۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

محلول آب نمک با طعم خرافات!


هوا عالیه و با مادرم اونقدر توی شهر راه میریم که وقتی میرسیم خونه پاهای جفتمون آش و لاشه.
تا مادرم لباساشو دربیاره، یه طشت برمیدارم پر از از آب ولرم میکنم و میبرم براش. همونطوریکه توی طشت نمک دریایی با عصاره اسطوخودوس میریزم، توضیح میدم که این نمکه و قراره به رفع خستگی پاهاش کمک کنه.
مادرم پاهای آرتروزیش رو به زحمت بلند میکنه میذاره توی طشت آب و من هی نرم نرم آب میریزم روی پاهاش و نرم نرم ماساژشون میدم و اون هم هی نرم نرم کیف میکنه.
یه یک ربع بیست دقیقه ای میگذره. پاهاش رو با آب خنک آب میکشم و کمکش میکنم اونها رو با حوله خشک کنه. همینطور که دارم طشت آب رو از جلوش برمیدارم، میگه "مادر یه وقت نبری بریزی توی توالت ها! گناه داره! ببر بریزش توی ظرفشویی!!!"
کمی تا قسمتی گُه گیجه میگیرم "آخه چرا؟!"
نگاهش یکباره پر از تردید میشه و تن صداش میاد پایین "آخه مادر تو توی این آب نمک ریختی و خب نمک هم برکت خداست و حرمت داره و آب هم که مهریه حضرت زهرا بوده و ..."
باقی صحبتهاش رو نمیشنوم و هر هر خنده ام به آسمون بلند میشه. 
یه وقت میبینم قیافه اش درهمه و نگاهش پر از آزردگی. دلم نمیخواست اینطور با تردید نگاهم کنه، دلم نمیخواست هر هر بخندم؛ دلم نمیخواست احساس کنه باورهای اون برای من خنده داره، اما دست خودم نبود...
همونطوری که از خنده نفسم بالا نمیاد خودمو جمع و جور میکنم و شروع میکنم به ماله کشی "ببین مامان! باور کن فرقی نمیکنه کجا بریزم، چه توی توالت و چه توی ظرفشویی، راه آب این دوتا یکی میشه و این آب آخرِ آخرش میره میرسه به فاضلاب"
آزردگی توی نگاهش کمرنگتر شده و من خوب میدونم که این به خاطر ماله کشی بدون اشاره به "حرمت نمک" و "برکت خدا" و "مهریه حضرت زهرا" هستش.
شهامتش رو به دست میاره و دوباره میشه خودش "حالا تو نریز توی توالت!"
دوباره میخندم "نه دیگه مامان! این آب پایی شده و من نمیریزمش توی ظرفشویی ای که توش ظرفهام رو میشورم!"
بالاخره رضایت میده "از من گفتن بود، حالا دیگه گناهش پای خودت!"
دوباره میخندم و همونطوری که میرم سمت توالت بهش میگم "باشه! گناهش پای خودم! حالا نگفتی پاهات حال اومد یا نه؟!"
مادرم بلند بلند میگه " آره مادر! نمکش خیلی خوب بود، یادم باشه منم یه بسته بخرم با خودم ببرم تهران!" و من برکت خدا و مهریه حضرت زهرا رو یکجا خالی میکنم توی توالت و همونطوری که سیفون رو میکشم به باورهای خرافی فکر میکنم و به اینکه اونها چقدر عمیق توی ذهن جامعه حک شدن...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر