۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

دست روزگار

یه حس غریبی دارم. پرتاب شدم به هشت/نه سال پیش. زمستون سرد، شهر کوچیک، خونه اجاره ای، بشقابهای ملامین، گروه تاتر دانشجویی.
مامان سین یه چند روزی پاشده اومده به سین سر بزنه. سین شام دعوتمون کرده. مثلن اولین باره داریم میریم خونه سین اینها و دلیل ملاقات هم صرفا گروه تاتر هستش. حواسمون نیست و سوتی میدیم. سوتیمون هم اینه که به جای در اصلی خونه، طبق عادت در پشتی رو میزنیم و مثل دزدها پاورچین و یواشکی وارد خونه سین میشیم و کفشهامون رو هم میاریم میذاریم توی اتاق که از چشم فضول همسایه ها دور بمونن و بعدشم همون بدو وورودمون اینو با افتخار و با صدای بلند اعلام میکنیم! سین هی رنگ به رنگ میشه و مامانش لبخند میزنه.
مامان سین زن خوبیه. برامون شام درست کرده. زرشک پلو با مرغ و سوپ. بعد از شام همه شروع میکنن با هم حرف زدن. مدیر صحنه ازم میخواد که برم توی اتاقش تا با هم چایی بخوریم و گپی بزنیم. من دلم دنبال کارگردانه، اما کارگردانه سرش گرم کار خودشه. حضور مامان سین بهم شهامت میده و از لج کارگردان "الف" هم که شده دعوت مدیر صحنه رو میپذیرم. اتاق مدیر صحنه ساده اس؛ درست مثل خودش. از هر دری با هم حرف میزنیم. درست لحظه ای که فکر میکنم دیگه حرفی نمونده جو سنگین میشه. مدیر صحنه هی نگاهش رو میدزده و به مِن مِن کردن افتاده. گوشهاش قرمز شدن. به هوای اینکه ببینم بیرون اتاق چه خبره پامیشم که برم بیرون که میگه لطفا چند لحظه صبر کنید. صبر میکنم. با نگاهی که به کف اتاق دوخته شده بهم ابراز علاقه میکنه. هیچی نمیتونم بگم. سرش رو بالا میگیره و نگاهش رو توی چشمام میدوزه. نمیدونم چی باید بگم بهش. میگم که خب بریم بیرون دیگه! ته مونده شهامتش رو جمع میکنه، سرش رو بالا میگیره و قبل از اینکه از اتاق بریم بیرون ازم جواب میخواد. فقط میتونم بهش بگم متاسفم و از اتاق بزنم بیرون. به شانسم لعنت میفرستم. آقای کارگردان رفیق صمیمی مدیر صحنه اس. این یعنی اینکه جزو محالاته که "الف" خلاف مرام و رفاقتش با مدیر صحنه عمل کنه و دیگه امکان نداره که به من هیچ پیشنهادی بده... 
چند ماه بعدش سعید نامی سر راهم سبز میشه و من انگار نه انگار که همون آدمی هستم که به راحتی دست رد به سینه پسرها میزدم، همه هستیم رو توی بزرگترین قمار زندگیم میبازم، اونم به هیچ...
این حسی که الان دارم مال قبل از قمار بزرگه. مال قبل از باختنه. یه دفعه ای هوای اون موقع ها افتاده توی سرم. هوای دختر خیره سری که رام نمیشد و سواری نمیداد. هوای دختری که همه وجودش پر از احساس بود و با اینهمه از آدمها دریغ میکرد. ای کاش میشد برگردم به اون شب سرد زمستون. به دوران دانشجویی. به روزهای شاد و روشن. هی هی روزگار، چی کار کردی با من؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر