۱۳۹۱ بهمن ۵, پنجشنبه

دلم میخواست که دکتر هاووس و تیمش راستی راستی وجود داشتن و من میتونستم برم پیششون ببینم که چم شده.
راستش الانه بیشتر سه هفته اس که حالت تهوع دارم ولی بالا نمیارم و مشکل گوارشی هم ندارم. مطمئنم که باردار هم نیستم. بعد فقط حالت تهوع نیست. یهویی لرز میکنم و عرق سرد میشینه به پیشونیم. بعد الان چند روزم هست که نیمه چپ صورتم گز گز میکنه. 
دیروز دل زدم به دریا رفتم دکتر. ازم خون گرفت که بده به لابراتورا -بعله، اینجا دکترها خودشون و یا پرستارشون توی همون مطب خون آدم رو میکنه توی شیشه و میفرسته لابراتورا و لازم نیست تازه از مطب راه بیفتی هلک هلک بری آزمایشگاه- و فردا هم 11:30 صبح میرم پیشش که بهم بگه نتیجه آزمایش خون چی بوده و بعدش اگر که لازم بود سونوگرافی کنه که ببینه توی دلم چه خبره -بازم بعله، دکترها خودشون معمولن توی مطبشون یک فروند دستگاه سونوگرافی دارن و برای موارد عمومی خودشون برات سونو میکنن-.
امشب یکی از دوستام بهم گفت که ممکنه اینها به خاطر شبه بارداری باشه و علتش هم کیست تخمدان باشه. اونقدرام غیر معقول نمیگه. پنج شیش ماه پیش قرار بود که به خاطر همین مساله برم دکتر زنان ولی من پشت گوش انداختم چونکه در مجموع بدم میاد از دکتر رفتن و مخصوصا که اگر دکتر زنان باشه.
راستش بعدی که دوستم اینو گفتش برداشتم خودم توی اینترنت سرچ کردم که ببینم چیزی پیدا میکنم یا نه که الان مثل سگ پشیمون شدم از سرچ کردن. مطلب علمی ای پیدا نکردم ولی توی فروم های مختلف دیدم که افرادی دقیقا از مشکلات مشابه شکایت کرده بودن و مدعی بودن که شیش هفت ماه تا حتی دو ساله که همچی مشکلی دارن و همه شون هم به اتفاق صد تا دکتر و متخصص رفته بودن و از ام آر آی تا اندوسکوپی همه کار هم کرده بودن ولی همچنان دکترها نتونسته بودن چیزی پیدا کنن و یا کمکی بکنن بهشون. بعد الان میترسم که در مورد منم دکتر رفتن بی ثمر باشه و از اون بدتر اینکه این حالتهای مزخرف قرار باشه که بخوان حالا حالاها با من باشن.
من از مریضی طولانی مدت بدم میاد. پدرم و خواهرم هر دوتاشون قبل از مرگ دوره مدید مریض بودن. پدرم سه سال و خواهرم هم همینطور. از مرگ خیلی ترسی ندارم، ولی متنفرم از اینکه بخوام مثل پدرم و خواهرم یه دوره طولانی مریض باشم قبل از مرگ.
واسه همینم دلم میخواد که دکتر هاوس و تیمش راستی وجود داشتن و من همین فردا میرفتم پیشون و اونها در مدت زمان یک سریال یکساعته میفهمیدن که مریضیم چیه و مداوام میکردن.
چه بدونم والا!

پ.ن. دلم برای بعضی از جنبه های فیس بوک تنگ شده، ولی واقعن خیلی وقتم رو و انرژیم رو و روحم رو میگرفت. یه مثالش همین که حتی یکماه یکبارم نمیرسیدم که بیام بنویسم اینجا و حالا میتونم دوباره. امیدوارم که دکتر همین فردا یه جوابی کف دستش باشه برام و منو سر ندونه  :)
راستی ویرایش نداره این متن. امروز از 8 صبح بیدار بودم و یکسره روی پا. الانم با پررویی بیدار نشستم و اینها رو مینویسم!

۲ نظر:

  1. سلام.

    خوب شی ان شا ال...خیلی زود.:D

    پاسخحذف
  2. ممنونم :)
    البته امید چندانی ندارم به خوب شدن. دردهای کهنه زیادی دارم که بهشون عادت کردم به مرور زمان. احتمالن اینم بشه یکی از همونا ؛)

    پاسخحذف