اصلا دست خودم نیست! تو که زنگ میزنی، حتی در حال مرگ هم که باشم چیزی بهت نمیگم و به جاش مثل "علی بی غم" فقط هرهر میخندم، طوری که حتی خودمم باورم میشه که توی زندگیم همه چیز سر جاشه و کوچکترین مشکل و نارحتی ای وجود نداره... اما درست همون لحظه ای که تو همه خنده های من رو باور میکنی و آه عمیقی میکشی، حباب میترکه و من علی رغم به یاد اووردن همه مشکلاتی که دارم، ته دلم به طرز غریبی احساس پیروزی میکنم از اینکه موفق شدم دوباره یه طوری پشت تلفن باهات صحبت کنم که تو باورت بشه من بدون تو روزگار خیلی خیلی بهتری دارم و بشینی حسرتشو بخوری که چرا وقتی امکانش رو داشتیم کنار هم نموندیم... و بعد از چهار سال من هنوز نمیتونم دقیقا بگم که این عشقه یا انتقام و یا هردُوانه...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر