۱۳۹۱ اسفند ۷, دوشنبه

1- برای نهار پیلمینی گذاشتم. غذای روسی مورد علاقه امه. فقط اینکه خامه ترش یادم رفته بگیرم و سرکه هم ندارم.
2- فیلم آرگو برنده تعدادی از جوایز اسکار شده.
یه موجی توی فیس بوک راه افتاده که آقا جان این جایزه سیاسیه و این فیلم ضد ایراینیه و اِل و بِل. البته که موج به راه افتاده قابل قیاس با فیلم 300 نیست، ولی این توهم توطئه عزیزان کشته منو. بازم اگر فیلم رو دیده بودن یه چیزی، اما یه چیزی یه جایی خوندن و همونو هی نشخوار میکنن...
بعد جالبه که پارسال و وقتی که جدایی نادر از سیمین چایزه گرفت، این جایزه کاملن خوب و عادلانه بود.
من که امیدی به بهبود شعور و فرهنگ و همینطور لائیک شدن جامعه ایرانی ندارم.
3- چند ماه دیگه بیشتر به انتخابات نمونده. هنوز معلوم نیست کیا کاندید بشن و چه اتفاقاتی بیفته، ولی شخصن توی انتخابات شرکت نمیکنم و اطرافیانم رو هم تا جایی که بتونم رای شون رو از رای دادن میزنم.

۱۳۹۱ بهمن ۲۱, شنبه

Unut Beni

ساعت 20 دقیقه گذشته از نیمه شبه. همه جا رو یه لایه نازک برف تازه پوشونده. نشستم پشت میزم و به بخاری خیره شدم که داره از نودل چینی داغ توی کاسه لعابی صورتی رنگم بلند میشه. خواننده ترک با سوز میخونه که unut ki beni yanındakini aldatma و من به این فکر میکنم که یعنی آیا تو هم گاهی گداری به من فکر میکنی یا اینکه منو از یاد بردی برای همیشه؟!...

۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه




1- امروز بعد از هزار سال توی خونه خودم صبحونه مربا خوردم! تقریبن یادم رفته بود مربا هم میتونه خیلی خوشمزه باشه...
2- این نونوایی دم خونه ام "Singelbrot" داره یا همون نون مجردی خودمون. خوشم میاد که آدم فهمیده ایه و درک میکنه که آدمهای مجرد هم دلشون نون تازه میخواد خب که هم حجمشم زیاد نباشه و هم نهایتا دو سه روزه بشه تمومش کرد.
3- توی این سوپری سر کوچه توی قسمت پنیرهاشون یه دختره کار میکنه که لِز هستش. هربار که میرم ازش چند تا ورقه پنیر بگیرم قرمز میشم و هول میکنم، اینقدر که یه طورایی نگاهم میکنه و بهم لبخند میزنه. اگه دوست پسرم هم بهم مثل همین دختره نگاه میکرد، دیگه هیچ غمی نداشتم. 

۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه

1- خوب نمیشم نمیدونم چرا. دکتر بهم یه سری دارو داد و گفت که دو هفته بخورمشون و اگر که خوب نشدم دوابره برم پیشش. پنج شنبه ای یادم رفت که داروهام رو بخورم. داشتم حاضر میشدم برم سر کار که یهو حالم بد شد و هی بالا اووردم. اونقدری که دیگه احساس میکردم کم مونده بمیرم. بعد یه کمی بلند بلند عر زدم و از اونجایی که کسی نبود نازم رو بکشه، خودم مثل بچه آدم راه افتادم رفتم دکتر.
دکترم سری تکون داد و در حالت ایستاده در باسنم یه دونه آمپول زد و گفت که داروها رو یادم نده و دو هفته دیگه دوباره برم پیشش. ازش که پرسیدم من چرا اینجوری شدم؟ برگشت با بیچارگی یه طوری نیگام کرد که خودم از سوالی که پرسیده بودم پشیمون شدم. یه کمی مِن مِن کرد و گفت که نمیدونه. گفت که اگر با داروها خوب نشم دلیلش احتمالن عصبی میتونه باشه.
این یعنی اینکه با این یکی هم باید کنار بیام چون اینطور که معلومه دکترها دلیلش رو نمیتونن پیدا کنن.

2- اوضاع جالبی دارم. دیگه کار به اون جا رسیده که استادها برمیدارن برام ایمیل میزنن که خانومی، دوس میداری بیای پیشمون راهنماییت کنیم که واسه امتحان چطوری باید درس بخونی که قبول بشی؟! یعنی یه همچی حرکتی از جانب استادهایی که در حالت معمول دانشجوها رو به فلانشون هم حساب نمیکنن، رسمن از فحش هم بدتره حتی.

3- دوستم که با هم درس میخوندیم دو سه هفته پیشا یه دونه از ماژیکهای مارکر آبی رنگمو برداشته. نمیدونم اشتباهی بوده یا نه. دفعه پیش که منو دید با مسخره بازی بهم گفت که مارکرم پیششه. نمیدونم. شاید مارکره قیمتش دو سه یورو بیشتر نباشه، ولی از دست دوستم ناراحتم شدید و هر شب قبل از خواب به مارکرم فکر میکنم و به اینکه چطوری دوباره به چنگ بیارمش!
بعدم اینکه در کل بدم میاد کسی بدون اجازه وسایلمو برداره و یا اونها رو کش بره. بعدم که وقتی یک کسی اینکارو میکنه، یه طورایی غیر قابل بخشش و غیر قابل فراموش کردنه برام. خودمم نمیدونم که چرا.

4- دوستایی هستن که ممکنه سالی یکبار هم نشه باهاشون صحبت کنی، ولی همون سالی یکبار هم صداشون رو میشنوی و باهاشون حرف میزنی، میبینی که نه برات غریبه شدن و نه مجبوری که بهشون اثبات کنی که دوستشون داری و به یادشون هستی و اینطور مزخرفات! اینجور دوستا خیلی خیلی کمن، ولی هستن و بودنشون خیلی خوبه.

5- امسال نوروز میشه هفتمین نوروزی که دور از مامانم بودم. دلم میخواد که امسال نوروز رو تهران باشم. توی خونه خودمون. ور دل مامانم. دلم میخواد که هفت سین بچینم و مامانم تا دقیقه آخر هی پشت چشم نازک کنه که این کارا چیه ولی نگاهش بدرخشه از خوشی و بعد از سیزده هم دلش نیاد که هفت سین رو جمع کنه.
به نظرم مامان خجالت میکشه از اینکه هفت سین بچینه. الان خیلی ساله. از اون سالی که من هنوز مدرسه نمیرفتم  و پسر نورچشمی شونزده ساله اش جوون جوون از دستش رفت. فکر کنم احساس گناه میکنه که در نبود پسرک نورچشمیش شادی کنه و سفره بچینه. با اینکه اینهمه سال میگذره و با اینکه عاشق هفت سینه.
ای کاش که من مادر نشم هیچوقتی و یا لااقل اگر شدم داغشو نبینم...

6- توی قلبم یه سوراخی هست که گه گاهی به شکل خیلی نافرمی تیر میکشه برام. دیشب یکی از همون لحظات خیلی نافرم بود.
به این فکر کردم که اگر برگردم ایران واسه زندگی، حتمن حتمن از الف انتقام دردی که کشیدم و میکشم رو میگیرم. سناریوم هم اینه که با پدر الف دوست بشم و بریزم رو هم و پولاشو بکشم بالا و شاید حتی یه توله هم ازش پس بندازم. خدایی هیچ چیزی به اندازه دیدن قیافه الف توی یه همچی موقعیتی دلم رو خنک نمیکنه!
اگنس دوستم هر چی که منو خوب نشناخته باشه توی این مدت، یک چیزمو خوب شناخته که بهم میگه "ایلناز، از تو توی اون روزی که زخم خورده شده باشی؛ خیلی خیلی باید ترسید!"

۱۳۹۱ بهمن ۵, پنجشنبه

دلم میخواست که دکتر هاووس و تیمش راستی راستی وجود داشتن و من میتونستم برم پیششون ببینم که چم شده.
راستش الانه بیشتر سه هفته اس که حالت تهوع دارم ولی بالا نمیارم و مشکل گوارشی هم ندارم. مطمئنم که باردار هم نیستم. بعد فقط حالت تهوع نیست. یهویی لرز میکنم و عرق سرد میشینه به پیشونیم. بعد الان چند روزم هست که نیمه چپ صورتم گز گز میکنه. 
دیروز دل زدم به دریا رفتم دکتر. ازم خون گرفت که بده به لابراتورا -بعله، اینجا دکترها خودشون و یا پرستارشون توی همون مطب خون آدم رو میکنه توی شیشه و میفرسته لابراتورا و لازم نیست تازه از مطب راه بیفتی هلک هلک بری آزمایشگاه- و فردا هم 11:30 صبح میرم پیشش که بهم بگه نتیجه آزمایش خون چی بوده و بعدش اگر که لازم بود سونوگرافی کنه که ببینه توی دلم چه خبره -بازم بعله، دکترها خودشون معمولن توی مطبشون یک فروند دستگاه سونوگرافی دارن و برای موارد عمومی خودشون برات سونو میکنن-.
امشب یکی از دوستام بهم گفت که ممکنه اینها به خاطر شبه بارداری باشه و علتش هم کیست تخمدان باشه. اونقدرام غیر معقول نمیگه. پنج شیش ماه پیش قرار بود که به خاطر همین مساله برم دکتر زنان ولی من پشت گوش انداختم چونکه در مجموع بدم میاد از دکتر رفتن و مخصوصا که اگر دکتر زنان باشه.
راستش بعدی که دوستم اینو گفتش برداشتم خودم توی اینترنت سرچ کردم که ببینم چیزی پیدا میکنم یا نه که الان مثل سگ پشیمون شدم از سرچ کردن. مطلب علمی ای پیدا نکردم ولی توی فروم های مختلف دیدم که افرادی دقیقا از مشکلات مشابه شکایت کرده بودن و مدعی بودن که شیش هفت ماه تا حتی دو ساله که همچی مشکلی دارن و همه شون هم به اتفاق صد تا دکتر و متخصص رفته بودن و از ام آر آی تا اندوسکوپی همه کار هم کرده بودن ولی همچنان دکترها نتونسته بودن چیزی پیدا کنن و یا کمکی بکنن بهشون. بعد الان میترسم که در مورد منم دکتر رفتن بی ثمر باشه و از اون بدتر اینکه این حالتهای مزخرف قرار باشه که بخوان حالا حالاها با من باشن.
من از مریضی طولانی مدت بدم میاد. پدرم و خواهرم هر دوتاشون قبل از مرگ دوره مدید مریض بودن. پدرم سه سال و خواهرم هم همینطور. از مرگ خیلی ترسی ندارم، ولی متنفرم از اینکه بخوام مثل پدرم و خواهرم یه دوره طولانی مریض باشم قبل از مرگ.
واسه همینم دلم میخواد که دکتر هاوس و تیمش راستی وجود داشتن و من همین فردا میرفتم پیشون و اونها در مدت زمان یک سریال یکساعته میفهمیدن که مریضیم چیه و مداوام میکردن.
چه بدونم والا!

پ.ن. دلم برای بعضی از جنبه های فیس بوک تنگ شده، ولی واقعن خیلی وقتم رو و انرژیم رو و روحم رو میگرفت. یه مثالش همین که حتی یکماه یکبارم نمیرسیدم که بیام بنویسم اینجا و حالا میتونم دوباره. امیدوارم که دکتر همین فردا یه جوابی کف دستش باشه برام و منو سر ندونه  :)
راستی ویرایش نداره این متن. امروز از 8 صبح بیدار بودم و یکسره روی پا. الانم با پررویی بیدار نشستم و اینها رو مینویسم!

۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه

امشب صفحه فیس بوکم رو غیر فعال کردم. دلم میخواد گوشیم رو هم بندازم توی سطل آشغال و همینطور آدرسهای ایمیلم رو.
چرا ملت فکر میکنن که من سوپر من هستم؟ چرا همه از من انتظار دارن که همیشه عاقل تره باشم و احیانا مشکلاتشون رو حل کنم؟ مگه شونه های من جنسش از چیه؟!
یارو سه چهار ماهه هیچ غلطی نکرده، بعد الان که آخر ترمه و باید جواب پس بده؛ کاسه گدائیش رو وقت و بیوقت میاره جلوی من دراز میکنه. بعد به اینم قانع نیستش که من بهش راهنمایی بدم که چیکار بکنه؛ بلکه انتظار داره یه جورایی مثل منشی دائم وظایفش رو بهش یادآوری کنم و هر روز هم ازش بپرسم که خب، کارهایی که گفته بودم رو انجام دادی یا نه؟ و خب البته که انجام نداده و این منم که باید نمیدونم روی چه حسابی براش پارتی بازی کنم و در موردش استثنا قائل بشم.
 اون یکی خودش ماه به ماه با من تماس نمیگیره، بعد من هم تماس که میگیرم همش گله گذاری و تیکه و متلک که سرت گرمه و سراغی از ما نمیگیری و فیلان و بهمان. و التبه که من حق ندارم ناراحت باشم و یا اعتراض کنم که خب دوست عزیز؛ مگه تو خودت چقدر از من سراغ میگیری؟!
اون یکی ممکنه صد تا برنامه با دوستاش بذاره و به من هم نگه. خب این طبیعیه. ولی کافیه که من یه برنامه ای بذارم و بهش خبر ندم، مثل طلبکارها شروع میکنه به گله گذاری و شکایت و دهن من رو صاف میکنه.
اون یکی میگه بیا برنامه آشپزی بذاریم و بعد هم که بهش میگم برنامه چیه و هر کدوممون چه چیزهایی رو باید تهیه کنیم؛ یه قلم از مواد اصلی رو به عهده میگیره و بعد مهمون هم دعوت میکنه؛ و اونوقت موعد مقرر که میشه بلند میشه دست خالی و با تاخیر تشریف میاره سر قرار و من میمونم و مهمونهایی که باید یه چیزی بذارم جلوشون. بعد تازه طرف تعجب هم میکنه که چطور من تا یازه شب هنوز شروع به آشپزی نکردم و حتی به روی خودشم نمیاره که قرار بوده ماده اصلی آشپزی رو خودش بیاره. یعنی منظورم اینه که حمالی کردن من اینقدر بدیهی شده برای ملت که اصلن قول و قرارها رو یک دهم درصد هم جدی نمیگیرن و اتوماتیک فکر میکنن که خب ایلناز خودش یک تنه همه کارها رو انجام میده.
اون یکی زور میکنه که دلش رقص میخواد و موزیک و بعدی که من خسته و کوفته رو راضی میکنه که ساعت یک شب پاشیم بریم دیسکو؛ یه دفعه ای پسری که تا همین یکساعت پیش درباره اش بد میگفت رو راه میندازه دنبالمون و بعدش من خسته و کوفته رو که میخوام برگردم خونه به زور تا پنج صبح نگه میداره و آخرشم یه بیلاخ گنده به من نشون میده و پسره رو میبره خونه و فرداش هم بقیه از من طلبکار میشن که فلانی مست بود و نمیفهمید، تو چرا اجازه دادی بهش؟! و بعد خود فلانی هم به روش نمیاره که من خسته و کوفته رو تا 5 صبح اچل و مچل خودش کرده بوده و وقتی هم اینو بهش یادآوری میکنم؛ با پرروئی میگه که تو خودت میخواستی که بمونی و لابد توی فرهنگ کشور شما اینجوریه که روتون نمیشه همون موقع به آدم بگید و بعشم که به آدم یادآوری میکنم که چند بار و کجاها دقیقا بهش گفتم که من میخوام برم خونه و اون نذاشته و اینکه چقدر سعی کردم کارش با پسر مربوطه به تختخواب نکشه و اون به حرفم گوش نکرد؛ خیلی بامزه میگه که جدی؟! ببخشید ولی انگار که من خیلی مست بودم و اینها رو یادم رفته!!! در حالی که اصلنم مست نبوده و خودشم همه اینها رو خوب میدونه...
خسته شدم از اینکه آدمها فقط و فقط ازم انتظار دارن و حتی یه تشکر خشک و خالی هم توی دهنشون نمیچرخه...
منتظرم که ازم درباره بستن فیس بوک بپرسن تا پاچه شون رو همچی قشنگ بگیرم!

۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

دست روزگار

یه حس غریبی دارم. پرتاب شدم به هشت/نه سال پیش. زمستون سرد، شهر کوچیک، خونه اجاره ای، بشقابهای ملامین، گروه تاتر دانشجویی.
مامان سین یه چند روزی پاشده اومده به سین سر بزنه. سین شام دعوتمون کرده. مثلن اولین باره داریم میریم خونه سین اینها و دلیل ملاقات هم صرفا گروه تاتر هستش. حواسمون نیست و سوتی میدیم. سوتیمون هم اینه که به جای در اصلی خونه، طبق عادت در پشتی رو میزنیم و مثل دزدها پاورچین و یواشکی وارد خونه سین میشیم و کفشهامون رو هم میاریم میذاریم توی اتاق که از چشم فضول همسایه ها دور بمونن و بعدشم همون بدو وورودمون اینو با افتخار و با صدای بلند اعلام میکنیم! سین هی رنگ به رنگ میشه و مامانش لبخند میزنه.
مامان سین زن خوبیه. برامون شام درست کرده. زرشک پلو با مرغ و سوپ. بعد از شام همه شروع میکنن با هم حرف زدن. مدیر صحنه ازم میخواد که برم توی اتاقش تا با هم چایی بخوریم و گپی بزنیم. من دلم دنبال کارگردانه، اما کارگردانه سرش گرم کار خودشه. حضور مامان سین بهم شهامت میده و از لج کارگردان "الف" هم که شده دعوت مدیر صحنه رو میپذیرم. اتاق مدیر صحنه ساده اس؛ درست مثل خودش. از هر دری با هم حرف میزنیم. درست لحظه ای که فکر میکنم دیگه حرفی نمونده جو سنگین میشه. مدیر صحنه هی نگاهش رو میدزده و به مِن مِن کردن افتاده. گوشهاش قرمز شدن. به هوای اینکه ببینم بیرون اتاق چه خبره پامیشم که برم بیرون که میگه لطفا چند لحظه صبر کنید. صبر میکنم. با نگاهی که به کف اتاق دوخته شده بهم ابراز علاقه میکنه. هیچی نمیتونم بگم. سرش رو بالا میگیره و نگاهش رو توی چشمام میدوزه. نمیدونم چی باید بگم بهش. میگم که خب بریم بیرون دیگه! ته مونده شهامتش رو جمع میکنه، سرش رو بالا میگیره و قبل از اینکه از اتاق بریم بیرون ازم جواب میخواد. فقط میتونم بهش بگم متاسفم و از اتاق بزنم بیرون. به شانسم لعنت میفرستم. آقای کارگردان رفیق صمیمی مدیر صحنه اس. این یعنی اینکه جزو محالاته که "الف" خلاف مرام و رفاقتش با مدیر صحنه عمل کنه و دیگه امکان نداره که به من هیچ پیشنهادی بده... 
چند ماه بعدش سعید نامی سر راهم سبز میشه و من انگار نه انگار که همون آدمی هستم که به راحتی دست رد به سینه پسرها میزدم، همه هستیم رو توی بزرگترین قمار زندگیم میبازم، اونم به هیچ...
این حسی که الان دارم مال قبل از قمار بزرگه. مال قبل از باختنه. یه دفعه ای هوای اون موقع ها افتاده توی سرم. هوای دختر خیره سری که رام نمیشد و سواری نمیداد. هوای دختری که همه وجودش پر از احساس بود و با اینهمه از آدمها دریغ میکرد. ای کاش میشد برگردم به اون شب سرد زمستون. به دوران دانشجویی. به روزهای شاد و روشن. هی هی روزگار، چی کار کردی با من؟!