۱۳۹۱ فروردین ۵, شنبه

تصمیم کبری (2)

خودمو آماده کرده بودم واسه یه دوره عزای عمومی، اما نشد که بشه.
همون پریروز که براش پیام دادم و پست قبلی رو نوشتم، شبش بهم زنگ زد و نیم ساعتی حرف زدیم. تلفن که زنگ میخورد دستهام و قلبم یخ زده بودن و وقتی که بالاخره جواب دادم، صدا از توی گلوم درنمیومد. اولش خیلی سرسنگین بودم. بعد دیدم اصلا چیزی به روش نمیاره و هی ازم میپرسه تو چت شده و چرا اینطوری هستی. بهش گفتم یعنی تو پیامی که برات گذاشتم رو نگرفتی؟ گفت نه، من کامپیوترم خرابه دوباره؛ چه پیامی؟ و بعدش نمیدونم صحبت چطور به اینجا رسید که گفت دلش برام خیلی تنگ شده و قرار شد من به طور جدی چند ماه دیگه برنامه هامو جور کنم و برم پیشش تا بعد از اینهمه سال دوباره از نزدیک همو ببینیم. 
تلفن رو که قطع کردم، یه بخشی از من داشت با دمش گردو میشکست. رفتم و پیام خصوصی رو یه دور دیگه خوندم. بعد از صحبتهایی که کرده بودیم دیگه همه اون خط و نشونهایی که کشیده بودم، کرک و پرشون ریخته بود و ابهتی نداشتن. پاکشون کردم و براش پیام جدید گذاشتم که من وقتی خیلی دلتنگ و عصبانی بودم یه چیزایی نوشتم که الان پاکشون کردم، ولی خب شاید توی میل باکست باشن هنوز وحالا همو از نزدیک میبینیم و از این حرفها.
یه بخشی از من هم هست البته، که دوباره بلاتکلیف و سرگردونه. خب ما الان هر دومون خیلی وقته که دلمون میخواد از نزدیک همو ببینیم و با هم باشیم؛ اما برنامه مون جور نمیشه. یعنی اون که تا حالا موفق نشده ویزا بگیره بیاد پیش من، ایران رفتنمون هم هیچوقت نمیشه که همزمان باشه تا حداقل اونجا همو ببینیم؛ واسه همینم تنها گزینه اینه که من پاشم برم پیش اون. خودش که تا حالا هزار بار ازم دعوت کرده و هربار هم گفته که همه هزینه های سفرم هم پای خودش، ولی من نتونستم. نه اینکه دلم نخواد، ولی نشده. مساله اینه که تا حالا پیش نیومده من یه دفعه پاشم واسه خودم برم اون سر دنیا توی یه محیط کاملا غریبه. درسته که مستقل زندگی میکنم، ولی مسافرت این مدلی، کاریه که تا حالا نکردم؛ و خب نمیدونم به خوانواده ام چطوری باید بگم که چه کاری میخوام بکنم.
وضعیت همچنان پیچیده ایه. باید برم واسه امتحانا درس بخونم، ولی فعلا چند تایی گزینه توی ذهنم دارم که هی دارم میجوومشون، تا ببینیم کدوم یکیشون قابل هضم تره.
ای امان از بلاتکلیفی...

۱۳۹۱ فروردین ۳, پنجشنبه

فکر میکنم الان میدونم که این پنج سال از چی فرار میکردم و برای چی محکم به همین رابطه نیم بند چسبیده بودم.
هشت ساعتی میگذره و الف هنوز جوابی بهم نداده. به خاطر اختلاف ساعت و تنبلیش توی اینترنت بازی، احتمالش خیلی زیاده که تازه فردا یا حتی پس فردا پیامم رو بگیره.
حالم خیلی خرابه. آهنگ تقدیر شادمهر گوش میکنم و هی اشکهام جاری میشه.
همش سعی دارم به خودم دلداری بدم که این حرفها بالاخره باید یه روزی زده میشد و این اتفاقی بود که خیلی زودتر از اینها باید میفتاد. اما پیشاپیش میدونم که خودمو رسما به گا دادم و اگر جوابش نه باشه، داغون میشم...
نمیدونم چرا، ولی یه جورایی حس میکنم که ما به هم نمیرسیم.
یه پسره ای هست که الان سه چهار سالی میشه ولم نکرده. منم بسته به حالم و بسته به میزان دلتنگیم واسه الف، باهاش پریدم و یا اینکه پیچوندمش. میدونم که کار درستی نیست دوباره برم سراغش و هواییش کنم و بعد از یه مدتی دوباره بپیچونمش، ولی اگه بین من و الف همه چی بطور جدی تموم بشه، اون تنها چیزیه که میتونه موقتا بهم تسکین بده و منو روی سطح آب نگه داره...
وای که حالم چقدر بده من... الان که حالم اینقدر بده، حس میکنم که یه جایی بین بیست و یکی دو سالگی گیر کردم و از اون نقطه به بعد دیگه از نظر احساسی بزرگ نشدم و تغییر نکردم... مثل مرد یخی کوههای آلپ... ای کاش بمیرم راحت بشم از این زندگی.

تصمیم کبری

الان بیشتر از 5 ساله که رابطه نصفه نیمه ام با الف داره آزارم میده. ارتباط ما دو نفر با همدیگه مدتهاست شده شبیه رابطه کسی که دچار مرگ مغزیه با اطرافیانی دلشون نمیاد ازش قطع امید بکنن و اصرار دارن که به زور تجهیزات پزشکی هم که شده به زندگی گیاهیش ادامه بده.
چند روز پیش به طور غیر منتظره و در حالتی که بعد از دیدن عکسهاش دچار شور حسینی شده بودم، براش یه پیام خصوصی گرم و نرم گذاشتم. انتظار داشتم طبق معمول اونم خیلی سریع یه واکنشی از خودش نشون بده، ولی در کمال تعجب هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. البته اینکه میگم اتفاق خاصی نیفتاد، باید اضافه کنم که فرداش بهم زنگ زد که من خواب بودم؛ ولی خب مجموعا برخوردش با مساله با همیشه اش خیلی فرق داشت واینبار نه تنها پیامم در کل بی پاسخ موند، که حتی هنوز تبریک نوروز هم نگرفتم ازش.
این شد که بالاخره امروز صبح تصمیم کبری گرفتم و ساعت حدود 11:30 صبح به وقت محلی، از صفحه دوستام توی فیس بوک حذفش کردم. اولش با خودم گفتم اگر چیزی گفت، در جوابش میگم "خسته شدم از بس سعی کردیم به زور تُف خودمون رو در کون همدیگه بچسبونیم". (البته میدونم یه کم بی ادبیه این جمله، ولی خب گاهی وقتا آدم هیچ رقمه نمیتونه منظورش رو با کلمات شسته رفته بیان کنه.)
بعدش احساس کردم اینطوری خیلی بچه گانه و مثل احمقها دوباره هی توی دلم منتظر میمونم تا خودش به سراغم بیاد، و وقتی که به سراغم اومد، این رو میذارم به حساب تایید اینکه هنوزم عاشقمه و بعدش دوباره غرورم مانع میشه که ازش بخوام به طور جدی درباره رابطه مون حرف بزنیم ودوباره میفتیم توی چرخه باطل همیشگی و بازم روز از نو و روزی از نو.
بعدش با خودم فکر کردم که درسته من نمیخوام که این آدم برای همیشه از زندگیم بره بیرون و درسته که هنوزم دیوانه وار دوستش دارم، ولی 5 سال بلاتکلیفی کافی نیست آیا؟!
و خب اینطوریا بود که براش یه پیام خصوصی بلند و بالا توی همون فیس بوک نوشتم و همه حرفهامو زدم و ازش خواستم خوب فکراشو بکنه و جوابش رو هر چی که بود بهم بگه، تا یا برای همیشه به این رابطه نیم بند خاتمه بدیم و یا اینکه مثل آدم با هم دوست باشیم و برای آینده مون برنامه ریزی کنیم.
حالا برام جالبه که ببینم واکنشش چیه. توی مدتی که با هم به طور جدی دوست بودیم، هر دومون دیوونه هم بودیم. بعدش که رابطه مون به هم خورد و دست تقدیر هر کدوممون رو انداخت یه گوشه دنیا، خب درسته که این الف بود که دنبالم اومد و کشش داد، ولی خب باز هم این خود الف هستش که الان پنج ساله یه جورایی این رابطه رو در حالت نصفه نیمه و یه جایی بین زمین و آسمون معلق نگه داشته. واسه همینم اصلا نمیتونم حدس بزنم که چه تصمیمی میگیره. فقط میدونم هر تصمیمی که بگیره، هر دومون از این وضعیت خلاص میشیم. یا رومی روم، یا زنگی زنگ. 
یه چیز دیگه هم هست! احساس میکنم که همه اینها از تاثیرات ورود به سی سالگیه. راستش من همیشه توی برنامه های دراز مدتم این بوده که تا سی سالگی پارتنر ایده آلم رو پیدا کنم، تا سی و پنج سالگی برنامه شغلی مشخصی داشته باشم، و بعدشم بچه دار بشم؛ و البته اگر توی سن سی و پنج سالگی هنوز پارتنر ثابت نداشته باشم، کلا قیدشو بزنم و برم یه بچه ادپت کنم و بقیه زندگی...
 خب الان فکر میکنم که اگر بهم نه بگه، نه تنها که قلبم بدجوری به در میاد و باید بشینم هفته ها عر بزنم تا بتونم با نبودنش برای همیشه کنار بیام، که پنج سال از بهترین سالهای جوونیم رو هم همینطور بی خود و بی جهت از دست دادم. اما از طرفی هم مطمینم تا وقتی که برای همیشه از هم خداحافظی نکنیم و من کاملا دل از الف برندارم، مثل تمام این پنج سالی که گذشت، قادر نخواهم بود که به خودم یه شانس دوباره بدم و دریچه قلبم رو به روی آدم دیگه ای باز کنم...
  نمیدونم چی پیش میاد...

۱۳۹۱ فروردین ۲, چهارشنبه

ساقیا آمدن عید مبارک بادت...

1- روز سال تحویل من امتحان داشتم. شبش واسه خودم با همون چیزایی که توی خونه موجود بود، یه هفت سین کوچولو چیندم. بدون سبزه و ماهی البته، و با یه گلدون سنبل خوش بوی بنفش. صبحش ساعت یه ربع به 5 بیدار شدم. اول همه کامپیوتر رو روشن کردم و استاتوس اسکایپ روی "اسکایپ می" گذاشتم. دلم میخواست یادم بره که تنهام. دلم میخواست حس کنم همه دور هم جمعیم.
بعدش آنلاین کانال بی بی سی فارسی رو گرفتم. بعدشم رفتم دست و روم رو شستم و تند تند مسواک زدم. بعدش دیدم که انگار نه انگار که من الان استاتوس اسکایپم رو روی چی گذاشتم. واسه خواهر برادرا و بچه هاشون اس ام اس دادم که اگر بیدارید، پلیز اسکایپ می! بعد همه چی قر و قاطی شد، چون همه میخواستن همزمان اسکایپم بکنن. پنجره بی بی سی رو بستم تا سرعتم نیاد پایین. بعد توی این هاگیر و واگیر اصلا نفهمیدم کی سال تحویل شد...
2- دیروز قبل از امتحان رفتم سیگار بخرم. بعد فروشنده های مرد همیشگی نبودن و به جاشون دو تا خانوم وایستاده بودن. طبق معمول یه کمی قفسه های سیگار رو برانداز کردم و گفتم دانهیل قرمز لطفا. خانمی که جوونتر بود پرسید خیلی با آرامش پرسید از اون معمولیا یا از اون پاکت بزرگا. گفتم از اون معمولیا. سیگار رو گرفتم و پولش رو دادم و از مغازه اومدم بیرون. باید بگم که حس من بعد از خرید با همیشه خیلی فرق داشت. خب من خیلی زیاد سیگار نمیکشم و معمولا هم دوست ندارم پشت سر هم دوبار یه نوع سیگار رو بخرم. بعد خب فروشنده های مرد یه جورایی نگاهشون مسخره اس، که من اول باید خوب به ردیف سیگارها نگاه کنم، و بعد تصمیم بگیرم که چه سیگاری میخوام. بعدشم که مردها همش سعی میکنن تصحیحم بکنن. مثلا وقتی میگم سیگار نعنا لطفا، اونها با لحن مسخره ای میگن "اوووه! سیگار نعنا نداریم! نکنه منظورتون همون منتول هستش؟!"
3- دو سه هفته پیشا به مناسبت سی ساله شدنم یه مهمونی درست و حسابی گرفتم. راستش همش فکر میکردم که وقتی آدم سی ساله میشه، یه اتفاق خیلی خیلی خاصی برای آدم میفته و آدم یه حس خیلی خیلی خاصی داره و این حرفها. برای همینم میترسیدم که توی تنهایی سی ساله بشم و از دوستام دعوت کردم که بیان تا سالگرد تولدم رو دور هم باشیم. بعد کلی خودم رو به زحمت انداختم و غذای ایرانی پختم و میز مفصل چیدم و شراب قرمز خوب خریدم و آبجو... در تمام طول مهمونی اما، هیچ گونه حس خاصی نداشتم. حتی وقتی که بچه ها بعد از شام چراغها رو خاموش کردن و برام کیک تولدم رو اووردن. هنوز هم هیچ خاصی ندارم. نمیدونم آیا راستی راستی سی ساله شدن هیچ حس خاصی به آدم نمیده، یا اینکه من هنوز داغم و حالیم نیست، و یا این هم که این بی حسی من از یُبسیِ زیاده.
4- سه تا امتحان دیگه دارم هنوز. وقت امتحان 3شنبه ایه یک ساعت و نیم بود. من حدودا بعد از بیست دقیقه به همه سوالا جواب داده بودم. میخواستم برگه ام رو بدم و برم، اما مراقبمون که یه دختر جوونی بود گفت که به منظور حفظ نظم و آرامش جلسه و همینطور به هم نخوردن تمرکز شرکت کننده ها، تازه از نیم ساعت آخر به بعد میشه برگه ها رو تحویل داد و جلسه رو ترک کرد. این شد که شروع کردم سوالای امتحانو روی دستم نوشتن. مراقبه میدید ولی کاری نمیکرد. اینجا معمولا سوالای امتحانی حکم طلا دارن. چون خیلی از استادها سوالای امتحانی مشخصی دارن که تغییر زیادیشون نمیدن و همیشه هم همونها رو مطرح میکنن، اما نمونه سوال بیرون نمیدن به طور معمول. خب واسه همینم بعد از امتحان بچه ها میشینن دور هم و سوالای امتحانی جدید رو به سوالای موجود از سالهای قبل اضافه میکنن و از این قرتی بازیها. بعد از اینکه یادداشت برداریم تموم شد، دیدم هنوز نیم ساعت وقت دارم. شروع کردم پشت برگه امتحانی نقش کشیدن. هی گلهای کوچولو کشیدم و ستاره و تاج و بته جقه. بالاخره نیم ساعت تموم شد. دختره وقتی برگه ام رو میگرفت، پشت و روش کرد و در حالی که لبخند زنان به نقشها نگاه میکرد، گفت که نقش هایی که کشیدم خیلی قشنگن و امیدواره اونی که برگه هامو صحیح میکنه، یه نمره اضافی ای هم به خاطر نقش هام بهم بده! خب اگه ایران بود من میگرفتم دختره رو ماچش میکردم به خاطر اینهمه خوش خلقی و مهربونیش، ولی چون ایران نبود به لبخند اکتفا کردم و گفتم مرسی.

۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه

درد عشقی کشیده ام که مپرس..

دِ آخه لامصب، چرا بعد از 6 سال هنوزم فراموشت نمیکنم. چرا؟ چرا هنوزم وقتی عکس جدید تو فیس بوکت آپلود میکنی، همه قلبم فشرده میشه و از چشمام میریزه بیرون؟ چرا هی توی عکسهای دسته جمعی به دنبال یک کسی میگردم که به تو ربطش بدم و چرا با اینکه نمیتونم کسی رو پیدا کنم، ولی بازم به همه دخترهای عکس توی عکس حسودیم میشه، اینقدر که دلم میخواد تک تکشون رو خفه کنم؟ آخه چراااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟
حالم خرابه، بینهایت خراب...

۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه

آهای سی ساله ها! یکیتون بیاد بهم بگه که آدم وقتی سی ساله میشه، چه حسی بهش دست میده؟! من از ورود به سی سالگی خیلی میترسم!