۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

حال خوشی ندارم این روزها. هنوز هم وقتی دهنم رو باز میکنم و مخصوصا وقتی که میخوام چیزی بخورم، فکم به شدت درد میگیره، اینقدر که در طول این مدت ناخودآگاه دندونهام رو به هم ساییدم و روی هم فشارشون دادم. از دوشنبه هفته پیش تا حالا تلفنها و پیامهای دوستام رو بی پاسخ گذاشتم. نه اینکه نخواسته باشم جوابشون رو بدم، بلکه نتونستم، بلکه حوصله اش رو نداشتم. دلم مقادیر زیادی مرگ میخواد و آرامش. خودم هم دقیقا نمیدونم چرا. بقیه هم مسلما نمیتونن بفهمن، فقط ممکنه که پیش خودشون فکر کنن خوشی زیادی زده زیر دلم لابد...
امشب فیلم The King`s Speech رو توی سینما دیدم. توی یکی از دیالوگهای فیلم شاهزاده بِرِتی بعد از مرگ پدرش به لاینر میگه "میدونید لاینر، شما اولین شهروند عادی ای هستید که من تا حالا باهاش بصورت حقیقی گپ زدم. وقتایی که در حال عبور از شهر هستم و میبینم که مردم عادی چطور بهم خیره شدن، این نکته باعث تاثرم میشه که چقدر کم من از زندگی اونها میدونم و چقدر کم اونها از زندگی من..." یا یه چیزی تو همین مایه ها. به نظرم محشر بود این دیالوگ.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر