۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

افسرده که باشی

افسرده که باشی هیچ کس نمیفهمه
یعنی تو خیلی بی سر و صدا تر از اونی توی خودت غرق میشی که کسی صدای کمک خواستنت رو بشنوه
و در حالی که تو توی خودت غرق شدی زمان کش میاد: ساعتها میشن روز، روزها میشن هفته، هفته ها میشن ماه، و حتی گاهی ماه ها میشن سال
و در طول این مدت دنیا حتی برای یک لحظه هم که شده منتظر تو وای نمیسته که برگردی
و اینطوریاس که بعد از یه مدتی کم کم دوستات ترکت میکنن، گلهای گلدونت خشک میشن و هَمستِرت ناپدید میشه، و تو در حالیکه غرق شدی نمیدونی که چطور با اینها کنار بیای
و تو نمیدونی که آیا میتونی به اونها حق بدی یا نه
و تو نمیدونی که آیا میتونی بدون اونها ادامه بدی یا نه
درسته که دوستات از تو توجه میخواستن، درسته که گلهای گلدونت نیاز به آب داشتن و درسته که هَمستِرت بدون غذا نمیتونسته زندگی کنه، اینها همه درست! ولی هیچکدوم اینها دلیل خوبی نبوده برای اینکه اونها ترکت کنن، اونهم درست زمانی که تو توی خودت غرق شده بودی، درست زمانی که تو پر از نیاز بودی، پر از درد، پر از غم، و خودت لازم داشتی یکی باشه که بهت توجه کنه، که قطره قطره آب بریزه توی گلوت و حواسش باشه که بدون غذا نمونده باشی
اما خب، افسرده که باشی هیچ کس نمیفهمه...

۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

درس خوندنم نمیاد که نمیاد و من دارم از صبح تا حالا هی خودمو میچلونم و زور الکی میزنم بلکه گشایشی بشه، اما تو بگو دریغ از حتی یک قطره ناقابل حس و حال درس خوندن...


۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

عشق یا انتقام...

اصلا دست خودم نیست! تو که زنگ میزنی، حتی در حال مرگ هم که باشم چیزی بهت نمیگم و به جاش مثل "علی بی غم" فقط هرهر میخندم، طوری که حتی خودمم باورم میشه که توی زندگیم همه چیز سر جاشه و کوچکترین مشکل و نارحتی ای وجود نداره... اما درست همون لحظه ای که  تو همه خنده های من رو باور میکنی و آه عمیقی میکشی، حباب میترکه و من علی رغم به یاد اووردن همه مشکلاتی که دارم، ته دلم به طرز غریبی احساس پیروزی میکنم از اینکه موفق شدم دوباره یه طوری پشت تلفن باهات صحبت کنم که تو باورت بشه من بدون تو روزگار خیلی خیلی بهتری دارم و بشینی حسرتشو بخوری که چرا وقتی امکانش رو داشتیم کنار هم نموندیم... و بعد از چهار سال من هنوز نمیتونم دقیقا بگم که این عشقه یا انتقام و یا هردُوانه...

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

"شام کوفتی"


اسم این غذایی که ملاحظه میفرمایید "شام کوفتی" هستش! این غذا مال وقتیه که حال یا وقت آشپزی نداری و یا یخچالت نسبتا خالی تشریف داره. مواد لازم یه دونه تابه تفلون دردار هستش به اضافه یه قاشق روغن، به تیکه کوچولو تره فرنگی*(مثلا حدود 10 سانت)، یه دونه تخم مرغ فرد اعلا و نمک و ادویه. 

برای شروع تره فرنگی رو میشوریم، حلقه میکنیم(کوچیکتر از نیم سانت)، میریزیم توی تابه ای که قبلا روغن رو توش ریختیم و درش رو مییذاریم و میذاریمش روی حرارت متوسط یکی دو دقیقه ای بمونه. بعدش در تابه رو برمیداریم و تره فرنگی ها رو که یه کمی نرم** شدن یه همی میزنیم و تخم مرغ رو هم میشکنیم روش. حالا تند تند*** نمک و ادویه(زردچوبه، پاپریکا، فلفل سیاه و کمی پودر سیر) رو هم اضافه میکنیم و در تابه رو مجدادا میذاریم و حرارت گاز رو هم کمتر میکنیم. دو سه دقیقه بعد غذامون حاضره.
اگر تیتیش مامانی هستیم و اسم این غذا اذیتمون میکنه میتونیم یه اسم عجق وجق بذاریم روش که خودمون هم نتونیم درست تلفظش کنیم و یا اینکه دست کم یه مقداری ماست  با یه چیز دیگه(مثلا خیار چنبر) قاطی کنیم بذاریم کنارش که به جای "شام کوفتی" خالی، حداقل "شام کوفتی" داشته باشیم به همراه "ماستوخیارچنبر" :))



***تره فرنگی واریته متغیر این دستور آشپزی هستش و میتونه به راحتی جاش رو با قارچ یا گوجه یا کدو و یا خیلی چیزای دیگه ای که توی یخچالمون داریم، عوض کنه.
**برای نرم شدن تره فرنگی واقعا یکی دو دقیقه زمان کافیه. من نمیدونم این چه عادت غلطیه که ما ایرانیها حتما باید همه چی رو اونقدر بپزیم تا کاملا له بشه و همه خواصش رو از دست بده و بعد بخوریمش.
***اگه میگم تند تند واسه اینه که بعد از شکستن تخم مرغ بهتره هر چه سریعتر در تابه گذاشته بشه تا تخم مرغ به طور یکسان بپزه، نه اینکه زیرش بشه جزغاله در حالیکه روش هنوز خام مونده.

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه



دل سگ مصبم داره میمیره...  مامانمو میخواد، میخواد الان اینجا باشه تا برم کنارش دراز بکشم و اینقدر خودمو بهش بچسبونم تا صداش دربیاد برگرده بگه "چیه؟! نکنه شیر میخوای؟! رگ نکرده هنوز!" و بعدش دوتایی هار هار بخندیم و من محکمتر بغلش کنم...

چای...





یک چای مفید و بسیار خوشمزه، محتوی قطعات دارچین، دانه های هل، تکه های زنجفیل، میخک و فلفل که با شیر سرو میشه...

رازهای سیاه من


"ایلناز یعنی ناز قبیله"... این رو از پسرکی شنیدم که روزگاری پنهانی شیفته اش شده بودم، پسرکی که هنوزم گاه گاهی دلم برای میمیک چهره اش غَنج میزنه و پسرکی که یکی از رازهای منه، یکی از رازهایی که همیشه با خودم اینورو اونور میکشونم،  رازی که باعث شده دوستم بعد از سالها دوستی ندونه که پشت پرده همه کج خلقیهای من توی دوران دوستی اون و پسرک چی بوده... که اگر من هرگز -چه قبل و چه بعد از دوستی اونها- کلامی از علاقه ام به پسرک نگفتم، این فقط به خاطر غرورم و ترسم از قضاوت دیگران درباره تعلق خاطرم نسبت به یه آدم آسمون پلاس آسمون جل پایینتر از خودم بوده... که وقتی رابطه شون به شکل دردآوری تموم شد، من برخلاف ابراز همدردی ظاهریم، اصلا ناراحت نبودم و حتی ککمم نمیگزیده... که بعد از جدایی اونها از همدیگه موقعیتش رو داشتم که با پسرک دوست بشم... که اگه این کار رو نکردم، نه از روی مرام و معرفت، که برای خاطر درد ناشی از "انتخابِ اولِ پسرک " نبودن، بوده... که برای خاطر دل نگرانیم از انگیزه های احتمالی پسرک بوده، دل نگرانیم از اینکه  نکنه یوقتی پسرک نه به خاطر خودم، که برای حالگیری از دوستم با من دوست بشه... که از روی دلبستیگیم به جمع دوستان مشترکمون و ترس از دست دادن اونها با اینکار بوده...  که فقط و فقط به خاطر خودم بوده، به خاطر اِگوم و به خاطر حفظ پرستیژم... و دوست من بی خبر از همه این رازها هنوز هم با من دوسته و هر وقت که من رو میبینه لبخند زنان در آغوشم میکشه و میبوستم، بدون اینکه  چیزی از حرفها و رازهای نگفته ای که توی دلم پنهان کردم به گوشش بخوره، متوجه جست و خیز بچه غولهایی که همیشه خدا دارن زیر پوستم جفت چارپشت میزنن بشه و یا حتی بتونه تیزی و سردی خنجرهایی که همیشه دم دست نگهشون میدارم رو احساس کنه... دوستم هم یکی مثل بقیه:  فقط همون چیزهایی رو میبینه و میشنوه و باور میکنه که خودم دلم میخواد ببینه و بشنوه و باور کنه...

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

در سرزمین من زن "روز" ندارد، فقط "شب" دارد...


دیروز روز زن بوده و من دلم میخواد که روی این روز بالا بیارم! البته پارسال و پیارسال و پس پیارسال و حتی سالهای قبلترش اینطوری نبوده ها! مثلا یادمه که قبلنا به مناسبت این روز واسه خودم کلی کارت تبریک میفرستادم و همه اش به خودم میگفتم ای ول که "مونث" هستی، ای ول که میتونی لذت مادر شدن رو تجربه کنی، ای ول که میتونی بچه بزایی و شیرش بدی و بزرگش کنی، ای ول که فلان، ای ول که بهمان و ... اما خب امسال همه اش به خودم میگم حالا گیرم که مونث هستی، که چی؟! تفاوت تو از نظر فیزیولوژیک با یه مرغ یا ماده گاو در چیه؟! مگه این جنسیتی بوده که خودت انتخاب کرده باشی؟! اصلا مگه تو این اختیار رو داری که بتونی چیز دیگه ای باشی غیر از اینی که هستی؟! مگه میتونی ممه هات رو ببری بندازی جلوی گربه یا توی گودی کمرتو با سیمان پر کنی که دیگه زن نباشی، اونم درست در حالی که تک تک کروموزمهای بدنت مونثه و غدد درون ریزت هی دارن ذارت و ذورت واسه خودشون FSH و LH و استروژن و پروژسترون تولید میکنن؟! اصلا مگه این زن بودنت چیز دیگه ای به جز دردسرم با خودش داره؟! از دردسر بند انداختن و اپیلاسیون بگیر تا دردسر پریود و بالاخره دردسر حاملگی و دردسر زایمان؟! تازه اینا که قسمتای خوبشه، قسمتای مدرنشه، اینا که مال اون وقتیه که توی یه جامعه بدون تبعیض زندگی کنی، توی یه جامعه ای که کسی به خاطر جنسیتت تحقیرت نکنه و دایم در پی انگشت کردنت نباشه، توی یه جامعه ای که بتونی کاملا مستقل و به تنهایی زندگی کنی بدون اینکه مردهای همسایه دایم مزاحمت بشن و زنهای همسایه با نگاهشون سرزنشت کنن، توی یه جامعه ای که بکارت ملاک سلامت اخلاقی تو و معیار ارزش گذاریت محسوب نشه، توی یه جامعه ای که تو پیش از هر چیز یک "انسان" باشی...


آره جونم! همونطوری که گفتم، تازه اینا همه مال وقتیه که تبعیض در کار نباشه، اینا همه چس ناله های از سر شکم سیریه، وگرنه فرض کن توی ایران باشی یا توی افغانستان یا توی سودان یا توی عربستان یا چه میدونم، توی فلان جهنم دره که کلا جون آدمیزاد به اندازه پشگلم ارزش نداره. مگه توی یه همچین جامعه ای تو رو به عنوان یک زن داخل آدم حسابت میکنن؟! مگه میتونی خودت باشی؟! مگه میتونی هرطور که عشقته لباس بپوشی بری توی خیابون بدون اینکه محاکمه بشی و بدون اینکه تعزیرت کنن؟! مگه میتونی هر شغلی که دلت میخواد رو انتخاب کنی؟! مگه میتونی سوار موتور بشی یا دوچرخه؟! مگه میتونی بدون اذن پدرت و یا قیم قانونیت ازدواج کنی؟! مگه میتونی وقتی شوهرت کتکت میزنه یا هوو سرت میاره یا حقت رو بالا میکشه یا بهت تجاوز* میکنه، اعتراض کنی یا ازش طلاق بگیری؟! مگه میتونی بدون اجازه شوهرت پاتو از خونه بذاری بیرون یا مسافرت بری یا درس بخونی یا حتی کار کنی؟! مگه میتونی از پدر بچه ات شکایت کنی به خاطر اینکه به فرزندتون تجاوز کرده و یا اونو به قتل رسونده؟! مگه میتونی آزادانه عشق بورزی؟! مگه میتونی  آزادانه نفس بکشی؟! مگه میتونی آزادانه زندگی کنی؟! مگه میتونی جونم؟!

این شعر** به نظرم خیلی ظریف همه اینها رو بیان کرده، پس تقدیم به تمامی زنان وطنم که به جرم زن بودن "روز" ندارند، فقط  "شب" دارند...


دموکراسی این نیست 
که مرد بتواند نظرش را درباره سیاست بگوید، 
بدون اینکه مورد اعتراض قرار گیرد...
دموکراسی این است
که زن بتواند نظرش را درباره عشق ابراز کند،
بدون اینکه به قتل برسد...


* از دید من یک زن توی یک جامعه با قوانین تبعیض آمیز، که در اون حق و اختیار خودش بر بدنش و اعمالش و رفتارش و افکارش نمیتونه شرعا و عرفا از حق و اختیاراتی که شوهرش نسبت بهش داره بیشتر باشه، عملا هر روز و هر لحظه داره به راحتی  مورد تجاوز قرار میگیره، حالا گیرم که بوسیله شوهرش.
** شاعر این شعر خانم سعاد الصباح هستش
.

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه