیست که خاطراتمون برام مهم نبوده، من الان مدتیه که کلا همینطور شدم... یعنی با همه، و خیلی چیزها هست که اطرافیانم برام تعریف میکنن اما من دیگه یادم نمیاد..." و راست میگفتم. باور کرد و قانع شد و گفت "از بس استرس داری همه اش!" و راست میگفت...
خداحافظی که خواستیم بکنیم یه لحظه حالم بد شد... از فکر اینکه دوباره یه روزی میاد که حالم ازش به هم میخوره و دوباره یه روزی میاد که  سرد میشم و دوباره یه روزی میاد که خیلی بد ترکش میکنم و از اینکه همه اینها رو میدونه ولی بازم ازم دست نمیکشه و نمیگه گور پدرش دختره خل چل روانی و از اینکه همینقدرشم رو هم غنیمت میدونه...
فقط اینکه نمیدونم چرا اینبار هنوز پاهام روی زمین نیست. چرا با همه عشقی که بهم میده اما هنوزم پر از استرسم. دارم دیوونه میشم از شدت استرس. قبلترها بودن باهاش بهم آرامش میداد، طولانی مدت. الانم میده، ولی فقط همون چند ساعتی که با همیم. بعدش دوباره همون آش و همون کاسه...  باید یه فکر اساسی بکنم. شاید لازمه برم دنبال چیزای جدیدتر، دنبال چیزایی که خطرناکتر از عشق بازی باشن، مثل موتور سواری یا چتر بازی یا بوکس یا یه چیزی تو همین مایه ها... یه چیز جدیدی که اینهمه هیجان و برانگیختگی رو بتونه ارضا کنه...

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

آغوش همیشه باز 1

این روزها اینقدر هیجانزده ام که پاهام دیگه روی زمین نیست و این روزها پوستم داره ترک برمیداره از شدت هیجان... هیجان که میگم یعنی اینکه حتی بهم فرصت نمیده خستگی رو احساس کنم، یعنی اینکه نه میذاره گشنه ام بشه و نه میذاره بخوابم و نه میذاره استراحت کنم، یعنی اینکه زندگیمو مختل کرده.
الان چند روزه که دلم میخواد زنگ بزنم بهش. یعنی میدونم اون تنها کسیه که  توی این موقعیت میتونه به فروکش کردن اینهمه هیجانی که در بند بند وجودم لبریزه کمک بکنه، تنها کسیه که فقط بودن در کنارش بهم آرامش میده. تنها کسیه که کار بلده. که وقتی بهم میرسه اول همه هی سعی میکنه با اون لهجه مسخره اش هی راه به راه بهم بگه "عزیزم"، بگه اوه! چقدر لاغر شدی، اوه! چه عطر خوبی زدی، اوه! لباست چقدر میاد بهت، بعدش بدون اینکه بپرسه گشنمه یا نه ببرتم رستوران، بعد قدم زنی، بعد هی  دستامو بگیره و نوک انگشتامو ببوسه و بگه موهات چه خوش حالته، چشمات چه قشنگه، لبات چه جیگره ... و وقتی که حسابی خر شدم، انوقت نرم نرم ببرتم به جاهای دورتر و دورتر، اینقدر دور که من کاملا خالی بشم از هر چی که هیجان و استرسه و پاهام دوباره روی زمین محکم بشن ...
آخرین اس ام اسی که بهم زده مال روز تولدمه. هنوز پاکش نکردم. بعد از اینکه ده دفعه باهاش قرار گذاشته بودم و هر بار هم یه طوری دست به سرش کرده بودم و دست آخرم میخواستم همه کاسه کوزه ها رو سر خودش خراب کنم، برداشته برام نوشته "اینقده حاشیه نرو و حداقل با خودت روراست باش! من تا حالا همه اش با خودم گفتم که تو آدم خیلی حساسی هستی و همه اش باهات مثل یک پرینسس رفتار کردم و هوات رو هم همیشه همه جوره داشتم، اما میدونی مشکل کجاست؟! مشکل اینجاست که تو  حتی خودتم نمیدونی که چی میخوای!" و درست نوشته...
حالا من ترسم از این نیست که بعد از چندین و چند ماه اگه باهاش تماس بگیرم جوابمو نده، یعنی اونطوری که من میشناسمش میدونم یه اس ام اس که بهش بزنم  مثل همیشه با سر میدوه میاد سراغم... 
حالا من ترسم از اینه که دوباره بازی بخوره. که دوباره دلشو بشکنم. که من امتحانا رو بدم و دوباره سرد بشم و از های و هوی بیفتم، اما اون نه... و من میدونم که بالاخره انتخاب میکنم: بین خودم و بین اون، چون مایی وجود نداره، حداقل از نظر من، و این یعنی اینکه یا باید تا تموم شدن امتحانا روزی هزار بار از شدت هیجان بمیرم و زنده بشم و هر ثانیه با خودم بجنگم که باهاش تماس نگیرم و یا اینکه باید دل بزنم به دریا و اجازه بدم که کمکم کنه و بعدش که همه چی تموم شد یکبار دیگه دلش رو بشکنم... و این انتخاب بین خودم و بین اون، فکر اینکه یک راهی هست که از اینهمه هیجان لعنتی خلاص بشم، و فکر اینکه راهی هست که بهتر بتونم تمرکز کنم و درس بخونم و فکر اینکه راهی هست که بتونم نمره های بهتری بگیرم، و فکر اینکه یکبار دیگه باید دست رد بزنم به سینه اش، و فکر اینکه یکبار دیگه باید مَچَلش کنم و یکبار دیگه باید سر بدوونمش، اینها همه و همه تصمیم گیری رو سخت تر میکنه برام، بینهایت سخت تر ...



۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

تو آسمون زندگیم
ستاره بوده بیشمار
اما شبای بی کسی
یکی نمونده موندگار
یکی نمونده از هزار
ستاره های گمشده 
هر شب من هزار هزار
اما همیشگی تویی
ستاره دنباله دار
...
ای آخرین
تنها ترین
آواره عاشق
هر شب عمرم همراه با من 
ستاره عاشق!
ای تو آشنای ناشناسم 
ای مرهم دست تو لباسم
دیوار شبم شکسته از تو
از ظلمت شب نمیهراسم
انگار که زاده شده با من
عشقی که من از تو میشناسم
تو بودی و هستی هنوز
سهم من از این روزگار
با شب من فقط تویی
ستاره دنباله دار


۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه


از ظهر تا حالا کتابخونه ام. همینطوری که نشستم دارم درس میخونم احساس میکنم شلوارم خیس شد. از جام یواشی بلند میشم و میبینم که بعلللللللللله، گند زدم به شلوارم و به صندلی. پسره که روی صندلی بغلیم نشسته یه نیگاه گذرا میکنه ببینه چی شده و من از این نیگاه گذرا هول میشم، عصبانی میشم و خجالت میکشم. زیر لب چند تا فحش فارسی میدم و مابین وسایلم دنبال دستمال کاغذی میگردم. فقط شانس اووردم که صندلی چوبیه و راحت میشه تمیزش کرد... 
یه وری یه وری خودمو میرسونم به دستشویی. شلوار جینم روشنه و تاپم هم خیلی بلند نیست. از یه طرف با این وضع حتی تا خونه هم نمیتونم برم و از طرف دیگه هم میترسم لکه قرمز رنگ روی شلوارم رنگش ثابت بشه. شلوارمو در میارم و قسمت لک دارش رو میشورم. حالا پشت شلوارم اندازه دو تا کف دست خیسه و دیگه اصلا نمیشه پوشیدش. هی دستمال برمیدارم و نمش رو میگیرم. در این بین چند نفری میان دستشویی و میرن و من به هیچ کدومشون حتی نیگاهم نمیکنم که ببینم واکنششون چیه. آخرش شلوارمو نمدار پام میکنم و بین شلوارم و لباس زیرم چار پنج تا برگه دستمال کاغذی میذارم و همونطوری یه لنگه پا گوشه دستشویی وامیستم... 
یه دختره میاد دستاشو بشوره. موهاش مشکیه. همونطوری که داره دستاشو میشوره پشتمو میکنم بهش، دستمو میذارم روی قسمت نمدار شلوارم و رومو برمیگردونم بهش میگم اینجای شلوارم یه لکه هستش، خیلی معلومه؟! دختره خنده اش میگیره و میگه نه خیلی! توی دلم میگم پیدا هم که باشه به جهنم... ازش تشکر میکنم و میام بیرون، دیگه یه وری یه وری هم راه نمیرم... 
حالا با شلوار نمدار دوباره نشستم سرجام و به جای درس خوندن دارم به این فکر میکنم این مسخره ترین اتفاق غیرمنتظره ای بود که امروز میتونست برام بیفته... و خیلی دلم میخواد بدونم دخترای دیگه توی موقعیت من چیکار ممکنه بکنن و یا پسرا وقتی با همچین اتفاقی روبرو میشن با خودشون چی میگن؟!