خودمو آماده کرده بودم واسه یه دوره عزای عمومی، اما نشد که بشه.
همون پریروز که براش پیام دادم و پست قبلی رو نوشتم، شبش بهم زنگ زد و نیم ساعتی حرف زدیم. تلفن که زنگ میخورد دستهام و قلبم یخ زده بودن و وقتی که بالاخره جواب دادم، صدا از توی گلوم درنمیومد. اولش خیلی سرسنگین بودم. بعد دیدم اصلا چیزی به روش نمیاره و هی ازم میپرسه تو چت شده و چرا اینطوری هستی. بهش گفتم یعنی تو پیامی که برات گذاشتم رو نگرفتی؟ گفت نه، من کامپیوترم خرابه دوباره؛ چه پیامی؟ و بعدش نمیدونم صحبت چطور به اینجا رسید که گفت دلش برام خیلی تنگ شده و قرار شد من به طور جدی چند ماه دیگه برنامه هامو جور کنم و برم پیشش تا بعد از اینهمه سال دوباره از نزدیک همو ببینیم.
تلفن رو که قطع کردم، یه بخشی از من داشت با دمش گردو میشکست. رفتم و پیام خصوصی رو یه دور دیگه خوندم. بعد از صحبتهایی که کرده بودیم دیگه همه اون خط و نشونهایی که کشیده بودم، کرک و پرشون ریخته بود و ابهتی نداشتن. پاکشون کردم و براش پیام جدید گذاشتم که من وقتی خیلی دلتنگ و عصبانی بودم یه چیزایی نوشتم که الان پاکشون کردم، ولی خب شاید توی میل باکست باشن هنوز وحالا همو از نزدیک میبینیم و از این حرفها.
یه بخشی از من هم هست البته، که دوباره بلاتکلیف و سرگردونه. خب ما الان هر دومون خیلی وقته که دلمون میخواد از نزدیک همو ببینیم و با هم باشیم؛ اما برنامه مون جور نمیشه. یعنی اون که تا حالا موفق نشده ویزا بگیره بیاد پیش من، ایران رفتنمون هم هیچوقت نمیشه که همزمان باشه تا حداقل اونجا همو ببینیم؛ واسه همینم تنها گزینه اینه که من پاشم برم پیش اون. خودش که تا حالا هزار بار ازم دعوت کرده و هربار هم گفته که همه هزینه های سفرم هم پای خودش، ولی من نتونستم. نه اینکه دلم نخواد، ولی نشده. مساله اینه که تا حالا پیش نیومده من یه دفعه پاشم واسه خودم برم اون سر دنیا توی یه محیط کاملا غریبه. درسته که مستقل زندگی میکنم، ولی مسافرت این مدلی، کاریه که تا حالا نکردم؛ و خب نمیدونم به خوانواده ام چطوری باید بگم که چه کاری میخوام بکنم.
وضعیت همچنان پیچیده ایه. باید برم واسه امتحانا درس بخونم، ولی فعلا چند تایی گزینه توی ذهنم دارم که هی دارم میجوومشون، تا ببینیم کدوم یکیشون قابل هضم تره.
ای امان از بلاتکلیفی...