۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه

امشب صفحه فیس بوکم رو غیر فعال کردم. دلم میخواد گوشیم رو هم بندازم توی سطل آشغال و همینطور آدرسهای ایمیلم رو.
چرا ملت فکر میکنن که من سوپر من هستم؟ چرا همه از من انتظار دارن که همیشه عاقل تره باشم و احیانا مشکلاتشون رو حل کنم؟ مگه شونه های من جنسش از چیه؟!
یارو سه چهار ماهه هیچ غلطی نکرده، بعد الان که آخر ترمه و باید جواب پس بده؛ کاسه گدائیش رو وقت و بیوقت میاره جلوی من دراز میکنه. بعد به اینم قانع نیستش که من بهش راهنمایی بدم که چیکار بکنه؛ بلکه انتظار داره یه جورایی مثل منشی دائم وظایفش رو بهش یادآوری کنم و هر روز هم ازش بپرسم که خب، کارهایی که گفته بودم رو انجام دادی یا نه؟ و خب البته که انجام نداده و این منم که باید نمیدونم روی چه حسابی براش پارتی بازی کنم و در موردش استثنا قائل بشم.
 اون یکی خودش ماه به ماه با من تماس نمیگیره، بعد من هم تماس که میگیرم همش گله گذاری و تیکه و متلک که سرت گرمه و سراغی از ما نمیگیری و فیلان و بهمان. و التبه که من حق ندارم ناراحت باشم و یا اعتراض کنم که خب دوست عزیز؛ مگه تو خودت چقدر از من سراغ میگیری؟!
اون یکی ممکنه صد تا برنامه با دوستاش بذاره و به من هم نگه. خب این طبیعیه. ولی کافیه که من یه برنامه ای بذارم و بهش خبر ندم، مثل طلبکارها شروع میکنه به گله گذاری و شکایت و دهن من رو صاف میکنه.
اون یکی میگه بیا برنامه آشپزی بذاریم و بعد هم که بهش میگم برنامه چیه و هر کدوممون چه چیزهایی رو باید تهیه کنیم؛ یه قلم از مواد اصلی رو به عهده میگیره و بعد مهمون هم دعوت میکنه؛ و اونوقت موعد مقرر که میشه بلند میشه دست خالی و با تاخیر تشریف میاره سر قرار و من میمونم و مهمونهایی که باید یه چیزی بذارم جلوشون. بعد تازه طرف تعجب هم میکنه که چطور من تا یازه شب هنوز شروع به آشپزی نکردم و حتی به روی خودشم نمیاره که قرار بوده ماده اصلی آشپزی رو خودش بیاره. یعنی منظورم اینه که حمالی کردن من اینقدر بدیهی شده برای ملت که اصلن قول و قرارها رو یک دهم درصد هم جدی نمیگیرن و اتوماتیک فکر میکنن که خب ایلناز خودش یک تنه همه کارها رو انجام میده.
اون یکی زور میکنه که دلش رقص میخواد و موزیک و بعدی که من خسته و کوفته رو راضی میکنه که ساعت یک شب پاشیم بریم دیسکو؛ یه دفعه ای پسری که تا همین یکساعت پیش درباره اش بد میگفت رو راه میندازه دنبالمون و بعدش من خسته و کوفته رو که میخوام برگردم خونه به زور تا پنج صبح نگه میداره و آخرشم یه بیلاخ گنده به من نشون میده و پسره رو میبره خونه و فرداش هم بقیه از من طلبکار میشن که فلانی مست بود و نمیفهمید، تو چرا اجازه دادی بهش؟! و بعد خود فلانی هم به روش نمیاره که من خسته و کوفته رو تا 5 صبح اچل و مچل خودش کرده بوده و وقتی هم اینو بهش یادآوری میکنم؛ با پرروئی میگه که تو خودت میخواستی که بمونی و لابد توی فرهنگ کشور شما اینجوریه که روتون نمیشه همون موقع به آدم بگید و بعشم که به آدم یادآوری میکنم که چند بار و کجاها دقیقا بهش گفتم که من میخوام برم خونه و اون نذاشته و اینکه چقدر سعی کردم کارش با پسر مربوطه به تختخواب نکشه و اون به حرفم گوش نکرد؛ خیلی بامزه میگه که جدی؟! ببخشید ولی انگار که من خیلی مست بودم و اینها رو یادم رفته!!! در حالی که اصلنم مست نبوده و خودشم همه اینها رو خوب میدونه...
خسته شدم از اینکه آدمها فقط و فقط ازم انتظار دارن و حتی یه تشکر خشک و خالی هم توی دهنشون نمیچرخه...
منتظرم که ازم درباره بستن فیس بوک بپرسن تا پاچه شون رو همچی قشنگ بگیرم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر