۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

حال خوشی ندارم این روزها. هنوز هم وقتی دهنم رو باز میکنم و مخصوصا وقتی که میخوام چیزی بخورم، فکم به شدت درد میگیره، اینقدر که در طول این مدت ناخودآگاه دندونهام رو به هم ساییدم و روی هم فشارشون دادم. از دوشنبه هفته پیش تا حالا تلفنها و پیامهای دوستام رو بی پاسخ گذاشتم. نه اینکه نخواسته باشم جوابشون رو بدم، بلکه نتونستم، بلکه حوصله اش رو نداشتم. دلم مقادیر زیادی مرگ میخواد و آرامش. خودم هم دقیقا نمیدونم چرا. بقیه هم مسلما نمیتونن بفهمن، فقط ممکنه که پیش خودشون فکر کنن خوشی زیادی زده زیر دلم لابد...
امشب فیلم The King`s Speech رو توی سینما دیدم. توی یکی از دیالوگهای فیلم شاهزاده بِرِتی بعد از مرگ پدرش به لاینر میگه "میدونید لاینر، شما اولین شهروند عادی ای هستید که من تا حالا باهاش بصورت حقیقی گپ زدم. وقتایی که در حال عبور از شهر هستم و میبینم که مردم عادی چطور بهم خیره شدن، این نکته باعث تاثرم میشه که چقدر کم من از زندگی اونها میدونم و چقدر کم اونها از زندگی من..." یا یه چیزی تو همین مایه ها. به نظرم محشر بود این دیالوگ.



۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

خیلی دور، خیلی نزدیک...


من راه رفتن توی قبرستون رو دوست دارم. البته نه توی قبرستونهای بزرگ و درندشتی مثل بهشت زهرا، بلکه توی قبرستونهای جمع و جور و نقلی ای نظیر اونچه که توی روستاها مرسوم هست و یا مثل قبرستونهای اینجا.
راه رفتن توی قبرستون یه حس جالبیه. راه رفتن بین قبرهایی که توی هر کدومش یک دنیا خاطره دفن شده و یک دنیا زندگی.
به نظر من توی سکوتِ یک قبرستون حرفهایی برای شنیدن هست، که هیچ کجای دیگه این دنیا نیست. 
به نظر من بد نیست آدمها فارغ از اعتقاداتشون چند وقت یکبار تنهایی برن یه پنج دقیقه ای توی یه قبرستونی و یک کمی با خودشون خلوت کنن. خود من چند وقت یکبار این کار رو میکنم. میرم یه قبرستون باصفا یه کم راه میرم و اگر حسش باشه یه سیگاری هم دود میکنم.
امروز که رفته بودم توی قبرستون الکی راه میرفتم با خودم فکر کردم ای کاش میشد یکی دست خامنه ای رو بگیره و پنج دقیقه ببرتش توی یه قبرستونی بچرخونتش. بهش قبرها رو نشون بده. بهش آخر و عاقبت همه آدمها رو نشون بده.
راستش من عمیقا باور دارم که مشکل همچین آدمهایی اینه که کلا مرگ رو نمیبینن، که زور و زر کورشون کرده، اونهم به قدری که فراموش کردن هر کاره ای که باشی و هر قدر هم که ثروت و قدرت داشته باشی،  بالاخره یه روزی میاد که تموم میشی. که میمیری. که به قول قدیمیها میری توی یه وجب جا میخوابی.
به باور من این آدمها اگر هفته ای فقط پنج دقیقه از وقتشون رو به قدم زدن توی یه قبرستون اختصاص میدادن، اونوقت میفهمیدن که مرگ اونقدرها هم دور نیست. اونوقت دیگه اینقدر از انسانیت به دور نمیشدن، اینقدر حیوون صفت و بی وجدان و بی صفت نمیشدن، اینقدر راحت خون یک ملت رو توی شیشه نمیکردن...

۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

اگر بخوایم چیزی رو عوض کنیم، به یه گردان آدم زنده بیدار و هشیار احتیاج داریم، نه به یه گورستان قهرمان خفته در خاک

دارم خفه میشم لعنتیا. هیشکی هم نیست که کمکم کنه. از دیروز اینقدر که دندونامو به هم فشار دادم فکم درد گرفته. در حدی که فقط نوشیدنی میتونم زهر مار کنم و چیزی نمیتونم بجوم، حالا فارغ از اینکه اصلا میلش هست یا نه. اونوقت الان بچه ها برداشتن لینک دادن به صفحه فیس بوک محمد مختاری که روز 10 فوریه ساعت 10:41pm برداشته نوشته "خدایا ایستاده مردن را نصیبم کن که از نشسته زیستن در ذلت خسته ام" و 5 نفر هم لایک زدن براش...
آخه لعنتیا من الان این وقت شب توی این خاک غریب چه گهی بخورم؟! این غصه رو کجای دلم بذارم؟! خشمم رو چطوری خالی کنم؟! آخه من که دارم میمیرم. دارم دق میکنم. پسره خواهر داره، برادر داره، پدر داره، وعکس همه اینها توی صفحه شه. ویران شدم. نابود شدم. من به هیشکی نگفتم برو تظاهرات ولی برای پستهای دوستام درباره 25 بهمن لایک زدم... همه شون صحیح و سلامت رفتن و برگشتن، ولی از وقتی صفحه فیس بوک این پسر رو دیدم دارم دیوونه میشم... اگر یکی از همون دوستای جون جونیم که پای پستاش لایک زده بودم و توی دلم براش هورا کشیده بودم، اگه دقیقا الان یکی از همونا جای این پسر بود، اونوقت چه حالی بهم دست میداد واسه خاطر لایکهایی که توی فیس بوکش زدم و هوراهایی که توی دلم کشیدم؟!
اخ که دلم میخواد بالا بیارم روی این دنیای کثافت، روی این دنیای آشغال، روی این دنیای گُهِ گُهِ گُه... آخ که دیگه نمیدونم چی درسته، چی غلط، دیگه نمیدونم چی خوبه چی بد، دیگه نمیدونم چی زشته چی زیبا...
به نظرم همه اونهایی که موقع شنیدن اینجور اخبار میگن ازادی هزینه داره، یا دلشون و روحشون از سنگه و یا اینکه تا حالا داغ عزیز ندیدن که بدونن چه دردیه درد فراق، که بدونن چطور از درون میسوزونتت و نابودت میکنه، که بدونن وقتایی که دلت برای عزیزت تنگ میشه و میدونی که دیگه هیچوقت نمیبینیش، چه جزی میزنی توی دل و درون خودت... 
لعنت به این سیاست کثیفی که هر کجای این دنیا که باشی مثل انگل خودشو میچسبونه به زندگیت... لعنت به نفتی که شده مایه بدبختیمون... لعنت به اعتقادی که به اسمش جوونهامون رو سلاخی میکنن...
آهای بچه های گودر، ازتون خواهش میکنم، تمنا میکنم، التماستون میکنم که روحیه شهادت طلبی نندازین توی ذهن همدیگه. همدیگه رو واسه مردن تشویق نکنین. هدفتون از مبارزه زنده موندن باشه و انگیزه تون رسیدن به روزی که توش بتونید اونطور که دوست دارید زندگی کنید. به خدا حیف جوونهامونه. به خدا خوانواده هامون گناه دارن. اگر بخوایم چیزی رو عوض کنیم، به یه گردان آدم زنده بیدار و هشیار احتیاج داریم، نه به یه گورستان قهرمان خفته در خاک.
همین.

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

آدمهای عوضی فیس بوکی

عصبانیم. اینقدر که دلم میخواد اکانت فیس بوکم رو پاک کنم. اینقدر که بعضی از آدمها فهم ندارن. شعور ندارن. درک ندارن.
موقعی که دارن توی یه مجلس کاملا خصوصا عکس دسته جمعی میندازن و تو بنا به هزار و یک دلیلی که خودشون بهتر از تو میدونن، دلت نمیخواد توی عکسهاشون باشی، ناراحت میشن. بهشون برمیخوره. سریع مساله رو شخصی میکنن. حرف از اعتماد میزنن. از سابقه دوستی. از شناخت متقابل. اونوقت بعدن خیلی راحت برمیدارن بدون اجازه قبلی و بدون فکرعکسهایی که تو هم داری توشون زورکی لبخند میزنی رو پابلیش میکنن و به تصویرت  لینک هم میدن...
آدم چی بگه آخه؟!
ای کاش حداقل اینقدر شعور داشتن که دفعه بعدی که دوباره باهاشون توی یه مجلس خصوصی هستی و نمیخوای توی عکسهای دسته جمعیشون حضور داشته باشی، اجبارت نکنن و پای اعتماد و شناخت متقابل رو به میون نکشن...