۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

خیلی دور، خیلی نزدیک...


من راه رفتن توی قبرستون رو دوست دارم. البته نه توی قبرستونهای بزرگ و درندشتی مثل بهشت زهرا، بلکه توی قبرستونهای جمع و جور و نقلی ای نظیر اونچه که توی روستاها مرسوم هست و یا مثل قبرستونهای اینجا.
راه رفتن توی قبرستون یه حس جالبیه. راه رفتن بین قبرهایی که توی هر کدومش یک دنیا خاطره دفن شده و یک دنیا زندگی.
به نظر من توی سکوتِ یک قبرستون حرفهایی برای شنیدن هست، که هیچ کجای دیگه این دنیا نیست. 
به نظر من بد نیست آدمها فارغ از اعتقاداتشون چند وقت یکبار تنهایی برن یه پنج دقیقه ای توی یه قبرستونی و یک کمی با خودشون خلوت کنن. خود من چند وقت یکبار این کار رو میکنم. میرم یه قبرستون باصفا یه کم راه میرم و اگر حسش باشه یه سیگاری هم دود میکنم.
امروز که رفته بودم توی قبرستون الکی راه میرفتم با خودم فکر کردم ای کاش میشد یکی دست خامنه ای رو بگیره و پنج دقیقه ببرتش توی یه قبرستونی بچرخونتش. بهش قبرها رو نشون بده. بهش آخر و عاقبت همه آدمها رو نشون بده.
راستش من عمیقا باور دارم که مشکل همچین آدمهایی اینه که کلا مرگ رو نمیبینن، که زور و زر کورشون کرده، اونهم به قدری که فراموش کردن هر کاره ای که باشی و هر قدر هم که ثروت و قدرت داشته باشی،  بالاخره یه روزی میاد که تموم میشی. که میمیری. که به قول قدیمیها میری توی یه وجب جا میخوابی.
به باور من این آدمها اگر هفته ای فقط پنج دقیقه از وقتشون رو به قدم زدن توی یه قبرستون اختصاص میدادن، اونوقت میفهمیدن که مرگ اونقدرها هم دور نیست. اونوقت دیگه اینقدر از انسانیت به دور نمیشدن، اینقدر حیوون صفت و بی وجدان و بی صفت نمیشدن، اینقدر راحت خون یک ملت رو توی شیشه نمیکردن...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر