۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه

1- خوب نمیشم نمیدونم چرا. دکتر بهم یه سری دارو داد و گفت که دو هفته بخورمشون و اگر که خوب نشدم دوابره برم پیشش. پنج شنبه ای یادم رفت که داروهام رو بخورم. داشتم حاضر میشدم برم سر کار که یهو حالم بد شد و هی بالا اووردم. اونقدری که دیگه احساس میکردم کم مونده بمیرم. بعد یه کمی بلند بلند عر زدم و از اونجایی که کسی نبود نازم رو بکشه، خودم مثل بچه آدم راه افتادم رفتم دکتر.
دکترم سری تکون داد و در حالت ایستاده در باسنم یه دونه آمپول زد و گفت که داروها رو یادم نده و دو هفته دیگه دوباره برم پیشش. ازش که پرسیدم من چرا اینجوری شدم؟ برگشت با بیچارگی یه طوری نیگام کرد که خودم از سوالی که پرسیده بودم پشیمون شدم. یه کمی مِن مِن کرد و گفت که نمیدونه. گفت که اگر با داروها خوب نشم دلیلش احتمالن عصبی میتونه باشه.
این یعنی اینکه با این یکی هم باید کنار بیام چون اینطور که معلومه دکترها دلیلش رو نمیتونن پیدا کنن.

2- اوضاع جالبی دارم. دیگه کار به اون جا رسیده که استادها برمیدارن برام ایمیل میزنن که خانومی، دوس میداری بیای پیشمون راهنماییت کنیم که واسه امتحان چطوری باید درس بخونی که قبول بشی؟! یعنی یه همچی حرکتی از جانب استادهایی که در حالت معمول دانشجوها رو به فلانشون هم حساب نمیکنن، رسمن از فحش هم بدتره حتی.

3- دوستم که با هم درس میخوندیم دو سه هفته پیشا یه دونه از ماژیکهای مارکر آبی رنگمو برداشته. نمیدونم اشتباهی بوده یا نه. دفعه پیش که منو دید با مسخره بازی بهم گفت که مارکرم پیششه. نمیدونم. شاید مارکره قیمتش دو سه یورو بیشتر نباشه، ولی از دست دوستم ناراحتم شدید و هر شب قبل از خواب به مارکرم فکر میکنم و به اینکه چطوری دوباره به چنگ بیارمش!
بعدم اینکه در کل بدم میاد کسی بدون اجازه وسایلمو برداره و یا اونها رو کش بره. بعدم که وقتی یک کسی اینکارو میکنه، یه طورایی غیر قابل بخشش و غیر قابل فراموش کردنه برام. خودمم نمیدونم که چرا.

4- دوستایی هستن که ممکنه سالی یکبار هم نشه باهاشون صحبت کنی، ولی همون سالی یکبار هم صداشون رو میشنوی و باهاشون حرف میزنی، میبینی که نه برات غریبه شدن و نه مجبوری که بهشون اثبات کنی که دوستشون داری و به یادشون هستی و اینطور مزخرفات! اینجور دوستا خیلی خیلی کمن، ولی هستن و بودنشون خیلی خوبه.

5- امسال نوروز میشه هفتمین نوروزی که دور از مامانم بودم. دلم میخواد که امسال نوروز رو تهران باشم. توی خونه خودمون. ور دل مامانم. دلم میخواد که هفت سین بچینم و مامانم تا دقیقه آخر هی پشت چشم نازک کنه که این کارا چیه ولی نگاهش بدرخشه از خوشی و بعد از سیزده هم دلش نیاد که هفت سین رو جمع کنه.
به نظرم مامان خجالت میکشه از اینکه هفت سین بچینه. الان خیلی ساله. از اون سالی که من هنوز مدرسه نمیرفتم  و پسر نورچشمی شونزده ساله اش جوون جوون از دستش رفت. فکر کنم احساس گناه میکنه که در نبود پسرک نورچشمیش شادی کنه و سفره بچینه. با اینکه اینهمه سال میگذره و با اینکه عاشق هفت سینه.
ای کاش که من مادر نشم هیچوقتی و یا لااقل اگر شدم داغشو نبینم...

6- توی قلبم یه سوراخی هست که گه گاهی به شکل خیلی نافرمی تیر میکشه برام. دیشب یکی از همون لحظات خیلی نافرم بود.
به این فکر کردم که اگر برگردم ایران واسه زندگی، حتمن حتمن از الف انتقام دردی که کشیدم و میکشم رو میگیرم. سناریوم هم اینه که با پدر الف دوست بشم و بریزم رو هم و پولاشو بکشم بالا و شاید حتی یه توله هم ازش پس بندازم. خدایی هیچ چیزی به اندازه دیدن قیافه الف توی یه همچی موقعیتی دلم رو خنک نمیکنه!
اگنس دوستم هر چی که منو خوب نشناخته باشه توی این مدت، یک چیزمو خوب شناخته که بهم میگه "ایلناز، از تو توی اون روزی که زخم خورده شده باشی؛ خیلی خیلی باید ترسید!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر